«دمپایی خیس نباشه چک کن»؛ پست جدید در ریاست جمهوری!
- ۲ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۳۵
یا برنامهای برای اینکه چرخ سانتریفیوژها همچنان بچرخد
همانطور که مستحضر هستید بیانیه لوزان و قبل از آن توافق ژنو و خیلی قبلتر از آن بیانیه سعد آباد و خیلی خیلی قبلتر از آن قراداد ترکمنچای هیچ چیزی از ارزشهای ما کم نکرده است. حتی در همین بیانیه آخری هیچکدام از تاسیسات هستهای ما برچیده نشده یا هیچکدام از فعالیتهای ما تعلیق نشده است، فقط قرار شده در یک تغییر کوچک فردو بجای اینکه اورانیوم غنی کند، اوقات فراغت دانشمندان هستهای را غنی کند و به آنها یاد بدهد چطور میتوان اورانیوم را غنی کرد ولی آنها نمیتوانند! در همین راستا و برای اینکه هیچدام از دیگر تاسیسات هستهای ما هم تعطیل نشوند و فوق فوقش تغییر کاربری بدهند، اینها پیشنهاد میشود:
موزه هستهای
طرف کافیست در کودکی سه بار پشت سر هم روپایی زده باشد تا بعد از مرگش خانهاش را موزه کنند و کِش زیرشلواریاش را بعنوان میراث جهانی در یونسکو ثبت کنند! خداوکیلی سانتریفیوژها هرچقدر هم که چیزهای بیخودی باشند و بود و نبودشان در آینده ملت ایران تاثیری نداشته باشد(!) از کش تنبان که کمتر نیستند! یکی از راهکارها برای استفاده از تاسیسات هستهای فردو و اراک و... بعد از توافق نهایی، تبدیل آنها به موزه است.
هتل هستهای
حتما شما هم دیدهاید که برمیدارند آثار باستانی را با دو تکه تخت و چهارتا صندلی و البته یه اینترنت 2 مگ، تجهیز میکنند و بعد بعنوان هتل، خلق الله را میچپانند آن تو! با این ابتکار هم آن آثار از پوسیدگی نجات پیدا میکنند و هم دستشان در جیب خودشان میرود و خرج تعمیر و نگهداری خودشان را در میآورند. حالا مگر رآکتور و سانتریفیوژهای ما چه چیزی از خانه فلان الدوله و باغ بیسار السلطنه کم دارند که نتوانند خرج خودشان را در بیاورند و هی چشمشان به دو زار ده شاهی مرحمتی 5+1 نباشد!
اگر این تاسیسات را تبدیل به هتل کنیم کلی طرفدار پیدا میکند. خداوکیلی کسی پیدا میشود که دوست نداشته باشد یک شب درون رآکتور بخوابد یا اینکه تا صبح یک سانتریفیوژ را بغل کند؟ آنهم سانتریفیوژی که یک زمانی برای خودش کمر روانی داشته و چند هزار دور در دقیقه میچرخیده!
متری چند؟
آخرین راه هم این است که کلید این تاسیسات را بدهیم دست بساز بفروشهای محترم. آنها خودشان بهتر از همه میدانند چطور ظرف چهار ماه کل این تاسیسات را بکوبند و بجایش آپارتمان بکارند. هیچ کاری از دستمان بر نیاید، این که بر میآید. سانتریفیوژها را هم میگذاریم در انبار و به یک نفر میگوییم هفتهای یکبار برود بچرخاندشان که خدایی نکرده یک وقت از چرخش نیفتند؛ آخر میدانید که، بعضیها کلا خیلی روی چرخیدن سانتریفیوژها و زندگی مردم و حتی سیبیل بابات حساسند!
یا چگونه به یک رسم باستانی گند بزنیم!
خب! صد سال به این سالها!به میمنت و مبارکی سال نو آمد و حالا خانوادهها به فکر دید و بازدید هستند.به همین بهانه مطلب طنز این شماره را به موضوع دید و بازدید اختصاص دادهایم تا نیشگونی بگیریم از خودمان که با برخی رفتارها، این رسم خوب را پرزحمت کردهایم.در ادامه ساعت شمار کارهای یک خانواده را که قرار است بروند عید دیدنی میبینید.
ساعت ۸
مادر خانواده که خودش از ۵ صبح بیدار است، برای دوازدهمین بار سعی میکند بقیه را بیدار کند. بقیه هم برای دوازدهمین بار پتو را بیشتر میکشند روی سرشان!
