اگر بنیاعتماد، کیمیایی، فرهادی، کیارستمی، عیاری و… میخواستند از تشییع ۲۷۰ شهید فیلم بسازند!
رخشان بنیاعتماد
یک راننده که تاکسی پیکان درب و داغانی دارد در مسیر شوش-بهارستان مسافرکشی میکند. او در شوش یک کارمند بازنشسته که حق بیمهاش را خوردهاند سوار میکند. کمی جلوتر یک مادر پیر و فرتوت که پسرش بخاطر قتل در آستانه قصاص است هم سوار میشود. نفر بعدی که سوار میشود یک دختر جوان است که بخاطر استفاده از سرنگ چینی ایدز گرفته است(جدیدا ایدز با سرنگ چینی هم منتقل میشود!)، نفر چهارم یک کارگر بیکار است که بخاطر تحریمها کارخانهشان تعطیل شده و او بیکار شده است. دیگر ماشین جا ندارد، اما کارگردان به مسافرها میگوید جمعتر بنشینند تا یک بیمار سرطانی هم که بخاطر گران بودن داروها پول دوا و درمان ندارد سوار شود! مسافرها در طول مسیر بدبختیهای خود را بصورت رنگی تعریف میکنند.
ماشین در بهارستان میایستد. همه پیاده میشوند. مراسم تشییع شهداست. ناگهان راننده یک شال سبز در میآورد و برای تبرک به بالا خودروی حامل تابوتها میاندازد. شال که تبرک میشود، راننده و مسافرها ان را رشته رشته کرده و به مچ دست خود میبندند و در تصاویری اسلوموشن در جهات مختلف شهر پراکنده میشوند!
محمدمهدی عسگرپور
(مشاور فیلمنامه: کمال تبریزی)
مراسم تشییع شهداست. خیل جمعیت اگرچه در ظاهر درحال تشییع هستند ولی در واقع آمدهاند که از خیابان باغ سپهسالار کفش و کیف زنانه بخرند و از آب میوههای میدان بهارستان بخورند و از سعدی لوستر بخرند و… خلاصه همه در جهالت خود غرقاند! فقط در این میان یک نفر است که چشمش باز شده و واقعاً آدم درستی است و نماد آدم واصل عارف است، که این یک نفر هم رسما اسکول است و ریش قرمز بلند دارد و کچل است و لباس گشاد آستین بلند تنش است و لکنت دارد و مردم هرچقدر فحشش میدهند و از جیبش پول بر میدارند او هیچ چیز نمیگوید و فقط سرش را ۱۵ درجه کج کرده و یک جور ابلهانهای به آنها دقت میکند. در تمام شهر فقط همین آدم، عارف است!
اصغر فرهادی
یکی از این شهدا وقتی رفته جبهه نامزد داشته است. بعد که مفقود میشود نامزدش با مردی دیگر ازدواج میکند. حالا نامزدش میخواهد بیاد تشییع اما شوهرش که طبیعتا یک ریشوی غیرتی است نمیگذارد. بعد معلوم میشود همین شوهر اتفاقا اون نامزد سابق زنش را در جبهه تنها گذاشته و وقتی زخمی شده بوده است نیاوردتش عقب. بعدتر معلوم میشود که این شوهر دومی اصلا رفته بوده جبهه که رقیب عشقیش را که همین شهید باشد بکشد! الان هم این آقا در یکی از ادارات دولتی مدیر است و یقه پیراهن سفیدش را هم تا خرتناق میبندد!…
مسعود کیمیایی
روز تشییع است. دور خودرویهای حامل تابوتها شلوغ است. مردها چسبیدهاند به خودرو ها. زنی که چادر گلدار به سر دارد و موهایش هم بیرون است میخواهد برود جلو اما نمیتواند. در واقع راه را برایش باز نمیکنند. در این موقع مردی با پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی و کفش نوکتیز ورنی (البته ما کفشش را بخاطر جمعیت نمیبینیم اما حتما همچین کفشی پایش است!) که نقشش را پولاد کیمیایی بازی میکند فریاد میکشد! او جلو میآید و راه را برای آن زن باز میکند و بعد هم میرود بالای خودرو و سخنرانی مفصلی درباره جوانمردی و مردانگی انجام میدهد. یک چراغ چشمک زن هم در بک گراند دارد چشمک میزند!
عباس کیارستمی
دوربین روی زنی که سرش را از پنجره بیرون کرده و دارد مراسم را از درون ساختمانی مشرف به میدان بهارستان میبیند، زوم کرده است. نود دقیقه همینطور صورت این زن فیلمبرداری شده و پخش میشود. بعد از نود دقیقه تیتراژ میآید. این فیلم نخل طلای کن را میگیرد.
کیانوش عیاری
فیلم با نمایی از میدان بهارستان در روز تشییع آغاز میشود. در میان حاضران چند نفر از هم میپرسند که سوسن چرا نیامده است؟ دوربین از اینجا میرود به خانه سوسن. سوسن در واقع دختر جوانی است که بخاطر سوءظنهای پدر و برادر و عموی غیرتی و ریشو و سنتیاش به طرز فجیعی کشته شده و در آشپزخانه دفن شده است. ادامه فیلم روایت قتل فجیع سوسن است. دو دقیقه ابتدایی فیلم مربوط به میدان بهارستان و صحنه تشییع بوده و ۸۸ دقیقه بقیه به ماجرای سوسن میپردازد. هیچ بعید نیست انجمن سینمای دفاع مقدس بابت همان دو دقیقه کل بودجه فیلم را هم بدهد!
*
با این وصف هنوز هم امیدوارید سینمای ایران آنچنان که باید به موضوعاتی اینچنینی بپردازد؟ همان بهتر که نپردازد!
- ۹۴/۰۴/۰۲