طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

۵۲ مطلب با موضوع «سینما» ثبت شده است

پیشنهادی به روشنفکران بیکار؛ ترجمه فارسی به فارسی کنید!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

 ترجمه یک کتاب از انگلیسی به فارسی کار پرزحمتی است و اگر دقیق و روان انجام شده باشد، حتی قابل تقدیر هم هست. اما اگر آن کتاب انگلیسی خودش ترجمه یک کتاب فارسی بوده باشد آن موقع فقط قابل خنده است! یعنی یکی از عزیزان روشنفکر که برای خودش کلی در ترجمه شهرت دارد و از آن طرف یک ناشری که خیلی هم خود را حرفه ای می دانند، رفته‌اند کتابی را که زبان اصلی‌اش فارسی بوده و به انگلیسی ترجمه شده است، دوباره از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده‌اند! خدا خیرشان دهد، بالاخره از قدیم گفته‌اند بی‌کاری فساد می‌آورد، چی از این بهتر؟


در همین راستا چند پیشنهاد دیگر به دوستان اهل فرهنگ روشنفکرمان ارائه میکنیم تا از بی‌کاری در بیایند:


 


1. دوبله! آقا دوبله را دست کم نگیرید. دوبله چه کم از ترجمه دارد؟ الحمدلله در این سالهایی که سینما وارد ایران شده است کلی فیلم به زبان فارسی تولید شده که اگر از همین الان شروع کنید، تا پنجاه شصت سال دیگر فیلم برای دوبله کردن دارید. اصلا لذتی که در دوبله از فارسی به فارسی وجود دارد، در هییچ دوبله ای نیست.


 


2. الان روشنفکرها سی سال است که هر سال دم عید، برای اولین بار بعد از سی سال فیلم گاو را در سینما نمایش می‌دهند و همیشه هم مورد استقبال مردم قرار میگیرند! یعنی اگر بر اساس اصل لانه کبوتری هم حساب کنیم، الان هر ایرانی باید سه بار فیلم گاو را در سینما دیده باشد، اما همینکه هر سال روشنفکرها این فیلم را (آن هم برای اولین بار) در سینما نشان می‌دهند، مردم هجوم می‌آورند ببینند این فیلم چی هست!


در همین راستا پیشنهاد میدهیم که بقیه فیلمها را در همین برنامه قرار دهند. مثلا هر سال فروردین ماه، فیلم هامون را برای اولین بار بعد از سی سال نمایش دهند، اردیبهشت‌ها فیلم طعم گیلاس را برای اولین بار بعد از سی سال نمایش دهند و... همینطور بروند تا اسفند. کاری هم به سال تولید فیلم نداشته باشید، سی هم عدد جمع و جوری است و هم خوش تلفظ است. روی پوستر همه فیلمها بزنید اولین بار بعد از سی سال!


 


3. بروید فیلمهای هنر و تجربه را ببینید. الان فیلمهای هنر و تجربه هر کدام هفت هشت ماه روی پرده هستند و آخر سر هم نه بخاطر تمام شدن زمان اکرانشان، بلکه بخاطر خش افتادن سی‌دی دیگر بی خیال اکران میشوند و پایین می‌آیند! خب هر وقت بی کار شدید برید این فیلمها را ببینید. هم روشنفکری است، هم قضاوت نمیکند، هم در آنها کلی زل زدن به افق وجود دارد، دیگر چه می‌خواهید؟


الحمدلله انقدر هم استقبال از این فیلمها بالا است که دیگر مردم در آنها سر سندلی دعوا نمی‌کنند، سر ردیف دعوا می‌کنند! یکی می‌گوید این ردیف برای من است، آن یکی می‌گوید نه، خودم زودتر آمدم این ردیف برای من است. البته این دعواها غالبا با خیر خوشی تمام می‌شود چون افرادی که می‌روند هنر و تجربه ببینند همدیگر را به اسم می‌شناسند و بالاخره چشم تو چشم هستند!


 


4. من می‌گویم اگر این کارها را کردید و هنوز بعنوان یک روشنفکر ایرانی وقت خالی داشتید، به فعالیت‌هایتان بعد بین المللی بدهید. ایران همیشه برای یک روشنفکر کوچک بوده. ما ایرانی ها هیچوقت قدر شما روشنفکرها را ندانسته ایم. بروید و ما را در جهالت تنها بگذارید...


بله، میگفتم؛ بین المللی بشوید. یعنی مثلا از انگلیسی به انگلیسی ترجمه کنید! از فرانسوی به فرانسوی و... . برای مثال دن‌کیشوت را به اسپانیایی ترجمه کنید. بعد هم روی جلد کتاب بزرگ بزنید «اولین ترجمه اسپانیایی دن کیشوت منتشر شد». باور کنید می‌گیرد ها! تازه دروغ هم نگفته‌اید

  • م.ر سیخونکچی

چطور رژیم همه را مجبور به دیدن یوسف پیامبر کرد؟

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۱ نظر

 بعد از اینکه روزنامه آفتاب یزد در یادداشتی محبوبیت مرحوم سلحشور را «دستوری» خواند و سریال «یوسف پیامبر» را ضعیف دانست، ما رفتیم سراغ تنی چند از بینندگان دستوری این سریال در نقاط مختلف دنیا تا از آنها دلیل اینکه چرا پای این سریال می‌نشینند را بپرسیم:


مصر


-سلام قربان، ببخشید شما چرا سریال یوسف پیامبر را میبینید؟


+سلام، چون اون مبارکِ بی‌همه چیز دستور داده بود همه این سریال رو ببینن و اگر کسی نبینه حسابی مجازات میشه.


-یعنی مبارک شده عامل جمهوری اسلامی؟


-بله، اتفاقا چون در برخورد با کسانی که یوسف رو نمیدیدن مماشات کرد، جمهوری اسلامی برش داشت!


-خب الان که مبارک دیگه رفته، چرا دوباره دارید تکرار سریال رو میبینید؟


+نخیر آقاجون… ما از اون خانواده هاش نیستیم که تا دیکتاتورمون از قدرت برکنار شه دیگه ازش حساب نبریم!


لبنان


-سلام، ببخشید میخواستم بدونم شما چرا سریال یوسف پیامبر رو میبینید؟


+گوشِت رو بیار نزدیک… راستش سید حسن نصرالله دستور داده همه باید توی این ساعت بشینن یوسف پیامبر رو ببینن.


-خب اگر نبینید چی میشه؟


+همه مون رو میکشه! یوسف که شروع میشه، خودش شخصاً میاد بالا سر همه لبنانی ها وای میسته تا سریال تموم بشه.


-بالا سر همه که نمیتونه خودش وایسه!


+چرا… میتونه… از اینا هیچی بعید نیست! رضاخان رو هم همین نصرالله کشت!


سریلانکا


-ای بابا… شما هم یوسف پیامبر می‌بینید؟


+پس چی؟ ببرها خانواده‌ام رو گروگان گرفتن و گفتن اگر یوسف رو نبینم اونا رو میکشن!


