گزارش میدانی از شادیهای خیابانی پس از توافق: آنا و سوسن و مریلا از رفع تحریمهای کمرشکن میگویند!
- ۱ نظر
- ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۹
اکثر اهل فن اعتقاد دارند که برای سربلندی در امتحانات باید از روزها قبل امتحان فکر امتحان بود و درس خواند و... خلاصه امتحان که تمام شد، دیگر کاری نمیشود کرد. اما شما این را خیلی جدی نگیرید، هرچند که اگر اهل جدی گرفتن آن بودید که الان اینطور با دقت این سطور را نمیخواندید!
خلاصه اینکه ما برای اینکه حرف تکراری نزده باشیم و مثل بقیه درباره مدیریت زمان و پیش مطالعه و تکنیکهای تست زنی و... راهکار نداده باشیم، میخواهیم راهکارهایی برای سربلند بیرون آمدن از امتحانات، البته برای انجام بعد از امتحان ذکر کنیم. قبلش گفته باشیم که این راهکارها با محوریت دانشجویان نوشته شده هرچند که برخی از آنها ممکن است بکار دانش اموزان هم بیاید.
استاد هم آدم است، باور کنید
به قیافه اخمو، جدی، با جذبه و علمی اساتید خیلی توجه نکنید. آنها هم آدم هستند. قلب دارند، روح دارند، احساس دارند و بالاخره ممکن است تحت تاثیر اینها قرار بگیرند و عقلشان را زیر پا بگذارند. پس هیچ استادی را بهاه اینکه «این دیگه عمراً نمره بده» کنار نگذارید و بعد از پایان امتحانات بیخیالش نشوید. حتی گاهاً دیده شده آنها که به نظر عبوستر و سختتر میرسیدند زودتر نرم شدهاند!
از پشت برگه امتحان استفاده کنید
وقتی همه دارند روی برگه امتحانی پاسخ سوالات را مینویسند، شما برگه را برگدانید و پشت آن مشغول نوشتن شوید. از بدبختیهایتان بگویید. البته دروغ لازم نیست بگویید. همه ما بالاخره در زندگیمان درصدی بدبختی داریم! همانها را پر رنگ کنید و با آب و تاب توضیح دهید. چنان سوزناک این بدبختیها را شرح دهید که دل سنگ هم برایتان آب شود. فکر کنید دارید فیلمنامه یک فیلم هندی را مینویسید.
تیم نمره گیری درست کنید
از قدیم گفتهاند کار گروهی همیشه بهتر جواب میدهد. پس شما هم با چند تا از دانشجوها که مثل خودتان هستند گروه نمرهگیری تشکیل دهید و هر کدام بروید و برای دیگری با استاد حرف بزنید و نمره بگیرید. مثلاً شما بروید برای دوستان از استاد سیالات نمره بگیرید، و او را هم بفرتسدی برای شما از استاد ادبیات نمره بگیرد. بالاخره اساتید وقتی ببینند شما خودتان در این معامله ذینفع نیستید احتمال اینکه راه بیایند بیشتر است.
چی خیال کردید؟
همانطور که گفتیم استاد هم آدم است و آدم غیر از قلب و احساس و... یک چیز دیگر هم دارد و آن حافظه است! بالاخره هرچقدر هم احساسات استاد غلیان کند و پا بر روی عقلش بگذارد، بعید است بتواند باور کند که شما تا حالا درست در روز امتحان سه بار عزادار پدر شدید و حداقل دو بار در سوگ مادر نشستهاید! اگر میخواهید پدر، مادر، برادر، خواهر و کل فک و فامیلتان را بخاطر چند نمره ناقابل بفرستید آن دنیا، لااقل یک جدول درست کنید تا معلوم شود کدامشان را برای پاس کردن ریاضی 2 کشتهاید، کدامشان را برای عروض و قافیه، کدامشان را برای شیمی آلی و...!
