سیر تحول مردان ایرانی!
- ۰ نظر
- ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۸
علی مطهری در نطق امروز خود در مجلس بطور همزمان درباره برداشت 4.1 میلیارد دلاری دولت از صندوق ذخیره ارزی، حصر سران فتنه، لزوم رعایت انضباط توسط موتور سوارها، ساپورت پوشیدن خانمها، جشنواره فیلم عمار، حرکت خودروها بین خطوط، اعطای مجوز به شرکت هوایی صهیونیستی اوکراین اینترنشنال، بدون اینکه کف کند توضیح، تذکر، هشدار و... داد. خستنه نباشند!
بازیگری به سبک اکران/6
(آخرین قسمت)
این آخرین مطلبی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم
آقا هوشی 5 روز خودش را کشت تا برای بازیگری انتخاب شود. حتی تهدید به خودکشی هم کرد اما نشد که نشد. حالا در آخرین روز او به آخرین حربه متوسل میشود:
*
کارگردان: بفرمایید تو...
جوان: دستات رو ببر بالا!
کارگردان: باز تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟
جوان: ساکت باش... دستات رو ببر بالا!
(کارگردانی در حالتی بین ترس و تاسف و حیرت دستهایش را بالا میبرد)
جوان: شما ها رو باید کشت؛ باید زمین رو از وجود شماهایی که استعداد جوونها رو نابود میکنید پاک کرد!
کارگردان: خجالت بکش پسر! تو به درد بازیگری نمیخوری... تفنگ رو بزار کنار!
جوان: دهنت رو ببند!
کارگردان: حالا که چی؟ چی میخوای؟
جوان: باید از من تست بگیری...
کارگردان: 5 بار گرفتم... تو به درد نمیخوری...
جوان: میخورم و تو باید بگیری...
کارگردان: اگر مطمئنی میخوری دیگه چرا تست بگیرم؟
جوان: برای اینکه من دوست دارم مثل بقیه مردم تو یه سیستم عادلانه وارد بازیگری بشم و پیشرفت کنم!
کارگردان: تو خُلی!
جوان: ساکت باش... تست بگیر.
کارگردان: ببین پسر... حالا که اینطور شد بمیرم هم دیگه ازت تست نمیگیرم. به شرافت هنریم قسم که دیگه ازت تست نمیگیرم...
جوان: منم به شرافت کفتر بازیم قسم میخورم که میکشمت!
کارگردان: بکش... بکش دیگه... چرا معطلی؟ بکشی هم تست نمیگیرم!
(جوان اسلحه را آماده شلیک میکند. آرام به سمت کارگردان قدم بر میدارد. اسلحه را روی پیشانی او میگذارد. کارگردان عرق کرده است. ناگهان جوان ماشه را نمیچکاند و اسلحه را میگذارد روی میز و بر میگردد عقب!)
جوان: تو من رو بکش!
(کارگردان مبهوت نگاه میکند. جوان زانو میزند)
جوان: بردار... تفنگ رو بردار و من رو بکش!
کارگردان: پاشو برو بیرون پسر... پاشو این اسلحه رو بردار و برو پی زندگیت.
جوان: نه... من رو بکش!
(کارگردان تلفن را بر میدارد و به منشی میگوید که زنگ بزند به پلیس صد و ده)
جوان: نه... تو نباید به پلیس بگی... تو باید بیای من رو بغل کنی و بعد از رنگ چشمهام بفهمی که با هم برادریم! تو میفهمی که برادر بزرگ منی و یه روز من رو تو ایستگاه راه آهن گم کردی!
کارگردان: چرا دری وری میگی؟
جوان: دری وری نیست. خودم تو یه فیلم هندی دیدم!
(کارگردان با عصبانیت اسلحه را بر میدارد که پرت کند به سمت جوان. از وزن کم اسلحه میفهمد که پلاستیکی است!)
کارگردان: پاشو برو گمشو دیوونه!
جوان: بابا تو چقدر نادخی! با فیلمای روشنفکری که حال نکردی و نذاشتی بریم خارج! بیا لااقل یه فیلم هندی بسازیم بریم با آمیتا پاچان عکس بگیریم!
