دو روز پیش
امروز مدیرمان آمد سر صف و گفت هیئت دولت قرار است بیایند شهرمان. ما هورا کشیدیم. مدیرمان خوشش آمد. بعد گفت که هیچ اجباری برای حضور دانش آموزان در مراسم استقبال وجود ندارد. ما هورا نکشیدیم. مدیرمان خوشش نیامد. بعد هم تاکید کرد که مدرسه باز است و کلاسها دایر است و معلمها میآیند و درس میدهند و هر کس غیبت کند پروندهاش را میدهیم زیر بغلش برود وِرِ دل ننهاش! یک دفعه یکی از بچهها دستش را بلند کرد و گفت که اینطور نمیشود و دیگر مثل سابق نیست هیئت دولت هر دو سال یکبار برود در شهرها و معلوم نیست این اتفاق هچند ده سال بعد تکرار شود. بعد هم گفت که ما باید برویم استقبال و شما باید ماشین بگذارید و کلاسها را تعطیل کنید. مدیرمان علی رغم ظاهرش خیلی زود قانع شد و گفت حالا که اینطور است کلاسها تعطیل است و همه باید بیایند و هر کس نیاید با هم برویم استقبال، پروندهاش را میدهیم زیر بغلش برود وِرِ دل ننهاش!
ما نتیجه گرفتیم که وقتی هیئت دولت میاید به شهرمان در هر صورتی باید برویم ور دل ننه مان!
دیروز
مدیرمان باز آمد سر صف و گفت فردا هیئت دولت میخواهند بیایند. ما باز هورا کشیدیم. مدیرمان باز خوشش آمد. بعد گفت فردا ساعت هشت صبح همه علاقهمندان بیایند برویم استقبال. یکی پرسید میشود علاقه نداشته باشیم؟ آقای مدیر گفت: آره ولی فقط یکبار و بعید است دیگر فرصتی پیش بیاید که بتوانی علاقه داشته باشی یا نداشته باشی! ما همه یکدفعه علاقه پیدا کردیم!
بعد یکی دیگر که خیلی علاقه پیدا کرده بود پرسید که با چه چیزی خواهیم رفت استقبال؟ آقای مدیر گفت همانطور که شما اصرار کردید و من مجبور شدم کلاسها را تعطیل کنم، یک عده راننده اتوبوس هم اصرار کردهاند که بایند شما را ببرند استقبال. ما فهمیدیم که رانندههای اتوبوس هم مثل ما خیلی دوست ندارند بروند ور دل ننهشان!
امروز
امروز همه اصرار کرده بودند بیایند استقبال. حتی داداشم هم که دانشجو است و امتحان داشت اصرار کرده بود که امتحانات دانشگاه لغو شود تا آنها بیانید استقبال و مدیر دانشگاهشان هم مثل مدیر مدرسه ما خیلی زود قانع شده بود. انقدر که این مدیرها آدمهای زود قانع شویی هستند! بعد هم همه بچه ها اصرار کرده بودند که یک پلاکارد بگیرند دستشان و اسم مدرسهشان را روی آن بنویسند و بیایند استقبال. توی مسیر کلی از این پلاکاردها دیدیم که بچههای هی اصرار میکردند بگیرند بالاتر تا دیده شوند و مدیرها هم هی قانع میشدند. تازه بغیر از دانش آموزان و دانشجویان، کلی از مردم روستاها هم با اصرار پلاکارد زده بودند به اتوبوسها و آمده بودند.فقط نمیدانم پیرزنهای و پیرمردهای بیچاره که دیگر ننهشان به رحمت خدا رفته است اگر نمیآمدند چطور میخواستند بروند ور دل ننهشان! همین را از مدیرمان هم پرسیدم، که زد پس گردنم!
خلاصه اینکه فضای شهر پر از اصرار شده بود و مدیرها هم هی قانع شده بودند. هی قانع شده بودند...
مدیر محترم وبلاگ
با سلام. ضمن تشکر، مطلب زیبای حضرتعالی برای معرفی و استفاده دیگران، در سایت شبکه وبلاگی استان البرز ( روایت نو ( revayatno.ir ) منتشر شد.
با لینک کردن روایت نو در وبلاگ خود ما را یاری نمایید.