-آخه مگه ببر آدم گروگان میگیره، اونا فوق فوقش آدم رو میخورن!


+ببرهای تامیل رو میگم! یه گروه تروریستیه.


-آهان… حالا یوسف تموم شه آزادشون میکنه؟


+آره، اما دوباره فردا شب تا می‌خواد یوسف شروع بشه میاد گروگان میگیره! کار هر شبشونه.


-خب چرا از دستشون فرار نمیکنید تا فردا شب؟


+وقت نمیشه که! آخه تا خانواده میان خونه، میشینیم فیلمهای عباس کیارستمی رو میبینیم، بعد یه دفعه میبینیم دوباره فردا شب شب شده و ببرها اومدن دم در دارن زنگ میزنن!


-یعنی انقدر عاشق فیلمهای کیارستمی هستید؟ هر شب میشینید چند تاش رو پشت سر هم میبینید؟


+نه بابا… تا ۵ دقیقه ش رو میبینیم خوابمون میبیره! الان من زخم بستر گرفتم… ببین! اگه با بچه های بالا در ارتباطی بگو خواهشا به این ببرها بگن واسه فیلمای کیارستمی هم آدم بدزدن، بلکه مجبوری هم شده بشینیم ببینیم آخر این فیلمش چی میشه!


کره جنوبی


-شما هم که دارید یوسف میبینید… نکنه شما رو هم جمهوری اسلامی مجبور کرده؟


+نه، ما رو دولت خودمون مجبور کرده؟


-چرا آخه؟ دیگه به دولت کره جنوبی چه ربطی داره؟ یعنی سلحشور اونا رو هم خریده؟!


+نه… این یه معامله بوده، قرار شده جمهوری اسلامی مردمش رو مجبور کنه بشینن سریالهای کره ای مثل جومونگ رو ببینن، عوضش اینا هم ما رو مجبور کنن یوسف ببینیم!


ایران


-بعله دیگه… وقتی جمهوری اسلامی مردم بقیه کشورها رو مجبور کرده یوسف ببینن، معلومه که زورش به شماها هم میرسه دیگه…


+نخیر… ما خودمون نشستیم داریم یوسف میبینیم.


-یعنی خودتون با میل و رغبت نشستید پای این سریال؟


+با میل و رغبت که نه… از سر ناچاری.


-ولی آخه چرا؟


+راستش ما الان سه چهار ساله که توی این ساعت میخوایم با خانواده بریم فیلمهای هنر و تجربه رو ببینیم اما رژیم کاری کرده که عدل توی این ساعت اونا اکران نمیشن. خواستیم بریم گالری، دیدیم رژیم گالری ها رو توی این ساعت تعطیل کرده. خواستیم بریم توی کافه بشینیم شیک‌میلک بخوریم و درباره رگه‌های پست مدرنیسم در آثار صادق هدایت حرف بزنیم، دیدیم رژیم کافه ها رو هم توی این ساعت میبنده. خواستیم بریم توی پارک آب و آتش به هم آب بپاشیم دیدیم توی این ساعت رژیم آبها رو قطع کرده! خلاصه هر کاری خواستیم بکنیم دیدیم نمیشه الا اینکه بشینیم یوسف ببینیم. رژیم اگر راست میگه اون کارها رو نکنه ببینه بازم کسی میشینه پای این سریال یا نه… والا!

  • م.ر سیخونکچی

قضاوت سخت قره‌سیدرومیانی بین کیارستمی، تارانتینو و اسپیلبرگ!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ | ۰ نظر

بعضی ها همچین که دهن باز میکنند همینطور دُر و گوهر می‌ریزد بیرون! بعد هم ملت همینطور صف میکشند که در و گوهرها را جمع کنند. الان هم  آقای میرهادی قره‌سیدرومیانی که نماینده مجلس هستند در گفتگو با خبرگزاری مجلس از کم لطفی صدا و سیما نسبت به عباس کیارستمی انتقاد کرده و و هشدار داده اند که اکنون که او بیمار است فرصت جبران کوتاهی ها است! در بیانات ایشان جملاتی وجود دارد که حیف است لابلای بقیه حرفهای ایشان گم شود. این جملات جان میدهند برای اینکه تقطیع شوند و در توییتر منتشر شوند. اما یکی از آنها خیلی کولاک است. جمله مزبور و کامنتهای پای آن جمله را در ادامه میخوانید:

 


جمله: «کیارستمی ششمین کارگردان بزرگ دنیا است.»


کوئنتین تارانتینو: داداش شما شمردی؟


کیومرث پور احمد: من به نفع جوونترها میرم کنار!


برادران کوئن: توی آمارت ما رو دو تا حساب کردی یا یدونه؟


لئوناردو دی کاپریو: خواستم بگم من اگرچه بازیگر هستم و به همین دلیل هم اخیرا اسکار گرفتم، اما دوران دانشجوییم یه فیلم کوتاه هم ساختم، اگر امکان داره من رو هم در رده بندی تون بیارید استاد. بودن توی رده بندی شما به صد تا اسکار می ارزه.


حسین پناهی: صدای پای تو... در یک عصر دل انگیز بهاری... همچون چای داغی است که یک نفس هورت میکشیم...


هومن سیدی: من اگر جزو 5 تای اول باشم، مقامم رو به رییس جمهور روحانی تقدیم میکنم!


المیرا: اطلاع از تورهای لحظه آخری، چارترهای نصف قیمت در صفحه المیرا جون... فالو کنید.


حجت الله ایوبی: احسنت، سینما به دوستی، رفاقت، خیرخواهی و آزاداندیشی نیاز دارد و این کامنتها نشان از این امر دارد. آینده سینما را روشن میبینم.


مانی حقیقی: همه تون اسکولید بابا!


عباس کیارستمی: آقا دمت گرم، ولی شما که داشتی میگفتی، خب میگفتی کیارستمی سومین کارگردان دنیاس. چی میشد؟


مارتین اسکورسیزی: من خواهش میکنم در رتبه بندی تون تجدید نظر کنید قربان. من فیلمهای قبلیم خیلی بهتر از فیلمهای اخیرم هستند. با تشکر، دوست دار شما مارتین.


رسول صدر عاملی: من میگم بیاید همدیگه رو قضاوت نکنیم!


آلفرد هیچکاک: والا تا ما زنده بودیم از رتبه بندی و این قرتی بازیا خبری نبود. بازم دمش گرم مسعود فراستی که یه تنه نمیذاره ما فراموش بشیم. در ضمن سلطان فقط علی پروین!


تسای مینگ لیانگ: خواستم بگم که اگر من توی لیستت نباشم اصلا اعتراضی نخواهم داشت، همه اسم دارن، ما هم اسم داریم... والا! تسای هستم، یک فیلمساز، از تایوان.


همایون شجریان: حال بابا خوب نیست... آقای قره‌سیدرومیانی، منتظر رتبه بندی شما در حوزه موسیقی هستیم.


پرفسور سمیعی: رتبه در فیلمی که تو میسازی نیست، رتبه در نگاهی است که با آن به جهان مینگری.