کارگردان: نمیری بیرون؟
جوان: هندی دوست نداری؟ اصلاً بیخیال خارج رفتن؛ بیا یه سریال کرهای بسازیم بدیم همین شبکه نمایش خودمون 3 سال هر شب ساعت 10 پخش کنه، بزار لااقل ما یه عکس با گلزار داشته باشیم!
کارگردان: خدایا... من دیگه فیلم نمیسازم... نمیسازم...
(کارگردان بلند میشود و خودش میرود بیرون...)
اینایی که رفتن دم در سفارت فرانسه گل گذاشتن، همونایی هستن که اگر تو استخر مسئول گرفتن کفش و دادن دمپایی بشن هم مایو میپوشن!
بازیگری به سبک اکران/5
این پنجمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:
چهار بار شکست در تست بازیگری آقا «هوشی» را مجبور کرد تا راه خطرناکی برای بازیگر شدن انتخاب کند. کارگردان در پنجمین روز در اتاقش نشسته بود و داشت تست بازیگری میگرفت که یک نفر در را باز کرد و...
*
یک نفر: آقای کارگردان... آقای کارگردان...
کارگردان: چیه؟ چی شده؟
یک نفر: آقای کارگردان بدویید...
(کارگردان هراسان میدود بیرون. جوانی بالای ساختمان روبرو رفته و قصد خودکشی دارد، کارگردان دقت میکند و هوشی را میشناسد!)
جوان: من خودم رو میکشم... دیگه خسته شدم! همین کارگردانی که اون پایین وایساده ، باعث بدبختی منه...
کارگردان: به من چه... چرا چرت و پرت میگی؟!
جوان: آره... خود تو بودی که هر کاری کردم من رو قبول نکردی. هی گفتم بیا فیلم بسازیم بریم خارج، نذاشتی...
کارگردان: خب هر کسی استعداد یه کاری رو داره، همه که نمیتونن بازیگر بشن.
جوان: نخیر... تو نخواستی موفقیت من رو ببینی!
(جوان میخواهد خودش را بیاندازد پایین که مردم از کارگردان میخواهند برای نجات جان جوان، به او بگوید که او را پذیرفته و در فیلمش به او بازی میدهد)
کارگردان: نه، خودت رو ننداز... ببین! بیا پایین من هم قول میدم که تو فیلمم بهت یه نقش خوب بدم...
جوان: تو دروغ میگی! امکان نداره، این دنیا پر شده از دروغ، پر شده از شکاکیت، پر شده از نسبیگرایی... خودم تو چند تا فیلم دیدم که اصلاً مشخص نبود کی راست میگه و کی دروغ! الان اینجور فیلمها رو بورسه!
کارگردان: گور بابا سینما! این که فیلم نیست، واقعیه... من یه نقش خوب بهت میدم.
جوان: اگه راست میگی بگو چه نقشی؟ الان بگو!
کارگردان: باشه... باشه... اووومممم... نقش...
جوان: باید یه نقش خوب بدی ها! یه نقشی که توش نکبت و بدبختی نباشه!
کاگردان: باشه.. حتما... نقش یه معلم چطوره؟ یه معلم تو یه روستای دور افتاده که خیلی هم زیبا و باصفا و سرسبزه، هیچ دغدغه و مشکلی هم نداره.
جوان: میدونستم! میدونستم تو نمیذاری آب خوش از گلوی من پایین بره!
کارگردان و مردم با هم: چرا آخه؟
جوان: فکر کردی من خرم؟! تو این نقش رو به من دادی تا بدبختم کنی. این معلمه تو یه روستاس و در ظاهر اوضاعش خوبه. اما کمکم تو اون روستا یه معدن پرعیار پیدا میشه که وضع مردم رو خوب میکنه. بعد حکومت میاد دست میزاره رو اون معدن و مردم روستا رو بیچاره میکنه! بعد معلم بعنوان نماد روح بیدار جامعه، مردم رو برای مقابله با حکومت رهبری میکنه. بعد حکومت توسط یه رزمنده بازمانده از جنگ که مشکل روحی هم داره -چون وقتی از اسارت برگشته دیده زنش با یکی دیگه ازدواج کرده(!)- مردم رو سرکوب میکنه و معلم رو هم میکشه! الان اینجور فیلمها تو بورسه... این فیلمها جایزه میگیرن... تو میخوای از این فیلمها بسازی و بعد بری جشنواره های خارجی با برد پیت سلفی بگیری... تو میخوای من رو بکشی تا توی سلفیت با برد پیت نباشم!