پشتکار داشته باشید
کار شما با نامهنگاری تمام نمیشود. از فردای امتحان سیریش استاد شوید. حتی اگر تمام ترم را هم پایتان به دانشگاه نرسیده، این دو هفته بعد از امتحانات را از صبح خروس خوان تا بوق سگ در دانشگاه باشید! اصلا لحاف و تشک ببرید و جلوی اتاق استاد بخوابید. از هر فرصتی برای آویزان شدن به استاد و عجز و لابه استفاده کنید. اصلاً به اینکه چه چیزی بگویید فکر نکنید. در واقع اصلا لازم نیست چیزی بگویید. فقط ناله کنیید! ضجه بزنید! صدایی شبیه گربهای که پونز توی پایش رفته در بیاورید! مثل گوزنی که شاخش توی درخت گیر کرده زوزه بکشید! از لباس استاد آویزان شوید و بگذارید توی راهروهای دانشگاه کشیده شوید. چند بار که این کار را کنید حتما نمره قبولی را میگیرید.
محدوده عملیات را گسترش دهید
خود را به محیط دانشگاه محدود نکنید. اگر بعد از چند روز ماندن پشت در اتاق استاد نمره نگرفتید جل و پلاستان را جمع کنید و هرطور شده آدرسی، شماره تلفنی، چیزی از خانه استاد گیر بیاورید.
حالا لحاف و تشکتان را ببرید و جلوی خانه استاد بیاندازید. اینبار به زن و بچه استاد التماس کنید. آنها را شفیع قرار دهید تا برایتان وساطتت کنند. اگر جواب نداد آبرو ریزی کنید(به شرطی که دیگر در ادامه دوران تحصیل با آن استاد درس نداشته باشید!) داد بزنید. خودتان را در بکوبید و فریاد بکشید... برای حفظ آبرویشان هم که شده نمرهتان را میدهند!
مثل بچه آدم درس بخوانید
اگر نشد مطمئن باشید که از این استاد دیگر جز با درس خواندن نمیشود نمره گرفت. پس بروید و درس او را برای ترم بعد بگیرید و مثل بچه آدم درس بخوانید! آفرین بچههای خوب!
این مطلب در نشریه قدر منتشر شده است
برای پی بردن به جواب سوال بالا رفتیم سراغ آبدارچی سازمان سینمایی که اون شب تا دیر وقت مونده بود تو سازمان. ایشون شرح ماوقع رو اینطوری تعریف کرده:
آقا ایوبی اون شب به من گفتن بیشتر بمون. خیلی کم پیش اومده که بگن بیشتر بمون، اما هر وقت گفتن ما هم گفتیم چشم و موندیم. اما اون شب نمیشد بمونیم. گفتم آقا ما مهمون داریم، گفتن حرف نباشه. گفتم چشم. ساعت یازده شده بود که آقا ایوبی صدام زد و گفت برو کل ساختمون رو بگرد مطمئن شو کسی نباشه. رفتم و گشتم و اومدم گفتم آقا کسی نیست. گفت هیشکی؟ گفتم هیشکی. گفت توالتا رَم گشتی؟ گفتم گشتم آقا. گفت برو درِ ساختمون رو یک کم باز بزار. گفتم واسه چی آقا، ساعت یازده و نیمه؟ گفت تو کاریت نباشه. گفتم چشم.
رفتم و در رو باز گزاشتم و برگشتم. بعد گفت بیا تو اتاق در رو از پشت قفل کن. راستش ترسیده بودم. گفتم آقا واسه چی؟ آقا ایوبی یه نگاه انداخت که آقا کم مونده بود خودم رو خیس کنم، آخه آقا ایوبی خیلی نگاش پر ابهته! چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدمهای یکی از راهرو اومد. بعد هم اومد آروم زد به در. تق... تق... تق... به آقا ایوبی نگاه کردم. آب دهنش رو قورت داد. منم چیز دیگه رو قورت دادم! بعد بهم گفت برو پشت در بگو کیه؟ رفتم و گفتم. بعد اومدم به آقا ایوبی گفتم آقا میگه شام قرمه سبزی نداشتیم، ماکارونی آوردم فقط یک کم ته گرفته!
آقا ایوبی گفت در رو باز کن. گفتم ما که سفارش غذا ندادیم! گفت انقدر حرف نزن، در رو باز کن، اسم رمز بود! خلاصه آقا ما رفتیم در رو باز کردیم. یه آقایی اومد تو. انگار اصلاً ما رو ندید؛ رو به آقا ایوبی گفت حجت! امشب اومدم کار رو تموم کنیم! آقا ایوبی گفت مطمئنی حالا. حتما باید امشب تمومش کنیم؟! اون آقاهه گفت ببین حجت، من حرفی ندارم، میخوای میرم اما این رخشان این چیزا حالیش نیست ها! دیدی که دفعه پیش گفت از مادر زاده نشده و از این حرفها، یه کاری نکن دوباره دهنش رو باز کنه و بد و بیراه بارت کنه دیگه بابا!
