فیلم هندی هم دوست نداری؟!
بازیگری به سبک اکران/6
(آخرین قسمت)
این آخرین مطلبی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم
آقا هوشی 5 روز خودش را کشت تا برای بازیگری انتخاب شود. حتی تهدید به خودکشی هم کرد اما نشد که نشد. حالا در آخرین روز او به آخرین حربه متوسل میشود:
*
کارگردان: بفرمایید تو...
جوان: دستات رو ببر بالا!
کارگردان: باز تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟
جوان: ساکت باش... دستات رو ببر بالا!
(کارگردانی در حالتی بین ترس و تاسف و حیرت دستهایش را بالا میبرد)
جوان: شما ها رو باید کشت؛ باید زمین رو از وجود شماهایی که استعداد جوونها رو نابود میکنید پاک کرد!
کارگردان: خجالت بکش پسر! تو به درد بازیگری نمیخوری... تفنگ رو بزار کنار!
جوان: دهنت رو ببند!
کارگردان: حالا که چی؟ چی میخوای؟
جوان: باید از من تست بگیری...
کارگردان: 5 بار گرفتم... تو به درد نمیخوری...
جوان: میخورم و تو باید بگیری...
کارگردان: اگر مطمئنی میخوری دیگه چرا تست بگیرم؟
جوان: برای اینکه من دوست دارم مثل بقیه مردم تو یه سیستم عادلانه وارد بازیگری بشم و پیشرفت کنم!
کارگردان: تو خُلی!
جوان: ساکت باش... تست بگیر.
کارگردان: ببین پسر... حالا که اینطور شد بمیرم هم دیگه ازت تست نمیگیرم. به شرافت هنریم قسم که دیگه ازت تست نمیگیرم...
جوان: منم به شرافت کفتر بازیم قسم میخورم که میکشمت!
کارگردان: بکش... بکش دیگه... چرا معطلی؟ بکشی هم تست نمیگیرم!
(جوان اسلحه را آماده شلیک میکند. آرام به سمت کارگردان قدم بر میدارد. اسلحه را روی پیشانی او میگذارد. کارگردان عرق کرده است. ناگهان جوان ماشه را نمیچکاند و اسلحه را میگذارد روی میز و بر میگردد عقب!)
جوان: تو من رو بکش!
(کارگردان مبهوت نگاه میکند. جوان زانو میزند)
جوان: بردار... تفنگ رو بردار و من رو بکش!
کارگردان: پاشو برو بیرون پسر... پاشو این اسلحه رو بردار و برو پی زندگیت.
جوان: نه... من رو بکش!
(کارگردان تلفن را بر میدارد و به منشی میگوید که زنگ بزند به پلیس صد و ده)
جوان: نه... تو نباید به پلیس بگی... تو باید بیای من رو بغل کنی و بعد از رنگ چشمهام بفهمی که با هم برادریم! تو میفهمی که برادر بزرگ منی و یه روز من رو تو ایستگاه راه آهن گم کردی!
کارگردان: چرا دری وری میگی؟
جوان: دری وری نیست. خودم تو یه فیلم هندی دیدم!
(کارگردان با عصبانیت اسلحه را بر میدارد که پرت کند به سمت جوان. از وزن کم اسلحه میفهمد که پلاستیکی است!)
کارگردان: پاشو برو گمشو دیوونه!
جوان: بابا تو چقدر نادخی! با فیلمای روشنفکری که حال نکردی و نذاشتی بریم خارج! بیا لااقل یه فیلم هندی بسازیم بریم با آمیتا پاچان عکس بگیریم!
کارگردان: نمیری بیرون؟
جوان: هندی دوست نداری؟ اصلاً بیخیال خارج رفتن؛ بیا یه سریال کرهای بسازیم بدیم همین شبکه نمایش خودمون 3 سال هر شب ساعت 10 پخش کنه، بزار لااقل ما یه عکس با گلزار داشته باشیم!
کارگردان: خدایا... من دیگه فیلم نمیسازم... نمیسازم...
(کارگردان بلند میشود و خودش میرود بیرون...)
- ۹۳/۱۰/۲۰