دیوید لینچ: آی حال میده میبینم دارید واسه رتبه دو به بعد با هم دعوا میکنید... آی حال میده!


عباس کیارستمی: راستی داداش از این به بعد به کسی نگو فیلمساز جشنواره ای... اونجا که گفتی «کیارستمی هنرمندی جهانی و جشنواره ای است» رو میگم، از دیروز ملت دارن بهم میخندن، دمت گرم.


حسین نوش آبادی: آره... منتظرید من هم یه موضع گیری کنم زرتی فردا تکذیبش کنید؟ من موچم!


استیون اسپیلبرگ: میرهادی جون، قربونت 5 تای اول رو هم مشخص میکردی دیگه... دیدی دعوا شد... همینو میخواستی؟

  • م.ر سیخونکچی

قصه ها چطور مجوز اکران گرفت؟!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

برای پی بردن به جواب سوال بالا رفتیم سراغ آبدارچی سازمان سینمایی که اون شب تا دیر وقت مونده بود تو سازمان. ایشون شرح ماوقع رو اینطوری تعریف کرده:

RakhshanBanietemadAPSA2014

آقا ایوبی اون شب به من گفتن بیشتر بمون. خیلی کم پیش اومده که بگن بیشتر بمون، اما هر وقت گفتن ما هم گفتیم چشم و موندیم. اما اون شب نمیشد بمونیم. گفتم آقا ما مهمون داریم، گفتن حرف نباشه. گفتم چشم. ساعت یازده شده بود که آقا ایوبی صدام زد و گفت برو کل ساختمون رو بگرد مطمئن شو کسی نباشه. رفتم و گشتم و اومدم گفتم آقا کسی نیست. گفت هیشکی؟ گفتم هیشکی. گفت توالتا رَم گشتی؟ گفتم گشتم آقا. گفت برو درِ ساختمون رو یک کم باز بزار. گفتم واسه چی آقا، ساعت یازده و نیمه؟ گفت تو کاریت نباشه. گفتم چشم.

رفتم و در رو باز گزاشتم و برگشتم. بعد گفت بیا تو اتاق در رو از پشت قفل کن. راستش ترسیده بودم. گفتم آقا واسه چی؟ آقا ایوبی یه نگاه انداخت که آقا کم مونده بود خودم رو خیس کنم، آخه آقا ایوبی خیلی نگاش پر ابهته! چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدمهای یکی از راهرو اومد. بعد هم اومد آروم زد به در. تق... تق... تق... به آقا ایوبی نگاه کردم. آب دهنش رو قورت داد. منم چیز دیگه رو قورت دادم! بعد بهم گفت برو پشت در بگو کیه؟ رفتم و گفتم. بعد اومدم به آقا ایوبی گفتم آقا میگه شام قرمه سبزی نداشتیم، ماکارونی آوردم فقط یک کم ته گرفته!

آقا ایوبی گفت در رو باز کن. گفتم ما که سفارش غذا ندادیم! گفت انقدر حرف نزن، در رو باز کن، اسم رمز بود! خلاصه آقا ما رفتیم در رو باز کردیم. یه آقایی اومد تو. انگار اصلاً ما رو ندید؛ رو به آقا ایوبی گفت حجت! امشب اومدم کار رو تموم کنیم! آقا ایوبی گفت مطمئنی حالا. حتما باید امشب تمومش کنیم؟! اون آقاهه گفت ببین حجت، من حرفی ندارم، میخوای میرم اما این رخشان این چیزا حالیش نیست ها! دیدی که دفعه پیش گفت از مادر زاده نشده و از این حرفها، یه کاری نکن دوباره دهنش رو باز کنه و بد و بیراه بارت کنه دیگه بابا!

آقا ایوبی گفت باشه ولی آخه ما صبح جلسه شورای صنفی نمایش گذاشتیم و فیلما رو پخش کردیم تو گروه‌ها. نمیشه که، چی کار کنیم خب؟

آقاهه کاغذاش رو برداشت و چرخید سمت در و گفت باشه! عیبی نداره، من میرم میگم رخشان خودش بیاد!

آقا ایوبی پرید دست آقاهه رو گرفت و گفت: نه تو رو خدا. بهش نگو! خودم یه کاریش میکنم.

آقا ایوبی رفت نشست پشت میزش و سرش رو گرفت بین دستاش و هی با خودش میگفت چی کار کنم؟ چی کار کنم؟...

اون آقاهه گفت خب یه گروه سینمایی اضافه کن! آقا ایوبی سرش رو بلند کرد و گفت بابا آخه نمیشه که بخاطر یه فیلم یه گروه سینمایی درست کنیم، مردم چی میگن؟!

آقاهه دوباره وسایلاش رو برداشت که بره و گفت اصلاً به من چه، من میرم میگم رخشان بیاد! آقا ایوبی باز دوید و دستش رو گرفت. آقا ایوبی گفت: باشه...اصلا یه گروه اضافه میکنیم. آره... یه گروه به گروههای سینمایی اضافه میکنیم، کی به کیه... فقط نذار رخشان بیاد!

آقا ما گرخیده بودیم حسابی! گفتم آقا ما میشه بریم؟ اون آقاهه یه نگاه به من کرد و بعد یه نگاه به آقا ایوبی انداخت. آقا ایوبی گفت خودیه، دهنش قرصه! دوباره گفتم آقا ما بریم؟ بعد اون آقاهه گفت ولی خیلی وز وز میکنه! آقا ایوبی چرخید سمت من و گفت: برو، در رو هم پشت سرت ببند. گفتم چشم. اومدم برم اون آقاهه گفت مواظب باش کسی تعقیبت نکنه؛ گفتم چشم. دو سه قدم که رفتم دوباره اون آقاهه گفت بیبین! اگر از ماجرای امشب چیزی بگی تیکه بزرگت گوشت میشه، حالیته؟ گفتم بللل...للللله، چشم. آقا تا اومدم بیرون در رو پشت سرم بستم و دویدم. اما وسط راهروها خودم رو خیس کردم آقا. ترسیده بودم. همه جا کثیف شد. نمیدونم آخه چرا باید از اینجور کارها کنن که اینطوری گند بخوره به سازمان سینمایی و بوی گندش همه جا رو برداره. بعدا فهمیدم که اون شب اومده بودن قرار داد اکران فیلم قصه ها رو ببندن!

