طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

پسته رو ارزون کن خانوم!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۲۷ ق.ظ | ۱۱ نظر

جناب عفت مرعشی، همسر محترمه جناب آقای هاشمی در گفتگویی فرموده که مهریه من مقداری باغ پسته بود!

حالا هم بنده از همین جا خواستم خدمت ایشون عرض کنم که اگر امکان دارد بخشی از مهریه خود را در راه خدا ببخشند بلکه این شب عیدی یک کم قیمت پسته بیاد پایین و مردم بتونن چند تا دونه پسته ببرن سر سفره زن و بچه‌شون.

در همین راستا و مضافا این راستا که وبلاگ چند روزه خالی مونده و ما هم طنزمون نمیاد، طنزی رو که سال قبل و در آستانه نوروز نوشتم بازنشر میکنم تا شاید جناب عفت خانوم بخونن و دلشون بسوزه و به توصیه ما عمل کنن. البته اگر هم عمل نکردن، ما نمیریزیم تو خیابون! خیالشون راحت. اینجور کارها فقط باید به دستور ایشون صورت بگیره و خلاص!


صف پسته و دیالوگ‌های احتمالی شب عید

صف درمانگاه را که از همان ابتدای تولد تجربه کرده بودیم. ایستادن در صف مدرسه هم که کار دوازده سال از زندگی‌مان بود؛ صف نان را هم که اصلا خودمان اصرار داشتیم بایستیم تا نان داغ کنجدی را بزنیم توی رگ نه نان بسته‌ای بیات شده. خلاصه برای مایی که با صف بزرگ شده‌ایم ایستادن در انواع آن چیز جدیدی نیست اما انصافا تا به حال برای پسته در صف نایستاده بودیم که آنهم به لطف برادران محتکر انجام شد. همان برادرانی که چندتایی‌شان لطف کرده و 5000 تن ناقابل پسته را انبار کرده بودند. وقتی هم که لو رفتند محکوم شدند به این که همه آن 5000 تن را به قیمت مصوب بفروشند!

ای مسئولان بی‌رحم، بازرسان بی‌انصاف، رسیدگی‌کنندگان خونخوار، آخر اینهمه جنایت‌کاری را در کدام صف ایستاده و با قیمت مصوب تهیه‌کرده‌اید که توانستید اینطور اینها را مجازات کنید؟ یعنی کسی که کلی زحمت کشیده و 5000 تن پسته را احتکار کرده، کسی که توانسته صف پسته را هم به آلبوم یادگاری صف‌های عمر ما اضافه کند، حالا چنین کسی تازه باید بشود مثل فروشنده‌های عادی و پسته‌هایش را به قیمت مصوب بفروشد؟ یعنی او اگر لو نمی‌رفت که هیچ، نانش در روغن بود، اما حالا هم که لو رفته تازه فقط بشود مثل فروشنده‌های عادی؟ هعی... ای دنیای بی‌مروت...!

بگذریم.

طبق قیمت مصوب سی هزار تومانی هم که حساب کنی هر دانه پسته تقریبا می‌افتد حول و حوش بیست سی تومان(باور نداری برو بشمار!)، بنابراین احتمال دارد شاهد چنین گفتگوهایی در ایام عید باشیم:

 

مرد میزبان: خیلی خوش اومدید... قدم روی چشم ما گذاشتید.

مرد میهمان: خواهش میکنم... وظیفه بود.

مرد میزبان: اختیار دارید، ما باید خدمت می‌رسیدیم... سهمیه آجیل‌تون رو که دم در تقدیمتون کردن؟ گرفتید دیگه؟

بله، دستتون درد نکنه. پنج تا بادوم بود، هفت تا فندق، چهار تا بادوم زمینی، یه شکلات و البته سه تا پسته بود که این آخری دیگه ما رو شرمنده کرد!

مرد میزبان: اختیار دارید بابا... ما هر چی داریم برای میهمونامونه، فقط حواستون باشه رفتنی داغی پسته‌ها رو تحویل بدید!