آقا ایوبی گفت باشه ولی آخه ما صبح جلسه شورای صنفی نمایش گذاشتیم و فیلما رو پخش کردیم تو گروهها. نمیشه که، چی کار کنیم خب؟
آقاهه کاغذاش رو برداشت و چرخید سمت در و گفت باشه! عیبی نداره، من میرم میگم رخشان خودش بیاد!
آقا ایوبی پرید دست آقاهه رو گرفت و گفت: نه تو رو خدا. بهش نگو! خودم یه کاریش میکنم.
آقا ایوبی رفت نشست پشت میزش و سرش رو گرفت بین دستاش و هی با خودش میگفت چی کار کنم؟ چی کار کنم؟...
اون آقاهه گفت خب یه گروه سینمایی اضافه کن! آقا ایوبی سرش رو بلند کرد و گفت بابا آخه نمیشه که بخاطر یه فیلم یه گروه سینمایی درست کنیم، مردم چی میگن؟!
آقاهه دوباره وسایلاش رو برداشت که بره و گفت اصلاً به من چه، من میرم میگم رخشان بیاد! آقا ایوبی باز دوید و دستش رو گرفت. آقا ایوبی گفت: باشه...اصلا یه گروه اضافه میکنیم. آره... یه گروه به گروههای سینمایی اضافه میکنیم، کی به کیه... فقط نذار رخشان بیاد!
آقا ما گرخیده بودیم حسابی! گفتم آقا ما میشه بریم؟ اون آقاهه یه نگاه به من کرد و بعد یه نگاه به آقا ایوبی انداخت. آقا ایوبی گفت خودیه، دهنش قرصه! دوباره گفتم آقا ما بریم؟ بعد اون آقاهه گفت ولی خیلی وز وز میکنه! آقا ایوبی چرخید سمت من و گفت: برو، در رو هم پشت سرت ببند. گفتم چشم. اومدم برم اون آقاهه گفت مواظب باش کسی تعقیبت نکنه؛ گفتم چشم. دو سه قدم که رفتم دوباره اون آقاهه گفت بیبین! اگر از ماجرای امشب چیزی بگی تیکه بزرگت گوشت میشه، حالیته؟ گفتم بللل...للللله، چشم. آقا تا اومدم بیرون در رو پشت سرم بستم و دویدم. اما وسط راهروها خودم رو خیس کردم آقا. ترسیده بودم. همه جا کثیف شد. نمیدونم آخه چرا باید از اینجور کارها کنن که اینطوری گند بخوره به سازمان سینمایی و بوی گندش همه جا رو برداره. بعدا فهمیدم که اون شب اومده بودن قرار داد اکران فیلم قصه ها رو ببندن!
رخشان بنیاعتماد
یک راننده که تاکسی پیکان درب و داغانی دارد در مسیر شوش-بهارستان مسافرکشی میکند. او در شوش یک کارمند بازنشسته که حق بیمهاش را خوردهاند سوار میکند. کمی جلوتر یک مادر پیر و فرتوت که پسرش بخاطر قتل در آستانه قصاص است هم سوار میشود. نفر بعدی که سوار میشود یک دختر جوان است که بخاطر استفاده از سرنگ چینی ایدز گرفته است(جدیدا ایدز با سرنگ چینی هم منتقل میشود!)، نفر چهارم یک کارگر بیکار است که بخاطر تحریمها کارخانهشان تعطیل شده و او بیکار شده است. دیگر ماشین جا ندارد، اما کارگردان به مسافرها میگوید جمعتر بنشینند تا یک بیمار سرطانی هم که بخاطر گران بودن داروها پول دوا و درمان ندارد سوار شود! مسافرها در طول مسیر بدبختیهای خود را بصورت رنگی تعریف میکنند.
ماشین در بهارستان میایستد. همه پیاده میشوند. مراسم تشییع شهداست. ناگهان راننده یک شال سبز در میآورد و برای تبرک به بالا خودروی حامل تابوتها میاندازد. شال که تبرک میشود، راننده و مسافرها ان را رشته رشته کرده و به مچ دست خود میبندند و در تصاویری اسلوموشن در جهات مختلف شهر پراکنده میشوند!