  • م.ر سیخونکچی
البته بخش زیادی از سینمای ایران خیلی وقت است که قید سوژه‌های مردمی و واقعی برامده از متن جامعه را زده است، اما خب! هنوز خیلی‌ها امیدوار هستند که این بخش از سینما هم به حوادث و اتفاقاتی چون تشییع ۲۷۰ شهید دفاع مقدس واکنش نشان دهند و از دل این حادثه بزرگ و سوژه‌های زیادی که در دل آن وجود دارد، یکی را برای فیلمسازی انتخاب کنند. اما زهی خیال باطل! سینمای روشنفکری ما انقدر سرش به چیزهای دیگر گرم است که عمراً حال و حوصله پرداختن به این سوژه‌ها را ندارد. اصلاً فکر میکنید حالا اگر خورشید از غرب طلوع کند و آب سربالا رود و یکی از این سینماگران یخواهد از این سوژه فیلمی بسازد چه خواهد ساخت؟ شاید چیزی شبیه آنچه در زیر می‌آید:

رخشان بنی‌اعتماد

یک راننده که تاکسی پیکان درب و داغانی دارد در مسیر شوش-بهارستان مسافرکشی می‌کند. او در شوش یک کارمند بازنشسته که حق بیمه‌اش را خورده‌اند سوار می‌کند. کمی جلوتر یک مادر پیر و فرتوت که پسرش بخاطر قتل در آستانه قصاص است هم سوار می‌شود. نفر بعدی که سوار می‌شود یک دختر جوان است که بخاطر استفاده از سرنگ چینی ایدز گرفته است(جدیدا ایدز با سرنگ چینی هم منتقل میشود!)، نفر چهارم یک کارگر بیکار است که بخاطر تحریمها کارخانه‌شان تعطیل شده و او بیکار شده است. دیگر ماشین جا ندارد، اما کارگردان به مسافرها می‌گوید جمع‌تر بنشینند تا یک بیمار سرطانی هم که بخاطر گران بودن داروها پول دوا و درمان ندارد سوار شود! مسافرها در طول مسیر بدبختی‌های خود را بصورت رنگی تعریف می‌کنند.

ماشین در بهارستان می‌ایستد. همه پیاده می‌شوند. مراسم تشییع شهداست. ناگهان راننده یک شال سبز در می‌آورد و برای تبرک به بالا خودروی حامل تابوتها می‌اندازد. شال که تبرک می‌شود، راننده و مسافرها ان را رشته رشته کرده و به مچ دست خود می‌بندند و در تصاویری اسلوموشن در جهات مختلف شهر پراکنده میشوند!

محمدمهدی عسگرپور

(مشاور فیلمنامه: کمال تبریزی)

مراسم تشییع شهداست. خیل جمعیت اگرچه در ظاهر درحال تشییع هستند ولی در واقع آمده‌اند که از خیابان باغ سپهسالار کفش و کیف زنانه بخرند و از آب میوه‌های میدان بهارستان بخورند و از سعدی لوستر بخرند و… خلاصه همه در جهالت خود غرق‌اند! فقط در این میان یک نفر است که چشمش باز شده و واقعاً آدم درستی است و نماد آدم واصل عارف است، که این یک نفر هم رسما اسکول است و ریش قرمز بلند دارد و کچل است و لباس گشاد آستین بلند تنش است و لکنت دارد و مردم هرچقدر فحشش می‌دهند و از جیبش پول بر میدارند او هیچ چیز نمیگوید و فقط سرش را ۱۵ درجه کج کرده و یک جور ابلهانه‌ای به آنها دقت می‌کند. در تمام شهر فقط همین آدم، عارف است!

اصغر فرهادی

یکی از این شهدا وقتی رفته جبهه نامزد داشته است. بعد که مفقود میشود نامزدش با مردی دیگر ازدواج میکند. حالا نامزدش میخواهد بیاد تشییع اما شوهرش که طبیعتا یک ریشوی غیرتی است نمیگذارد. بعد معلوم میشود همین شوهر اتفاقا اون نامزد سابق زنش را در جبهه تنها گذاشته و وقتی زخمی شده بوده است نیاوردتش عقب. بعدتر معلوم میشود که این شوهر دومی اصلا رفته بوده جبهه که رقیب عشقیش را که همین شهید باشد بکشد! الان هم این آقا در یکی از ادارات دولتی مدیر است و یقه پیراهن سفیدش را هم تا خرتناق می‌بندد!…

مسعود کیمیایی

روز تشییع است. دور خودرویهای حامل تابوتها شلوغ است. مردها چسبیده‌اند به خودرو ها. زنی که چادر گلدار به سر دارد و موهایش هم بیرون است می‌خواهد برود جلو اما نمی‌تواند. در واقع راه را برایش باز نمی‌کنند. در این موقع مردی با پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی و کفش نوک‌تیز ورنی (البته ما کفشش را بخاطر جمعیت نمی‌بینیم اما حتما همچین کفشی پایش است!) که نقشش را پولاد کیمیایی بازی می‌کند فریاد می‌کشد! او جلو می‌آید و راه را برای آن زن باز می‌کند و بعد هم می‌رود بالای خودرو و سخنرانی مفصلی درباره جوانمردی و مردانگی انجام می‌دهد. یک چراغ چشمک زن هم در بک گراند دارد چشمک می‌زند!

عباس کیارستمی

دوربین روی زنی که سرش را از پنجره بیرون کرده و دارد مراسم را از درون ساختمانی مشرف به میدان بهارستان می‌بیند، زوم کرده است. نود دقیقه همینطور صورت این زن فیلمبرداری شده و پخش می‌شود. بعد از نود دقیقه تیتراژ می‌آید. این فیلم نخل طلای کن را می‌گیرد.

کیانوش عیاری

فیلم با نمایی از میدان بهارستان در روز تشییع آغاز می‌شود. در میان حاضران چند نفر از هم می‌پرسند که سوسن چرا نیامده است؟ دوربین از اینجا می‌رود به خانه سوسن. سوسن در واقع دختر جوانی است که بخاطر سوءظن‌های پدر و برادر و عموی غیرتی و ریشو و سنتی‌اش به طرز فجیعی کشته شده و در آشپزخانه دفن شده است. ادامه فیلم روایت قتل فجیع سوسن است. دو دقیقه ابتدایی فیلم مربوط به میدان بهارستان و صحنه تشییع بوده و ۸۸ دقیقه بقیه به ماجرای سوسن می‌پردازد. هیچ بعید نیست انجمن سینمای دفاع مقدس بابت همان دو دقیقه کل بودجه فیلم را هم بدهد!

*

با این وصف هنوز هم امیدوارید سینمای ایران آنچنان که باید به موضوعاتی اینچنینی بپردازد؟ همان بهتر که نپردازد!

  • م.ر سیخونکچی

روایت سینمای ایران از تشییع شهدا!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ | ۱ نظر
میگه چرا سینمای ایران اتفاقاتی مثل تشییع دیروز رو نمیبینه و درباره ش فیلم نمیسازه؟
میگم همون بهتر که نسازه! فکر میکنی اگر بخواد بسازه چی میسازه؟ مثلا این:
 یکی از این شهدا وقتی رفته جبهه نامزد داشته. بعد که مفقود میشه نامزدش میره ازدواج میکنه. حالا نامزدش میخواد بیاد تشییع اما شوهرش که طبیعتا یه ریشوی غیرتیه نمیذاره، بعد معلوم میشه همین شوهره اتفاقا اون نامزد سابق زنه رو تو جبهه تنها گذاشته و وقتی زخمی شده بوده نیاوردتش عقب. بعد معلوم میشه اصلا رفته بوده جبهه که رقیب عشقیش رو که همین شهیده باشه بکشه! الان هم مرده تو یکی از ادارات دولتی مدیره و یقه پیرهن سفیدش رو هم میبنده!... 
همین خط داستانی رو بگیر برو... از سینمای ایران جز همین چیزا فعلا بیرون نمیزنه
  • م.ر سیخونکچی

طنز/ چگونه در برنامه «هفت» گفتگو کنیم؟!