مرد میهمان: جان... یعنی چی؟

مرد میزبان: داغی پسته‌ها دیگه... رفتنی باید هر کدومتون شش تا پوست پسته تحویل بدید. البته اگر تعاونی سر کوچه کارت ملی‌مون رو گرو نگرفته بود جسارت نمی‌کردم!

مرد میهمان: البته هرچی شما بفرمایید اما آخه واسه چی؟

مرد میزبان: گفتن باید پوست پسته‌ها رو تحویل بدیم تا مطمئن بشن اونا رو احتکار نکردیم!

مرد میهمان: عجب!

مرد میزبان: بله... حالا بگذریم. از اون تخم طالبی‌های خشک شده میل بفرمایید. اونا کار عیاله، آمار نداره... میل بفرمایید.

(چند دقیقه بعد)

 

بچه میهمان: بابا... بابا... پسته‌هام ریخت تو جوب... بابا...

مرد میهمان: وای... حواست کجا بود پس؟!

مرد میزبان: وای بدبخت شدم... داغی پسته‌ها!

بچه میهمان: من پسته میخوام بابا... پسته می‌خوام...

مرد میهمان: واقعا شرمنده‌تم داداش جون، یعنی حالا چی‌میشه؟!

مرد میزبان(در حالی که دارد لهجه و نوع حرف زدنش تغییر می‌کند): ای بابا... ما که از آب از سرمون گذشت... چه شیش تا پوست پسته چه سه هزار میلیارد! ما دیگه الان یه پا مفسد اقتصادی هستیم!

بچه میهمان: من پسته میخوام بابا... پسته می‌خوام...

مرد میهمان: خاک بر سرم... حالا چی کار کنیم؟

مرد میزبان: ولش کن بابا... اون رو من یه کاریش میکنم... فعلا یه جور این بچه‌ات رو ساکت کن کله‌مون رو خورد.

بچه میهمان: من پسته میخوام بابا...

مرد میزبان: دِ خفه‌ش کن دیگه... الان انقدر پسته پسته میکنه همساده‌ها فکر میکونن خبریه!

مرد میهمان: آخه چطوری... من که چیزی به فکرم نمی‌رسه.

مرد میزبان: خب... خب صبر کن ببینم... هی بچه، بیا اینجا بینم!

بچه میزبان: جونم باااا...

مرد میزبان: زکی... پدرسوخته تو چرا حرف زدنت عوض شد؟!

بچه میزبان: آقا رو... نا سلامتی ما هم الان برا خودمون یه پا آقازاده هستیم دیگه! فک کردی قصه پوست پسته‌ها رو نشنیدم؟!

مرد میزبان: تو شیکر خوردی با هفت جد و آبادت! اصلا ولش کن... بگو بینم پسته‌هات رو داری یا تو هم ریختی تو جوق آب؟!

بچه میزبان: نه قربونت... دو تاشون رو خوردم، یکیش مونده!

مرد میزبان: خب پس جفتتون گوش بدید. برید یه گوشه مثل بچه آدم همون یه دونه پسته رو با هم کوفت کنید و صداتون هم در نیاد!

بچه میهمان: با هم... آخه چطوری؟ فقط یکیه که!

مرد میزبان: خب چنقذه خنگی... یکیتون پسته رو لیس بزنه، شوریش که تموم شد، بده اون یکی بخوره دیگه!

بچه میزبان: بابا خجالت بکشید! این گدا بازی‌ها چیه؟... هوی بچه! این یه دو نه پسته هم واسه خودت؛ خودت هم بلیسش، هم شوریش که تموم شد بخورش!

مرد میزبان: اِ...اِ...اِ... کجا میری چش سفید.

بچه میزبان: پسته‌ها مال شما... من یه آقازاده‌ام، دارم میرم ساندویچ بخورم؛ الآنه که آبجی همشون رو تنهایی بخوره!


