پسته رو ارزون کن خانوم!
جناب عفت مرعشی، همسر محترمه جناب آقای هاشمی در گفتگویی فرموده که مهریه من مقداری باغ پسته بود!
حالا هم بنده از همین جا خواستم خدمت ایشون عرض کنم که اگر امکان دارد بخشی از مهریه خود را در راه خدا ببخشند بلکه این شب عیدی یک کم قیمت پسته بیاد پایین و مردم بتونن چند تا دونه پسته ببرن سر سفره زن و بچهشون.
در همین راستا و مضافا این راستا که وبلاگ چند روزه خالی مونده و ما هم طنزمون نمیاد، طنزی رو که سال قبل و در آستانه نوروز نوشتم بازنشر میکنم تا شاید جناب عفت خانوم بخونن و دلشون بسوزه و به توصیه ما عمل کنن. البته اگر هم عمل نکردن، ما نمیریزیم تو خیابون! خیالشون راحت. اینجور کارها فقط باید به دستور ایشون صورت بگیره و خلاص!
صف پسته و دیالوگهای احتمالی شب عید
ای مسئولان بیرحم، بازرسان بیانصاف، رسیدگیکنندگان خونخوار، آخر اینهمه جنایتکاری را در کدام صف ایستاده و با قیمت مصوب تهیهکردهاید که توانستید اینطور اینها را مجازات کنید؟ یعنی کسی که کلی زحمت کشیده و 5000 تن پسته را احتکار کرده، کسی که توانسته صف پسته را هم به آلبوم یادگاری صفهای عمر ما اضافه کند، حالا چنین کسی تازه باید بشود مثل فروشندههای عادی و پستههایش را به قیمت مصوب بفروشد؟ یعنی او اگر لو نمیرفت که هیچ، نانش در روغن بود، اما حالا هم که لو رفته تازه فقط بشود مثل فروشندههای عادی؟ هعی... ای دنیای بیمروت...!
بگذریم.
طبق قیمت مصوب سی هزار تومانی هم که حساب کنی هر دانه پسته تقریبا میافتد حول و حوش بیست سی تومان(باور نداری برو بشمار!)، بنابراین احتمال دارد شاهد چنین گفتگوهایی در ایام عید باشیم:
مرد میزبان: خیلی خوش اومدید... قدم روی چشم ما گذاشتید.
مرد میهمان: خواهش میکنم... وظیفه بود.
مرد میزبان: اختیار دارید، ما باید خدمت میرسیدیم... سهمیه آجیلتون رو که دم در تقدیمتون کردن؟ گرفتید دیگه؟
بله، دستتون درد نکنه. پنج تا بادوم بود، هفت تا فندق، چهار تا بادوم زمینی، یه شکلات و البته سه تا پسته بود که این آخری دیگه ما رو شرمنده کرد!
مرد میزبان: اختیار دارید بابا... ما هر چی داریم برای میهمونامونه، فقط حواستون باشه رفتنی داغی پستهها رو تحویل بدید!
مرد میهمان: جان... یعنی چی؟
مرد میزبان: داغی پستهها دیگه... رفتنی باید هر کدومتون شش تا پوست پسته تحویل بدید. البته اگر تعاونی سر کوچه کارت ملیمون رو گرو نگرفته بود جسارت نمیکردم!
مرد میهمان: البته هرچی شما بفرمایید اما آخه واسه چی؟
مرد میزبان: گفتن باید پوست پستهها رو تحویل بدیم تا مطمئن بشن اونا رو احتکار نکردیم!
مرد میهمان: عجب!
مرد میزبان: بله... حالا بگذریم. از اون تخم طالبیهای خشک شده میل بفرمایید. اونا کار عیاله، آمار نداره... میل بفرمایید.
(چند دقیقه بعد)
بچه میهمان: بابا... بابا... پستههام ریخت تو جوب... بابا...
مرد میهمان: وای... حواست کجا بود پس؟!
مرد میزبان: وای بدبخت شدم... داغی پستهها!
بچه میهمان: من پسته میخوام بابا... پسته میخوام...
مرد میهمان: واقعا شرمندهتم داداش جون، یعنی حالا چیمیشه؟!
مرد میزبان(در حالی که دارد لهجه و نوع حرف زدنش تغییر میکند): ای بابا... ما که از آب از سرمون گذشت... چه شیش تا پوست پسته چه سه هزار میلیارد! ما دیگه الان یه پا مفسد اقتصادی هستیم!
بچه میهمان: من پسته میخوام بابا... پسته میخوام...
مرد میهمان: خاک بر سرم... حالا چی کار کنیم؟
مرد میزبان: ولش کن بابا... اون رو من یه کاریش میکنم... فعلا یه جور این بچهات رو ساکت کن کلهمون رو خورد.
بچه میهمان: من پسته میخوام بابا...
مرد میزبان: دِ خفهش کن دیگه... الان انقدر پسته پسته میکنه همسادهها فکر میکونن خبریه!
مرد میهمان: آخه چطوری... من که چیزی به فکرم نمیرسه.
مرد میزبان: خب... خب صبر کن ببینم... هی بچه، بیا اینجا بینم!
بچه میزبان: جونم باااا...
مرد میزبان: زکی... پدرسوخته تو چرا حرف زدنت عوض شد؟!
بچه میزبان: آقا رو... نا سلامتی ما هم الان برا خودمون یه پا آقازاده هستیم دیگه! فک کردی قصه پوست پستهها رو نشنیدم؟!
مرد میزبان: تو شیکر خوردی با هفت جد و آبادت! اصلا ولش کن... بگو بینم پستههات رو داری یا تو هم ریختی تو جوق آب؟!
بچه میزبان: نه قربونت... دو تاشون رو خوردم، یکیش مونده!
مرد میزبان: خب پس جفتتون گوش بدید. برید یه گوشه مثل بچه آدم همون یه دونه پسته رو با هم کوفت کنید و صداتون هم در نیاد!
بچه میهمان: با هم... آخه چطوری؟ فقط یکیه که!
مرد میزبان: خب چنقذه خنگی... یکیتون پسته رو لیس بزنه، شوریش که تموم شد، بده اون یکی بخوره دیگه!
بچه میزبان: بابا خجالت بکشید! این گدا بازیها چیه؟... هوی بچه! این یه دو نه پسته هم واسه خودت؛ خودت هم بلیسش، هم شوریش که تموم شد بخورش!
مرد میزبان: اِ...اِ...اِ... کجا میری چش سفید.
- ۹۲/۱۲/۲۵
قشنگ نبود.
گاهی همون طنزتون نیاد بهتره فک کنم (با عرض معذرت)