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ | ۱ نظر
 همانطور که واضح و مبرهن است برنامه سینمایی «هفت» یکی از برنامه‌های پر مخاطب تلویزیون است که باعث شده میانگین خواب مردم ایران در شبهای شنبه به طور محسوسی کاهش پیدا کند. در همین زمینه خواستیم ببینیم که مجری توانمند این برنامه چگونه با میهمانان این برنامه گفتگو می‌کند و چه سوالاتی از انها می‌پرسد که برنامه‌اش انقدر جذاب است:

100022

شروع بخش گفتگو:

در خدمت بازیگر/ کارگردان/ تهیه کننده/ فیلمبردار/ گریمور/… توانمند سینما هستیم. از ایشون می‌خوام که اگر سلام و علیکی با بینندگان دارند انجام بدهند که بعد از ان من سوالاتم رو مطرح کنم.

میهمان سلام می‌کند و مجری سوالاتش را شروع می‌کند:

به طور کلی نظرتون درباره سینمای ایران چیه؟!

میهمان ۱۰ دقیقه هر چیزی که درباره سینمای ایران به ذهنش می‌رسد را می‌گوید و مجری فقط یکبار وسط صحبتهای او خودکارش را از جیبش در می‌آورد و بر می‌گرداند سر جاش! بعد از ده دقیقه مجری سوال چالشی و جدیدی را مطرح می‌کند:

یعنی به نظر شما مردم ما با سینما قهر کرده‌اند؟!

میهمان ۱۰ دقیقه دیگر بقیه چیزهایی که درباره سینمای ایران به ذهنش می‌رسد را بیان می‌کند. مجری در بین این ده دقیقه با خوردن یک قلوپ آب نقش موثری در جهت دهی به گفتگو ایفا می‌کند! سوال سوم مجری تاریخ سینمای ایران را به بعد و قبل از این سوال تقسیم می‌کند:

به نظر شما برای اینکه حال سینمای ایران بهتر بشه چی کار باید کرد؟!

میهمان واقعا هرچقدر تلاش می‌کند دیگر بیشتر از ۵ دقیقه چیزی درباره سینمای ایران به ذهنش نمی‌رسد! مجری در این ۵ دقیقه برای اینکه به میهمان کمک کند تا چیز بیشتری بگوید دو بار از کلمه «عجب» و یکبار از عبارت «جدی میگید؟» استفاده کرده و دو بار هم لبخند میزند!

هنوز ۵ دقیقه از زمان در نظر گرفته شده برای گفتگو باقی مانده، بنابراین مجری یک سوال دیگر هم می‌پرسد:

اگر حرف دیگری هم دارید بفرمایید!

میهمان که به جان خودش نمی‌داند دیگر چه باید بگوید، از مسئولان می‌خواهد که به سینمای ایران کمک کنند، به هنرمندان اعتماد داشته باشند و بگذارند نسیم خیرخواهی سینماگران از پنجره هنر به جامعه بورزد!

مجری از میهمان که زحمت کشیده آمده تشکر میکند و از مخاطبان که تا این وقت شب پای این گفتگوی جذاب نشسته‌اند تشکر می‌کند. زمانی که وله بخش بعد پخش میشود مجری سرش را بلند میکند و می‌بیند ای دل غافل! بجای مهناز افشار، مسعود کیمیایی روبرویش نشسته بود اما از آنجا که سوالهای او از همه عوامل سینما یک چیز است، هیچکس متوجه نمیشود مجری فکر میکرده میهمان یکی دیگر بوده است!

  • م.ر سیخونکچی

چند انتخاب هوشمندانه برای خودکشی!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ب.ظ | ۰ نظر

گزارش روزانه حضور یک سراپا تقصیر در جشنواره فجر


این طنز را برای مجله نقد سینما نوشته بودم که اهیرا منتشر شده و روی دکه آمده است.

 

روز اول

روز اول جشنواره فجر در برج میلاد با فیلم «قول» شروع شد. اگرچه اصحاب هنر و رسانه بدون هیچگونه قضاوتی به دیدن این فیلم نشستند اما همینها چند روز بعد اعتقاد داشتند انتخاب این فیلم بعنوان فیلم افتتاحیه جشنواره حکایت از صداقت مسئولان جشنواره داشته است چراکه آنها می‌خواستند از همان روز اول مخاطبان بدانند قرار است چه فیلمهایی ببنید و کلا اگر خوششان نمی‌آید ده روز وقت خودشان را تلف نکنند! اما از آنجاکه اصحاب هنر و رسانه معمولا کمی پررو هستند، مسئولان جشنواره فیلم «ناهید» را برای سانس ساعت دو انتخاب کردند. درسانس ساعت 4 مسئولان با بیان اینکه پررویی هم حدی دارد فیلم «ارغوان» را به نمایش گذاشتند. مسئولان جشنواره اعتقاد داشتند که اگر درخت هم پای این فیلم بنشیند بعد از 20 دقیقه پا در میاورد و فرار  میکند اما اصحاب هنر و رسانه نشستند و همراه با گاز زدن صندلی‌ها تا انتهایش را دیدند.


با نمایش دو فیلم «بوفالو» و «این سیب هم برای تو» در سانسهای بعدی روز اول، مسئولان جشنواره مطمئن شدند که غذای مفتی کاخ جشنواره کار خودش را کرده است و هر مزخرفی هم که در برج میلاد نمایش داده شود، این مردم بی‌خیال جشنواره نمی‌شوند؛ پس با خیال راحت رفتند بخوابند تا برای برگزاری روز دوم آماده شوند.


روز دوم


«خداحافظی طولانی» ساعت ده صبح روز دوم نمایش داده شد که انصافاً برای احترام به سبک زندگی اصحاب هنر و رسانه که معمولا تا ده و یازده صبح خواب هستند، انتخاب هوشمندانه‌ای به نظر می‌رسید. اما نمایش «چهارشنبه 19 اردیبهشت » در سانس ساعت 14 چرت بعد از نهار تماشاگرها را پاره کرد. ساعت 16 «حکایت عاشقی» پخش شد تا مشخص شود که کیومرث پوراحد با ساختن «پنجاه قدم آخر» حالا دیگر به یک ژانر در سینما تبدیل شده است و حالا خیلی از فیلمسازان برای ساخت فیلم در این ژانر پشت درهای نهادها و انجمن‌های مربوط به دفاع مقدس صف می‌کشند!


ساعت 19 فیلم «خانه دختر» پخش شد. مخاطبان ترجیح دادند خودشان را بزنند به آن راه و مثلاً فکر کنند که این فیلم درباره تاثیرات زیاده‌روی در بازی‌های کامپیوتری بر سلامت بند انگشتان است! آخر شب هم فیلم «موقت» نمایش داده شد که خب، شد دیگر!


