من چال میکنم، پس هستم!
بازیگری به سبک اکران/1
برای بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار طنز روزانه مینویسم؛ درباره سینما. در شماره چهارم اولینش منتشر شد و اگر عمری بود هر روز منتشر خواهد شد. این همان اولینش است که البته با کمی تلخیص بعلت کمبود جا در شماره چهارم منتشر شده است. کاملش اینجاست. ایناهاش:
اینجا یک دفتر فیلمسازی است. گروه در مرحله پیش تولید هستند و کارگردان به دنبال یک بازیگر است. افراد مختلفی برای تست دادن به دفتر میآیند. در این شماره و شش شماره بعد، ماجراهای تست دادن یک جوان عشق بازیگری را در اینجا دنبال کنید. ضرر ندارد!
*
کارگردان: سلام جانم... بفرما بشین.
جوان: بله... سلام.... چشم...
کارگردان: خب جانم... شما تجربه بازیگری هم دارید؟
جوان: بله... یعنی نه... یعنی راستش اونجوری که میگن نه. یعنی تو فیلمی چیزی بازی نکردم اما بچههای محل میگن، هوشی! تو خیلی فیلمی بدمصب!
کارگردان: هوشی؟
جوان: بله دیگه... منو میگن.
کارگردان: آهان... اسمتون هوشنگه، بهتون میگن هوشی...
جوان: نه... اسمم کامبیزه ولی چون تو محل از همه باهوشترم بهمن میگن هوشی!
کارگردان: عجب... خب، بگذریم. آقا هوشی شما چیشد فکر کردید که به درد بازیگری میخورید؟
جوان: راستش همون حرف بچهها بود که هی بهم میگفتن تو چرا نمیری بازیگری کنی؛ انقدر گفتن که منم راستش دیگه یه باری رو دوش خودم احساس کردم. احساس کردم سینما بهم نیاز داره!
کارگردان: پس یه باری رو دوشتون احساس کردید؟
جوان: بله دیگه... اومدیم که بزاریمش زمین! البته اینم بگم ها! من کلی فیلم دیدم... روزی دو سه تا فیلم میبینم... ایرانی خارجی، دوبله... زبان اصلی... البته بگم ها، زبان اصلیاش سانسور شدهس! یه وقت فکر نکنید ما از اوناشیم!
کارگردان: خیلی خب! ببین جانم... شما الان فکر کن که برادر بزرگتر یه خانواده هستی، پدر پیری داری که کار افتادهس و تو باید خرجی رو بدی. یکی از خواهرهات هم دوست داره که کمک کنه و بخشی از خرج خانواده رو بیاره. به همین خاطر هم میره و تو یه شرکت کار میکنه. حالا تو فرض کن که از اینکه خواهرت بجای دانشگاه رفتن و پیشرفت کردن کار میکنه ناراحتی و دوست داری همه خرج رو خودت بدی. این فضا رو میتونی در بیاری؟
جوان: بله... چرا نتونیم؟
کارگردان: خب... بفرما شروع کن.
جوان: بیل دارید؟
کارگردان: بیل؟ بیل برای چی؟
جوان: بله دیگه، بیل! برای درآوردن این صحنه بیل لازمه!
کارگردان: حالا شما فکر کن مثلا بیل دستته...
جوان: باشه...
(جوان شروع میکند به مثلاً کندن زمین)
جوان: ببخشید آقای کارگردان! من برادری، پسر عمویی، عمویی، چیزی ندارم؟
کارگردان: مگه مهمه؟ حالا شما فرض کن داری.
جوان: بله که مهمه قربان... از شما بعیده این حرف! این صحنه رو که تنهایی نمیشه بازی کرد!
کارگردان: چطور؟
جوان: ببینید الان من تنهایی این قبر رو کندم!
کارگردان: قبر؟
جوان: بله دیگه؛ قبر! پس من دو ساعته دارم واسه چی بیل میزنم؟!
کارگردان: خب...
جوان: بله... الان من قبر رو تنهایی کندم، اما دیگه تنهایی نمیتونم خواهرم رو توش چال کنم که. باید عمومی، برادری، پسر عمویی چیزی باشه که کمکم کنه دیگه!
کارگردان: اصلاً چرا باید چالش کنی آخه؟
جوان: شوخی میکنی آقای کارگردان؟! بابا الان این مده دیگه... مگه ندیدی این فیلمه رو که چطور دختره رو تو خونهشون چال کردن؟ چی بود اسمش، «خونه بابات»؟ «پدرت خونهس»؟ «بیپدر»؟ یه همچین اسمی داشت! حالا ولش کن اصلا! خلاصه منم الان بعنوان داداش بزرگتر باید چالش کنم دیگه! غلط کرده رفته بیرون کار کرده!
کارگردان: برو بیرون آقا...
جوان: ببین آقای کارگردان اشتباه نکن، این طرح جشنواره خورش هم خوبه ها... میریم اونور دو تایی کلی تقدیر میشیم! میبندیم خودمون رو!
کارگردان: گفتم برو بیرون آقا...
جوان: آهان... ببین تا اون موقع ریشم هم درآومده، یقهم رو هم که ببندم دیگه فیلممون میشه خوراک کن و ونیز و...
کارگردان: یکی بیاد اینو بندازه بیرون...
- ۹۳/۱۰/۱۳