محمدمهدی عسگرپور
(مشاور فیلمنامه: کمال تبریزی)
مراسم تشییع شهداست. خیل جمعیت اگرچه در ظاهر درحال تشییع هستند ولی در واقع آمدهاند که از خیابان باغ سپهسالار کفش و کیف زنانه بخرند و از آب میوههای میدان بهارستان بخورند و از سعدی لوستر بخرند و… خلاصه همه در جهالت خود غرقاند! فقط در این میان یک نفر است که چشمش باز شده و واقعاً آدم درستی است و نماد آدم واصل عارف است، که این یک نفر هم رسما اسکول است و ریش قرمز بلند دارد و کچل است و لباس گشاد آستین بلند تنش است و لکنت دارد و مردم هرچقدر فحشش میدهند و از جیبش پول بر میدارند او هیچ چیز نمیگوید و فقط سرش را ۱۵ درجه کج کرده و یک جور ابلهانهای به آنها دقت میکند. در تمام شهر فقط همین آدم، عارف است!
اصغر فرهادی
یکی از این شهدا وقتی رفته جبهه نامزد داشته است. بعد که مفقود میشود نامزدش با مردی دیگر ازدواج میکند. حالا نامزدش میخواهد بیاد تشییع اما شوهرش که طبیعتا یک ریشوی غیرتی است نمیگذارد. بعد معلوم میشود همین شوهر اتفاقا اون نامزد سابق زنش را در جبهه تنها گذاشته و وقتی زخمی شده بوده است نیاوردتش عقب. بعدتر معلوم میشود که این شوهر دومی اصلا رفته بوده جبهه که رقیب عشقیش را که همین شهید باشد بکشد! الان هم این آقا در یکی از ادارات دولتی مدیر است و یقه پیراهن سفیدش را هم تا خرتناق میبندد!…
مسعود کیمیایی
روز تشییع است. دور خودرویهای حامل تابوتها شلوغ است. مردها چسبیدهاند به خودرو ها. زنی که چادر گلدار به سر دارد و موهایش هم بیرون است میخواهد برود جلو اما نمیتواند. در واقع راه را برایش باز نمیکنند. در این موقع مردی با پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی و کفش نوکتیز ورنی (البته ما کفشش را بخاطر جمعیت نمیبینیم اما حتما همچین کفشی پایش است!) که نقشش را پولاد کیمیایی بازی میکند فریاد میکشد! او جلو میآید و راه را برای آن زن باز میکند و بعد هم میرود بالای خودرو و سخنرانی مفصلی درباره جوانمردی و مردانگی انجام میدهد. یک چراغ چشمک زن هم در بک گراند دارد چشمک میزند!
عباس کیارستمی
دوربین روی زنی که سرش را از پنجره بیرون کرده و دارد مراسم را از درون ساختمانی مشرف به میدان بهارستان میبیند، زوم کرده است. نود دقیقه همینطور صورت این زن فیلمبرداری شده و پخش میشود. بعد از نود دقیقه تیتراژ میآید. این فیلم نخل طلای کن را میگیرد.
کیانوش عیاری
فیلم با نمایی از میدان بهارستان در روز تشییع آغاز میشود. در میان حاضران چند نفر از هم میپرسند که سوسن چرا نیامده است؟ دوربین از اینجا میرود به خانه سوسن. سوسن در واقع دختر جوانی است که بخاطر سوءظنهای پدر و برادر و عموی غیرتی و ریشو و سنتیاش به طرز فجیعی کشته شده و در آشپزخانه دفن شده است. ادامه فیلم روایت قتل فجیع سوسن است. دو دقیقه ابتدایی فیلم مربوط به میدان بهارستان و صحنه تشییع بوده و ۸۸ دقیقه بقیه به ماجرای سوسن میپردازد. هیچ بعید نیست انجمن سینمای دفاع مقدس بابت همان دو دقیقه کل بودجه فیلم را هم بدهد!
*
با این وصف هنوز هم امیدوارید سینمای ایران آنچنان که باید به موضوعاتی اینچنینی بپردازد؟ همان بهتر که نپردازد!