روز سوم


اگر اهالی کاخ جشنواره می‌دانستند که در بقیه سانسهای روز سوم قرار است چه فیلمهایی ببینند، مطمئنا از دیدن فیلم «مرگ ماهی» در سانس اول این روز ذوق مرگ می‌شدند. اما چون نمی‌دانستند ذوق مرگ که نشدند هیچ، کلی هم توی ذوقشان خورد. یک نفر که ظاهرا بیشتر از همه توی ذوقش خورده بود پرسید: «آقا کسی یادشه دقیقاً چی شد که روح الله حجازی کارگردان مهمی شد؟!»


سانس بعد از نهار به نمایش فیلم «احتمال باران اسیدی» اختصاص داشت اما اینکه خود «احتمال باران اسیدی» به چی اختصاص داشت تا انتهای فیلم هم مشخص نشد! در سانس بعد «شکاف» اکران شد که در آن کلی آدم سر یکدیگر فریاد می‌زدند و ما فهمیدیم خیلی با هم مشکل داشته‌اند. اما فیلم «تگرگ و آفتاب» که پخش شد ما فهمیدیم صادق هدایت اصلاً هم با دین و مذهب و مردم مشکل نداشته است چون اگر داشت که از روی داستان داش آکل‌ش فیلم دفاع مقدسی نمی‌ساختند!


مسئولان جشنواره چون دیدند هنوز سه چهار نفر بعد از تماشای این فیلمها در روز سوم خودشان را از بالای برج میلاد پایین ننداخته‌اند، در آخرین سانس این روز «جزیره رنگین» آقای سینایی را نمایش دادند و بعد به آخرین نفری که می‌رفت خودش را پایین بیاندازد گفتند: «قربون دستت رفتنی چراغهای برج  رو هم خاموش کن»!


روز چهارم


معمولا جشنواره‌ها در روز چهارم با شگفتی آغاز می‌شوند اما جشنواره فجر در روز چهارم با «دوران عاشقی» شروع شد! البته بعدا که هیئت داوران این فیلم را در چندین رشته نامزد سیمرغ کردند معلوم شد شگفتی یکجورهایی در یکجای این فیلم مستتر بوده است!


ساعت 14 فیلم «بدون مرز» نمایش داده شد. این فیلم همانقدر که پر از دغدغه و تعهد بود، از دیالوگ خالی بود به همین دلیل هم تا دقیقه ده و یازده فیلم تماشاگرها از اینکه چرا باید پسربچه‌ای به این نازی که دارد در فیلم بازی می‌کند لال باشد، گریه می‌کردند! در سانس بعد «عصر یخبندان» نمایش داده شد که متاسفانه فیلمی قصه‌گو، جذاب، نمکی و آموزنده بود. مسئولان رسیدگی کنند لطفاً!


در دو سانس انتهایی «تا آمدن احمد» و «داره صبح میشه» پخش شدند که بدینوسیله تشکر کرده و برای همگان آرزوی توفیق مسئلت داریم.


روز پنجم


مردم از دیدن «رخ دیوانه» در اولین سانس روز پنجم خوششان آمد. مسئولان جشنواره هم که اعتقاد داشتند چه معنی دارد آدم انقدر هی خوشش بیاید؟ بنابراین فیلمهای «دو»، «بهمن»، «اعترافات ذهن خطرناک من» و «یحیی سکوت نکرد» را در سانسهای بعدی این روز پخش کردند.


در فیلم دو، سهیلا گلستانی ثابت کرد که حالا چه کاری است، آدم همان بازیگر بماند چه عیبی دارد؟ و پرویز پرستویی در این فیلم هم بار دیگر یک زنی را که از شوهر صیغه‌ای‌اش باردار بود برداشت برد درمانگاه!


اما «بهمن»! اما بهمن! آخ آخ آخ... نمیدانم شما هم تا حالا جای فیلم دیدنتان انقدر درد گرفته است یا نه؟! اما بهمن! در واقع بهمن با تماشاگرها کاری کرد که ملت موقع دیدن «اعترافات ذهن خطرناک من»با آغوش باز منتظر بودند زامبی‌های توی فیلم از پرده سینما بیرون بیایند و آنها را بخورند و بدینوسیله تماشاگران را از دیدن فیلمهایی چون بهمن رهایی بخشند. اما از آنجا که زامبی‌های فیلم از زامبی‌های آمریکایی الگوبرداری شده بودند، علاقه‌ای به خوردن ایرانی‌ها نداشتند و رفتند!


روز ششم


مسئولان جشنواره در روز ششم کمی به مغز و اعصاب مخاطبان استراحت دادند و سه فیلم «ماهی سیاه کوچولو»، «من دیه‌گو مارادونا هستم» و «کوچه بی‌نام» را اکران کردند. ما هم به شما استراحت میدهیم و می‌رویم سراغ روز هفتم. مدیونید اگر فکر کنید چون نگارنده فیلمهای این روز را ندیده است دارد از این روز می‌گذرد!


روز هفتم


«مزار شریف» فیلم شریفی بود که البته ما با دیدن روایت قهرمان بی‌عرضه و چلمن آن فهمیدیم طالبان آدمهای خیلی خشنی بودند که با نوار کاست هم مشکل داشتند. بعد از این هم رفتیم فیلم «آزادی مشروط» را دیدیم که در آن یک نوجوان عاصی و شورشگر ظرف ده دقیقه صحبت با یک بازپرس آگاهی هدایت میشود.


«شیفت شب» فیلم بعدی روز هفتم بود که در آن یک حسابدار با سابقه که وضع مالی خودش و خانواده‌اش نسبتاً توپ است، برای جبران بدهی‌اش از میان همه راه‌های ممکن می‌رود سراغ موش‌کشی شبانه در خیابان‌های تهران. نیکی کریمی در این فیلم می‌خواست به ما بفهماند که چه راه‌های خلاقانه‌ای در این مملکت برای پولدار شدن وجود دارد و ما نمی‌دانیم. طبق حساب و کتاب ما اگر شهرداری موشی یک میلیون حساب کند، ده روزه بدهی پانصد میلیونی طرف صاف می‌شود.


«شرفناز» و «پدر آن دیگری» را هم در حالی در روز هفتم دیدیم که همه‌اش فکرمان مشغول این بود که اگر تهران پلنگ داشت و ما شبها می‌رفتیم شکار پلنگ، دیگر لازم نبود برای دو زار ده شاهی حق التحریر هی طنز بنویسیم!


روز هشتم


کمال تبریزی قبل از نمایش «طعم شیرین خیال» روی سن رفت و سعی کرد به ما القا کند فیلمش خیلی فیلم حساس و جذاب و خوبی است. ما هم که فیلم را می‌دیدیم هی به خودمان القا کردیم که فیلم او فیلم حساس و جذاب و خوبی است. اما القا نشدیم که نشدیم از بس آدمهای القا نشویی هستیم. اما بعد که «در دنیای تو ساعت چند است» را دیدیم با کمال میل القا شدیم که زبان فرانسوی زبان دوم حداقل نصف مردم بندرانزلی است و در آن شهر به هر بچه چهار سال به بالا برسی بجای «سلام، چطوری عمو جان؟» باید بگویی «بونژو موسیو»، و او هم که دارد پنیر فرانسوی سق می‌زند و درباره برج ایفلی که دیشب در خواب دیده برای ژان –اسم رفیقش ژان است دیگر!- تعریف می‌کند، به شما می‌گوید: «کا وا»!