  • م.ر سیخونکچی

کلیس!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر
  • م.ر سیخونکچی

چشم من را در بیاورید لطفاً

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ب.ظ | ۱۲ نظر

آقا جایی را می‌شناسید که با کمترین هزینه و حتی الامکان کمترین درد چشمان من را از کاسه دربیاورد؟! جدی عرض می‌کنم، اگر جایی را سراغ دارید حتماً معرفی فرمایید فقط لطف کنید ارزان باشد. چشمی که تا این حد به آدم دروغ بگوید و نتوان به ساده‌ترین دیده‌هایش اعتماد کرد همان بهتر که از کاسه دربیاید و خوراک سگ‌ها شود.

مثلا همین چند وقت پیش ما تصاویر زیر را درباره دستبوسی یک نفر از آقای هاشمی رفسنجانی دیدیم و هرجور حساب کردیم دیدیم طرف با این سعی وافری که در بوسیدن داشته بعید است موفق به این کار نداشته باشد. اما یکدفعه دیدیم آقای غلامعلی رجایی که ارادت عجیبی به آقای رفسنجانی دارد در وبلاگش نوشته که آقا اصلاً دستی بوسیده نشده که، طرف رفته یک انگشتر ببوسد ناغافل دست آقای هاشمی هم آنجا بوده. خلاصه ما هر جور فکر کردیم دیدیم حالا که نمی‌توانیم چشم کس دیگری را از کاسه دربیاوریم، بهتر است چشم خودمان را از کاسه دربیاوریم تا انقدر به ما دروغ نگوید لامروت. یکی نیست بگوید بدمصب نمی‌بینی طرف چطور دوبار شیرجه می‌رود برای بوسیدن انگشتر و نمی‌بینی آقای رفسنجانی چطور از بوسیده شدن انگشتر خوشحال و خندان هستند؟ نمیبینی و انقدر دروغ می‌گویی؟ بر تو باد که کور شوی و از کاسه بدر آیی و خوراگ سگان شوی، مرگت باد!


  • م.ر سیخونکچی

اتوبوس‌ها را هم پلمپ کنید

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۳۳ ب.ظ | ۱۸ نظر

ارائه راهکارهایی به دولت اعتدال برای راحت شدن از دست ما


خدا رحمت کند دولت اصلاحات را. رئیسش بنده خدا هی می‌گفت برای من هر 9 روز یک بحران درست کردند ولی ما کهقبول نمی‌کردیم. اما حالا خود ما برای این گل نوشکفته، دولت اعتدال عزیز هر روز 9 بحران داریم درست می‌کنیم. بله، خود ما، خود ما «بی‌سوادهای معدودِ از یک جای خاص تغذیه شو» را می‌گویم. همین خود ما داریم هی بحران درست می کنیم و عین خیالمان هم نیست. نمونه آخرش همین بحران‌های اتوبوسی که هوار کرده‌ایم سر دولت. یکبار آقای رییس سینما می‌گوید کلی آدم با اتوبوس آمده بودند پشت دیفال برج میلاد که اگر فلان فیلم سیمرغ گرفت یهو بریزند داخل و همه جا را آتش بزنند. خب ما را می‌گوید دیگر. پس چی؟ خود ما را می‌گوید. از آن گذشته حالا هم رسانه‌هایشان می‌گویند که فروش بالای فیلم معراجی‌های دهنمکی بخاطر این است که دانش آموزان را با اتوبوس می‌برند سینما! ای خیر نبینیم ما که نمی‌گذاریم یک اتوبوس خوش از گلوی این دولت پایین برود. بمیریم ما این دولت راحت شود! حالا هم عیبی ندارد. برای اینکه دولت از شر این فتنه‌های اتوبوسی ما راحت شود خودمان چند پیشنهاد ارائه میکنیم بلکه این آخر عمری کمی از بار گناهانمان کاسته شود.