کارگردان: بمیر بابا دیوونه...
بازیگری به سبک اکران/4
این چهارمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:
سه تجربه ناکام باعث شد تا آقا «هوشی» در چهارمین روز برگ برنده دیگری رو کند و با آوردن یک نامه آقای کارگردان را راضی کند تا بار دیگر از او تست بازیگری بگیرد.
*
کارگردان: نفر بعدی بفرمایند تو.
(از زیر در یک نامه داخل اتاق انداخته میشود. کارگردان نامه را بر میدارد و میخواند و ناگهان آقا هوشی یا همان جوان خودمان میپرد داخل اتاق!)
جوان: سلام عرض میکنم!
کارگردان: تو خجالت نمیکشی؟
جوان: چرا... اتفاقا چون خجالت میکشیدم این دفعه یه نامه با خودم آوردم.
کارگردان: که چی؟
جوان: مگه نخوندید؟ اون تو از قول مسئولان خانه سینما نوشته که من با عنایت به تجارب و سوابق سینمایی گزینه مناسبی برای بازیگری هستم!
کارگردان: حالا حرف حسابت چیه؟
جوان: میگم یه بار دیگه از من تست بازیگری بگیرید!
(کارگردان سرش را بین دستهایش میگیرد و چند دقیقه در سکوت کامل سعی میکند با مرور زندگی خود گناهی که باعث شده به این بلا دچار شود را بیابد! وقتی موفق نمیشود، سرش را بلند میکند)
کارگردان: ببین این آخرین باره، سعی کن همون کاری رو که میگم انجام بدی.
جوان: چشم... مطمئن باشید شما.
کارگردان: ایدفعه من یه موقعیت شاد و امیدوار کننده میدم که دیگه نتونی بری تو اون فضاها! فرض کن توی یه امتحان خیلی مهم قبول شدی و خیلی خوشحالی. میفهمی؟ خوشحالی؛ همه چیز خوبه! حالا میخوای یه مهمونی بدی. یک کم این موقعیت رو بازی کن.
(جوان چند دقیقه حس میگیرد و بعد شروع میکند)
جوان: من زن دارم یا ندارم؟
کارگردان: نه... مجردی.
جوان: کار سخت شد!
کارگردان: چرا؟
جوان: برای اینکه حالا باید تو زندون بمونم و بپوسم! این نقش بود به من دادی؟ حالا خیالت راحت شد؟!
کارگردان: چرا چرت و پرت میگی؟ زندان کدومه؟ من میگم تو توی یه امتحان قبول شدی و میخوای مهمونی بدی، نقش از این بهتر؟ شادتر؟
جوان: آره... شاد! ارواح عمهت! اولش شاده... اما همین که بخوام مهمونی بدم تلخ میشه!
کارگردان: چرا آخه؟
جوان: خب من برای مهمونی دادن باید خرید بکنم یا نه؟ خب تو این وضعیت نکبت و رکود اقتصادی همین که برم فروشگاه و قیمتها رو ببینم راهی جز دزدی برام نمیمونه. بعدش هم من رو میگیرن و میندازن زندان. باز اگر زن داشتم، زنم میتونست بیرون از زندان -روم به دیوار- با یه کارهایی پول رو جور کنه و من رو بیاره بیرون، اما الان که زن ندارم کسی هم نیست که -روم به دیوار- بتونه من رو بیاره بیرون، میمونم و میپوسم دیگه!
کارگردان: برو بیرون!
جوان: بابا خودم تو یه فیلم دیدم این رو. اسمش نمیدونم «ته کدوم خیابون» بود! الان این رو بورسه... فقر، رکود اقتصادی، فحشاء! نونمون میره تو روغن... میسازیم و میریم خارج... دستشویی فرنگی... دستمال توالت... فکرش رو بکن!
کارگردان: بابا یکی بیاد من رو نجات بده...