اما در «نزدیکتر» خانواده مرکزی فیلم که کلی بحران و بدبختی داشتند آخرش سر و سامان گرفتند و به آرامش رسیدند و ما به همین دلیل درباره این فیلم چیزی نمی‌گوییم. چه معنی دارد یک فیلم پایانش باز که نباشد هیچ، آرامش هم داشته باشد؟!


آخرین فیلم این روز هم «روز مبادا» بود. نکند فکر کرده‌اید چون این مطلب طنز است قرار است درباره این فیلم حرف بزنیم؟ واقعا که!


روز نهم


آتش نشانی طی یک نامه رسمی اعلام کرده بود که دیگر توان مراجعه به برج میلاد و نجات دادن کسانی که میخواهند خودشان را به پایین پرت کنندندارد. نه اینکه نخواد؛ نه! واقعیتش این است که دیگر انقدر نیرو ندارد! بنابراین مسئولان جشنواره هم «ایران برگر» را در روز نهم نمایش دادند تا آتش نشانها هم کمی استراحت کنند و خداییش هم جواب داد!


بعد آتش نشانی نامه زد که آقا دیگر داریم بی‌کار می‌شویم، به همین خاطر هم «جامه دران» نمایش داده شد! بعد دوباره آتش نشانی نامه زد و نتیجتاً انیمیشن «شاهزاده روم» اکران شد. بعدش هم که مسئولان جشنواره از این نامه نگاری‌ها خسته شده بودند «ابوزینب»را نمایش دادند که تاثیری در افزایش یا کاهش خودکشی نداشت! تازه یک فیلم هم این وسط پخش شد به نام «مردی که اسب شد» که اگر مسئولان آتش نشانی خبر دار می‌شدند خودشان می‌آمدند برج میلاد را از بیخ آتش می‌زدند و خلاص!


روز دهم


در حالی که خداحافظی با نهار و شام رایگان جشنواره و چایی و کیک عصرهایش مهمترین دغدغه ما بود رفتیم و «روباه» را دیدیم و کمی از درد خداحافظی‌مان با جشنواره کاسته شد. «چاقی» هم ای بدک نبود اما دوباره که یاد شام و نهار و عصرانه از دست رفته افتادیم، حالمان گرفته شد و بی خیال دو فیلم باقی‌مانده یعنی «فرار از قلعه رودخان» و «مبارک» شدیم.

  • م.ر سیخونکچی
فکر می‌کنید اگر فیلمسازان ایرانی به چالش آب یخ می‌پیوستند، چطوری آب سرد روی خودشون می‌ریختند؟ بنده فکر میکنم اینجوری:

مسعود کیمیایی

هوا تاریک است. باران به شدت می‌بارد. اگرچه لوکیشن در وسط شهر قرار دارد اما هر چند دقیقه یکبار صدای زوزه شغال شنیده می‌شود. نوری قرمز رنگ بصورت منقطع و به تناوب صحنه را روشن می‌کند، مشخص است که بیرون از کادر یک چراغ راهنمایی قرار دارد! مسعود خان کیمیایی روی پله‌ای موزائیکی نشسته است. با صدایی خسته و خش‌دار می‌گوید: پسر! بریز اون سطل آبو تا شاید شهری که تا گردن تو لجن نامردی و نالوطی‌گری فرو رفته یک کم شسته بشه!

عباس کیارستمی

موسیقی وجود ندارد. هر چند دقیقه یکبار فقط یک صدای دینگ می‌آید. دو هزار و سیصد و نود و یک فریم عکس از سطل‌های مختلف در طرح‌ها و رنگ‌های گوناگون پشت سر هم نشان داده می‌شوند. در پایان عباس کیارستمی در حالی که خیس است پشت به دوربین از کادر خارج می‌شود. او وقتی ما نمی‌دیدیمش خودش را خیس کرده بوده است!

حسین فرحبخش

غیر از فرحبخش، دو نفر دیگر هم در کادر هستند. یک نفر با ته ریشی معقول و یقه‌ای بسته و پیراهنی سفید بعنوان نماد یک طیف اجتماعی و مذهبی که وجود سه خودکار آبی، مشکی و سبز بصورت همزمان در جیب پیراهن او ثابت میکند از مدیران دولتی است؛ و نفر دوم با موهایی بلند، عینکی دودی، تی‌شرتی بنفش رنک بعنوان نماد طیفی دیگر که وجود روزنامه‌ای لوله شده در دست او نشان می‌دهد او روشنفکر است! فرحبخش در وسط این دو نفر نشسته است. درست لحظه‌ای که فرحبخش می‌خواهد سطل آب را بلند کرده و روی خود بریزد، بانویی به چشم خواهری زیبا و با آرایشی مثال زدنی در کادر ظاهر شده و آن دو نفر در حالی که او را یکجوری نگاه می‌کنند همراهش از کادر خارج می‌شوند. فرحبخش در حالی که ناگهان صدای جیغی به گوش می‌رسد، سطل آب را روی خودش خالی می‌کند! ما در گوشه کادر یک حوله میبینیم که فرحبخش از پیش آماده کرده بود تا سریع خودش را خشک کند و بعد برود این فیلم را بعنوان یک فیلم کوتاه سیاسی به مدیران قالب کند.

مسعود دهنمکی

ما چیز زیادی نمی‌بینیم جز چند باریکه نور رنگارنگ که هی به دوربینی که کادرش کج است می‌تابند. گویا دهنمکی حتی در این صحنه هم دنبال امتحان کردن جدیدترین تکنیکهای نرم افزار افتر افکت بوده است! آخر سر هم مردم هجوم می‌آورند و سطل آب چپه می‌شود روی او!

اصغر فرهادی

اصغر فرهادی روی یک چهارپایه نشسته است. کادر شلوغ است. افراد زیادی پشت سر او در رفت و آمدند. از بی‌حجاب بودن برخی از آنها می‌توان فهمید که لوکیشن در خارج از ایران است. فرهادی سطل را بر می‌دارد تا روی خودش خالی کند اما ناگهان یکنفر از پشت می‌گوید: نریز! یخ نیست، داغه! یکی دیگر داد می‌زند: دروغ میگه، یخه یخه! دیگری در حال رد شدن می‌گوید: اصلا آب نیست که یخ باشه یا داغ، نوشابه‌س! یکی دیگر داد می‌زند: دوغه… دوغ بدون گاز؛ تازه دوغ برای معده هم کمتر ضرر داره! یکی دیگر سریع می‌گوید: اصلاً از کجا معلوم توش مایع باشه؟ توش گاز هلیومه!!!