1
آقا اتوبوس را کلا از کشور جمع کنید. برای دولتی که تاسیسات هسته‌ای را پلمپ کرده است کاری دارد چند دستگاه اتوبوس را هم جمع کند با زنجیر ببندد به نرده؟! خداوکیلی اگر کاری داشته باشد. ما که میدانیم دولت از نجابتش است که گذاشته هنوز مردم اتوبوس داشته باشند، اما آقا ما لیاقت این الطاف را نداریم. جمعش کنید برود پی کارش. راننده‌هایشان را هم بی‌کار کنید بفرستید پیش رفقای شهید احمدی روشن خلاص؛ والّا!

2
تجمع بیش از سه نفر را در اتوبوس‌ها ممنوع کنید. حالا کاری ندارم که اصلاً دلیل وجود اتوبوس همین تجمع است اما بالاخره لیاقت ما همین است که دو نفری بنشینیم تو اتوبوس و کرایه همه صندلی‌های خالی را هم حساب کنیم تا بفهمیم که خودروی عمومی جای فتنه انگیزی نیست.

3
تجمع بیش از دو اتوبوس در یک خیابان را ممنوع کنید. در هر خط دو تا اتوبوس بگذارید که مردم را ببرند و بیاورند. اینجوری دیگر انقدر اتوبوس به وفور یافت نمیشود که مردم تویشان تجمع کنند و بروند برای آشوب یا فیلم نگاه کردن.

4
اتوبوسها را جمع کنید و جایشان تراموا بگذارید. اینجوری ترامواها فقط میتوانند در مسیرهای مشخص و روی ریلها حرکت کنند و غلط میکنند سر خود بروند پشت دیفال برج میلاد کمین کنند یا خلق الله را ببرند تا فیلم‌های دهنمکی هی هفت هشت میلیارد تومان بفروشد.

5
اصلا من که فکر می کنم می بینم هر چی بدبختی در این کشور وجود دارد از همین اتوبوس است. مردم سوار همین اتوبوس ها می شوند می روند سر صبح زبر برف و باران تو صف سبد کالا می ایستند و تدبیر دولت را زیر سوال می‌برند؛ همین اتوبوس ها مردم را می‌برند نمازجمعه که بعدش مرگ بر آمریکا بگویند؛ همین اتوبوس ها مردم را می‌برند راهیان نور که هی یادشان بماند ما برای حفظ استقلال چقدر هزینه داده‌ایم. ای تف تو روح هرچی اتوبوس است که با آن هیکل گنده‌اش اندازه یک فولکس قورباغه‌ای شعور ندارد و هی بازیچه مردم می‌شود. آقا جمع کنید این اتوبوس ها را. فقط چند تا از آنها را برای روز مبادا کنار بگذارید. بالاخره چند تا از آنها برای آوردن دانش آموزان به مراسم استقبال از سفر استانی رییس جمهور لازم است دیگر؛ نه؟!

  • م.ر سیخونکچی

واردات الاغ

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۲ ق.ظ | ۴ نظر
  • م.ر سیخونکچی

مناظره صادق زیباکلام با آبراهام لینکلن

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ | ۹ نظر

بعد از اینکه صادق زیباکلام در مناظره با حجت الاسلام خسروپناه آمریکا را در شلیک به هواپیمای مسافربری ایران و تلاش برای کودتا که منجر به واقعه طبس شد، تبرئه کرد(اینجا)، جمعی از آگاهان که تازه فهمیدند تا حالا بی‌خود لقب آگاه را یدک می‌کشیدند و دوزار چیز حالی‌شان نیست، از آقای زیباکلام خواستند که ضمن مناظره با آبراهام لینکلن آنها را بیش از پیش درباره همه چیز آگاه کند و از این جهل مرکب دربیاورد.

آقای زیباکلام که اخیرا مناظره با یک جوان بیست و خورده‌ای ساله را هم پذیرفته بود، در حالی که نمی‌توانست خوشحالی خود را برای مناظره مخفی کند گفت: «باشه... کی... کجا؟» و آبراهام لینکلن هم با آغوش باز پذیرفت چون اعتقاد داشت اینجوری شاد برای لحظه‌ای از عذاب عالم برزخ نجات پیدا کند.

این شد که حالا شما می‌توانید بخشی از آن مناظره را در ادامه بخوانید:

 

 

مجری: سلام عرض می‌کنم خدمت همه حضار مخصوصاً دو میهمان عزیز، آقای صادق زیباکلام از ایران و آقای آبراهام لینکلن از آمریکا. از آقای زیباکلام می‌خواهم که شروع کننده مناظره باشند.

زیباکلام: بله. من هم سلام عرض میکنم خدمت همه مخصوصاً آبراهام عزیز. عرض کنم که اگر حاکمان فعلی آمریکا هم جلوی من نشسته بودند من خیلی ازشون انتقاد نمی‌کردم، چه برسد به این آبراهام خان که خب حتماً جز حقوق بشر، آزادی، پیشرفت، جامعه مدنی، جریان آزاد اطلاعات و... هدفی در دوران ریاست جمهوری خود بر آمریکا نداشته.

لینکلن: تازه برده داری را هم لغو کردم!

زیباکلام: احسنت... آفرین... ای خدا کنه با رضاخان عزیز و مقتدر و خدوم و پاک دست و میهن پرست محشور بشی!

لینکلن: اتفاقا شدیم! دو سه تا اتاق اونورتر داره عذاب میشه بنده خدا؛ خیلی هم بهش سخت میگیرن!

زیباکلام: یعنی آدم شماها رو که از نزدیک میبینه تازه میفهمه چرا همیشه یه ندایی از درونش می‌گفته آمریکایی‌ها رو دوست داشته باش!

لینکلن: اتفاقا ما هم همه مردم رو دوست داریم. اصلاً آمریکا کشور دوست داشتنی‌هاست. ما با هیچ کس دشمنی نداریم و راضی به کشتن هیچ انسانی نیستیم.

زیباکلام: فدات بشم الهی آبراهام جون. اتفاقا من چند روز پیش هم تو مناظره با یه نفر «معدودِ کم سوادِ از جای خاصی تغذیه شو» گفتم که آمریکایی‌ها عمراً از روی قصد هواپیمای مسافربری ما رو زده باشن. موشکه دیگه، یهو در میره میاد میخوره به هواپیما!

لینکلن: آفرین... البته همچین یهوی یهو هم نبوده!

زیباکلام: چرا آقا! الان اینهمه ساله آمریکایی‌ها در مورد قضیه تحقیق کردن، بالاخره اگر کاپیتان راجرز مقصر بود می‌گفتن دیگه...

لینکلن: حالا شما خیلی به این قضیه گیر نده، ولش کن!

زیباکلام: نه آقا! ولش کن یعنی چی؟! بخاطر دویست و خورده‌ای زن و بچه بیگناه الان بیست ساله دارن به آمریکا فحش میدن؛ اینکه نمیشه، تا کی می‌خوان به این ابرقدرت ظلم کنن و کسی هم صداش در نیاد؟!

لینکلن: والّا چه عرض کنم؟ می‌خوای صندلی‌هامون رو عوض کنیم تو جای من بشینی، من جای تو؟!

زیباکلام: واسه چی؟

لینکلن: هیچی، همینجوری گفتم!

زیباکلام: من تو همون مناظره هم گفتم که تو قضیه طبس هم که آبان 58 اتفاق افتاد آمریکا قصد کودتا نداشت؟!

لینکلن: جداً... پس قصدمون چی بود؟!

زیباکلام: نمیدونم، ولی میدونم شما اصلاً عقب افتاده نیستید و اگر قصد کودتا داشتید، آبان 57 کودتا می‌کردید.

لینکلن: اما خب آبان 57 که هنوز انقلاب پیروز نشده بود! واسه چی باید کودتا می‌کردیم؟!!

زیباکلام: دیگه من نمی‌دونم. من فقط میدونم شماها عقب افتاده نیستید. ما عقب افتاده هستیم که فحش میدیم به شما!

لینکلن: میگم جداً بیا جاهامون رو عوض کنیم!

زیباکلام: چه گیری دادی آبراهام جون، نشستیم دیگه!