بهت را در چهره فرهادی می‌توان دید! قبل از اینکه فرهادی تصمیم بگیرد بالاخره سطل را خالی کند یا نه، و در حالی که او دارد عمیقاً به اینکه حقیقت چیست و چه کسی دروغ می‌گوید فکر می‌کند، دوربین چرخیده و قطاری را نشان می‌دهد که با سرعت در حال دور شدن است. طبیعتا قطار در این موقع یک بوق هم می‌زند.

رخشان بنی اعتماد

اتاق تاریک است. چراغی بالای سر بنی اعتماد شبیه چراغهای اتاق بازجویی تکان می‌خورد. سایه مردی که دارد به فردی شلاق می‌زند پشت سر بنی‌اعتماد روی دیوار افتاده است. بنی‌اعتماد قبل از ریختن آب روی خودش می‌خواهد جمله‌ای بگوید: «من قبل از ریختن این آب، از همه شما یه سوال دارم، آهای آزاد اندیشها، روشنفکران، فعالان حقوق بشر…»، جمله بنی‌اعتماد نیمه‌کاره می‌ماند چون مردی که دارد شلاق می‌زند داد می‌زند: «بگو چرا تو فتنه بودی» و فرد شلاق خور می‌گوید: «چون کار نیست!». بنی‌اعتماد می‌آید دوباره سوالش را مطرح کند که باز آن مرد می‌پرسد: «چرا پرچم امام حسین رو آتیش زدید» و آن فرد می‌گوید: «بخاطر اینکه وضع جامعه خرابه، پول نداشتم شارژ دو تومنی موبایل بخرم». این گفتگوها ادامه پیدا میکند تا اینکه مرد از نفس می‌افتد. در این زمان بنی‌اعتماد سوالش را کامل می‌پرسد: «من قبل از ریختن این آب، از همه شما یه سوال دارم، آهای آزاد اندیشها، روشنفکران، فعالان حقوق بشر می‌پرسیم که رستوران خوب تو ابوظبی و ونیز سراغ دارید؟» و بعد آب را روی خودش می‌ریزد!

  • م.ر سیخونکچی

چگونه یک فیلم خیلی روشنفکرانه بسازیم؟!

م.ر سیخونکچی | پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۲۸ ب.ظ | ۰ نظر

 ده روز صبح و شب فیلم دیدن در جشنواره فجر حداقل فایده‌اش این بود که شخص بنده با معیارهای فیلم فاخر، روشنفکرانه و جهانی آشنا شدم. اما از آنجا که من از ان آدمهایی که هیچ چیز به دیگران یاد ندهند نیستم، در ادامه به همه شما یاد میدهم که چطور فیلم بسازید تا در جشنواره فجر حلوا حلوایش کنند و شما را به چشم یک فیلمساز آینده‌دار که به طرز عجیبی «آنِ» فیلمسازی در چشمهایش وجود دارد، نگاه کنند:

1412412

  1. 1. هر هفت هشت ده صفحه از فیلمنامه را که نوشتید، یک صفحه را خالی بگذارید. می‌توانید بعد از نوشتن فیلمنامه و قبل از سیمی کردن آن لای صفحاتش این صفحات خالی را بگذارید. موقع فیلمبرداری هم که به صفحات خالی رسیدید، به بازیگرها بگویید در هر حالتی هستند همانطور بمانند و شما یک دقیقه همینطور فیلم بگیرید!
  2. 2. از صداهایی مثل صدای ساعت شماته‌دار، زوزه گرگ، صدای باد، خش خش برگهای پاییزی زیر پای رهگذران، کودکی خیابانی که در تصویر نیست اما صدایش هست که دارد به یک نفر التماس می‌کند آدامس بخرد، سیفون کشیده شده توالت فرنگی (دقت کنید توالتش فرنگی باشد چون مخاطب باهوش معاصر حتما فرق صدای سیفون توالت فرنگی با صدای سیفون توالت ایرانی را می‌فهمد!)، موشی که بیرون از کادر دارد یک چیزی را می‌جود، غار غار کلاغ و… خیلی در فیلمتان استفاده کنید. کاری نداشته باشید که در نقاط مرکزی تهران گرگ کجا بود که صدای زوزه‌اش بیاید! شما استفاده کنید!
  3. 3. خیلی درباره تنهایی انسان معاصر فیلم بسازید، خیلی!
  4. 4. حتما در چند صحنه بازیگرنقش اولتان (طبیعتا بازیگر نقش اول مرد) را زیر دوش آب نشان دهید! در همین جشنواره امسال ملت تواسنتند لخت اساتیدی چون شمس لنگرودی، پرویز پرستویی و… را با رعایت خطوط قرمز ببینند.
  5. 5. دیگر راه رفتن بازیگر اصلی در دل شب و در وسط پارک‌وی در حالی که در پس زمینه چراغ راهنمایی چشمک می‌زند، قدیمی شده است. به چیزهای جدید برای نشان دادن افسردگی بازیگرتان فکر کنید.
  6. 6. یکی از تیتراژهای اول و آخر را به زیر آب اختصاص دهید. اولویت با این است که دوربین هی از آب بیاید بیرون و هی برود داخل و بعد که آمد بیرون صدای بیرون پخش شود، وقتی هم که رفت داخل صدای قل قل آب پخش شود!
  7. 7. جوری فیلمنامه را بنویسید که نقش اولتان (اینبار مرد بود یا زن فرق ندارد) رو به دریا کلی سیگار بکشد. یادتان باشد ته سیگارهایی که قبلا کشیده و ریخته روی زمین حتما در کادر باشند. اگر پول تا دریا رفتن نداشتید، بالکن هم خوب است.
  8. 8. اگر فیلمنامه را نوشتید و دیدید ده پانزده صفحه هنوز جا دارید، چند تا از بازیگرها را بگویید هی رو به دوربین بیایند! یعنی هی راه بیایند و دوربین هم همینطور عقب برود. اگر باران هم ببارد و آب از سر و کولشان چکه کند که دیگر روشنفکرانه روشنفکرانه است. بعد هم اسم فیلمتان را بگذارید، مردی که اسب شد، زنی که بز شد، مخاطبی که خر شد یا یک چیزی در این مایه ها!
  9. 9. فیلمنامه را که نوشتید، همینطور هفت هشت برگ را بصورت تصادفی از جاهای مختلفش بکشید بیرون و بندازید دور. نگذارید مخاطب دقیقا بفهمد قضیه چیست و داستان از چه قرار است!
  10. 10. حتما سه چهار شخصیت را به نیت اینکه یکجایی از فیلم بمیرند، وارد فیلمنامه کنید. مبادا همه شخصیتها تا آخر فیلم زنده باشند ها!

*

اگر همه این کارها را کردید و موقع اکران فیلم بیش از هفت هشت نفر درون سالن سینما بودند، با عوامل فیلم بهشان حمله کنید و با نانچیکو و پنجه بوکس بندازیدشان بیرون. این مردم عادت دارند با استقبال از فیلمها گند بزنند به ژست روشنفکرانه فیلمها! یعنی چی که مردم میروند سینما!

  • م.ر سیخونکچی