لینکلن: آخه من معذبم!

زیباکلام: خدا نکنه، چرا فدات شم؟!

لینکلن: آخه احساس می‌کنم جای یه آمریکایی تمام عیار رو غصب کردم! فکر کنم تو شایسته‌تر باشی برای اینکه از طرف آمریکا تو این مناظره صحبت کنی!!! دلم به حال مردم ایران سوخت!

  • م.ر سیخونکچی

تازه ورود کرده‌اند!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ق.ظ | ۳ نظر

دادستان انتظامی قضات از رسیدن پرونده مهدی هاشمی به مرحله رسیدگی به جزئیات خبر داد.حجت‌الاسلام شفیعی در پاسخ به سوالی مبنی بر آخرین وضعیت پرونده مهدی هاشمی اظهار داشت: این سوالی است که باید از آقای دادستان کل کشور پرسیده شود و ایشان در جریان بهتر روند این پرونده هستند. وی دراین‌باره ادامه داد: پرونده مهدی هاشمی در دستور کار رسیدگی است و بررسی آن وارد جزئیات شده است.

دادستان انتظامی قضات همچنین در خصوص ورود قوه قضائیه به موضوع قرارداد کرسنت گفت: بررسی‌ها هم در این خصوص در حال انجام است و قوه قضائیه به این موضوع اشراف داشته و ورود کرده است.

  • م.ر سیخونکچی

کی چی خورده؟!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۹ ب.ظ | ۲ نظر
  • م.ر سیخونکچی

ماشین لوکس لازمه قضاوت است!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ | ۱ نظر

«نماینده قضات کرمانشاه خواستار تاسیس بانک قوه قضاییه و اجازه وی‍ژه به قضات برای واردات خودروهای لوکس شد.» باور نمیکنید؟ برید اینجا اصل خبر رو بخونید. تازه این یه قلم از درخواستاشون بوده.

  • م.ر سیخونکچی

ادامه تبلیغات پس از چند ثانیه برنامه !

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۱۷ ب.ظ | ۶ نظر

کارشناسان برای سیر تطور تاریخ آگهی‌های بازرگانی در تلویزیون دوره‌های مختلفی را بر می‌شمارند. مرحله اول زمانی بوده است که بین برنامه‌ها آگهی پخش می‌شده است. مرحله دوم زمانی که بین آگهی ها برنامه پخش می‌شده است. اما کارشناسان عمرا به ذهنشان هم نمیرسده که مرحله سومی هم وجود دارد که حاصل نبوغ و ابتکار شخصی مدیران رسانه ملی است و آن حذف این تقسیم بندی‌های ظاهری است. به نحوی که الان مردم اصلاً نمی‌دانند کی دارد آگهی پخش میشود و کی برنامه. یعنی این دو تا چنان در یکدیگر ممزوج شده‌اند که نگو!

در همین راستا سعی کردیم پیشنهاداتی برای هرچه بیشتر شبیه قلک کردن تلویزیون ارائه دهیم تا مدیران رسانه ملی بیش از پیش در راستای درآمد زایی از برنامه‌های تلویزیون گام بردارند.

1
اذان یکی از طرفیتهای پخش اگهی است که تا حالا به آن فکر نشده است. هر روز سه دفعه و در همه شبکه ها اذان پخش میشود. هیچ بعید نیست در آینده مدیران رسانه ملی به فکر درآمدزایی و جذب آگهی با اذان هم باشند. بدین صورت:
از چند ثانیه قبل از اذان دوربین مردی را نشان میدهد که میخواهد برود بالای مناره تا اذان بگوید. دوربین روی پای او زوم کرده و کفش تن‌تاک را نشان میدهد. مرد برمیگردد و رو به دوربین میگوید، از وقتی تن تاک میپوشم، بالا رفتن از پله‌های مناره سخت نیست!

2
مردم بصورت کاملا فشره و خودجوش در صف ایستاده‌اند. صف بقدری طولانی است که انتهایش را نمی‌توان دید. هر از چند گاهی هم دعوایی چیزی رخ می‌دهد. دوربین میرود در ابتدای صف و مرد سالخورده‌ای را نشان می‌دهد که با مسئول پشت پیشخوان مشغول جر و بحث است.
مرد سالخورده: آقا حالا یه کاری برای من بکن. بخدا از 4 صبح تو این سرما و بدبختی تو صفم.
مسئول: کاری از دست من بر نمیاد پدر جان. چرا اول اس ام اس ندادی ببینی مشمول سبد کالا شدی یانه؟!
مرد سالخورده: آخه من که سواد ندارم پسرم. از این چیزها سر در نمیارم.
مسئول: در این موقع در حالی که به شدت مهربان است، دست میبرد زیر میز و یک بسته آموزشی بالابالا بیرون می‌آورد و به پیرمرد می‌دهد.
مسئول: بیا پدرجان. با این بسته‌های آموزشی هم سواد پیدا میکنی تا بتونی پیامک بزنی و الکی نیای وایسی تو صف و دولت رو به بی‌تدبیری متهم کنی؛ هم دیگه جزو «بی‌سوادهای معدود از یک جای خاصی تغذیه شو» قرار نمیگیری!

3
دوربین دور خانه می‌چرخد و خانه‌ای لوکس با وسایل و مبلمانی شیک را نشان می‌دهد. مردی که باید پدر خانواده باشد –مثل همه پدرهای تبلیغاتی- با پیراهنی کرم رنگ، پلیوری زرد، شلوار بیرونی و جوراب و دمپایی به پا نشسته است و به طرز مسخره‌ای دارد روزنامه گنده‌ای را می‌خواند. یکدفعه پسربچه‌ای می‌پرد داخل کادر.
پسربچه: بابا من حوصله‌ام سر رفت.
پدر: خب چی کار کنم پسرم. ما جزو اقشار کم درآمد مستحق یارانه هستیم. پول ندارم بریم تفریح.
پسربچه: یعنی انقدر پول نداری که یه مایع ظرفشویی بخری بریم خوشگظرفونی؟!
پدر در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده است از جا می‌پرد و می‌رود یک مایع ظرفشویی می‌خرد و با پسرش می‌رود در آشپخانه لوکسشان و بعد از اینکه اینطرف و آنطرف را نگاه می‌کند و اثری از آقای حدادعادل –پاسبان همیشه بیدار زبان فارسی- نمی‌بیند، مشغول «خوشگظرفونی» می‌شود.

4
دوربین شور و شوق وصف ناشدنی مردم در مراسم استقبال از رییس جمهور را نشان میدهد. خیلی شور و شوق وجود دارد. دوربین بصورت کرین از روی سر جمعیت که دو طرف خیابان ایستاده و بصورت اتفاقی نود درصدشان دانش آموز هستند رد می‌شود و می‌رود روی صورت دو دانش آموز زوم میکند.
دانش آموز اول: به نظرت تو این استقبال بی‌نظیر جای چی خالیه؟
دانش آموز دوم: نمیدونم والّا. من خودجوش اومدم، با قصد و نیست قبلی و به زور مدرسه که نیومدم که به بخوام به این چیزا فکر کرده باشم!
دانش آموزم اول: اگه راست میگی چرا روپوش مدرسه تنت هست؟
دانش آموز دوم: راستش لباسم کثیف شده بود مادرم هرچقدر شست تمیز نشد مجبور شدم لباس مدرسه رو بپوشم، مدیونی اگر فکر دیگه‌ای بکنی!
دانش آموز اول دست میکند پشت شمشادها و یک پودر لباسشویی در می‌آورد.
دانش آموز اول: بیا. این رو ببر بده به مادرت تا لباسهاتون رو با این بشوره مجبور نباشید روپوش مدرسه بپوشید تو استقبال از رییس جمهور.
دانش آموز دوم: همین یه دونه رو داری؟ چون مثل اینکه خیلی از اینا که اومدن استقبال لباسهاشون کثیف بوده!!!

  • م.ر سیخونکچی