ساعت ۹
مادر، پسر هفت ساله را کشان کشان از زیر پتو میکشد بیرون و میاندازد داخل حمام. برمیگردد و از دختر ۱۳ ساله خانواده نیشگون میگیرد. دختر که تا سقف میپرد، خیال مادر هم راحت میشود که دیگر خوابش هم پریده! مادر انقدر تجربه دارد که بداند پدر خانواده با این حربهها بلند نخواهد شد، فعلا بیدار کردن او را از برنامه حذف میکند!
ساعت ۱۰
مادر برای سومین بار پسر را کیسه میکشد و با گفتن این جملات سعی میکند سوزش پوست او را التیام ببخشد: «قربونت برم، بزار قشنگ بسابمت میریم اونجا کثیف نباشی!» دختر که تازه از سقف جدا شده، داخل آشپزخانه دارد صبحانه میخورد. پدر بالاخره تسلیم غرغرهای مادر شده و با خاراندن گوش، آمادگی خود را برای بیدار شدن اعلام میکند.
ساعت ۱۱
پسر که شباهت عجیبی به سرخپوستها پیدا کرده دارد صبحانه میخورد. دختر میان کوهی از لباسها نشسته و دارد از بین ۲۷ دست لباسش دست به گزینش میزند. پدر بالاخره از دستشویی بیرون میآید!
ساعت 12:30
پدر صبحانه نخورده میرود بیرون تا کت و شلوارش را از اتوشویی بگیرد. مادر هم پسر را میفرستد تا از اعظم خانم سرویس طلایش را قرض بگیرد. دختر با تلاش فراوان توانسته از میان ۲۷ دست لباس یکی را حذف کند، و حالا مانده بین ۲۶ دست باقیمانده کدام را بپوشد! مادر دارد کمکم وارد موضوع کادو میشود!
ساعت ۱۴
مادر دختر را از میان لباسها بیرون میکشد و میفرستد سفره نهار را بیاندازد. دختر با آخرین نگاهی که به لباسها میاندازد مشخص میکند فوق فوقش توانسته یک لباس دیگر را هم حذف کند! پسر سرویس طلا را یواشکی روی کابینت گذاشته و خیلی شیک و مجلسی میپیچاند و میرود بیرون پیش رفقایش. پدر کت و شلوار را میپوشد تا تاییدیه نهایی را بگیرد. مادر بعد از اینکه توانایی فنی صاحب اتوشویی را بخاطر اینکه زیر بغل کت خط اتو ندارد زیر سوال میبرد، ناچاراً لباس را تایید میکند.
ساعت ۱۵
خانواده غذا میخورند. دختر هر چند دقیقه یکبار قطره اشکی را که گوشه چشمش جمع شده با دست میگیرد! پسر با سر و وضع خاکی وارد خانه میشود. مادر لقمه غذا را پایین گذاشته و در حالی که به حمام خیره شده است، میپرسد: «اون کیسه رو من کجا گذاشتم؟!»
ساعت ۱۶
پسر از حمام در میآید. پسر مثل شیشه شده و اگر خوب دقت کنید از این طرف، آن طرفش معلوم است! دختر در میان لباسها دارد گریه میکند. پدر جلوی تلویزیون ولو شده و در حالی که آجیل میخورد، فیلم سینمایی میبیند. مادر چندین جعبه پیتزاخوری، بستنی خوری و...را جلوی خودش گذاشته و سعی میکند از میان آنها یکی را برای هدیه بردن انتخاب کند. آخر سر هم از ترس اینکه یکی از آنها را خود آن خانواده هدیه داده و با دو سه واسطه رسیده باشد به آنها، بیخیال میشود.
ساعت ۱۷
پدر غرولند کنان همراه مادر میروند بیرون تا کادو بخرند. دختر میگوید که اگر میشود او هم بیاید تا لباس بخرد. مادر چپ چپ نگاهش میکند. پسر با موبایل بازی میکند. مادر او را به صندلی بسته تا بیرون نرود و خودش را کثیف نکند؛ فقط دستهای پسر آزاد است!
ساعت ۱۸
پدر و مادر برمیگردند. مادر پسر را باز میکند، پسر میدود و میرود دستشویی! دختر با ذوقزدگی اعلام میکند که توانسته روسری مورد نظرش را انتخاب کند و آن را نشان میدهد. مادر میگوید قشنگ نیست! دختر دوباره مینشیند میان لباسها! پدر سریع زیرشلوارش را میپوشد و میرود باغچه را آب بدهد. پدرها اینجور موقعها رسالتی عجیب برای انجام اینجور کارها روی دوش خود احساس میکنند! مادر به کمک دختر میرود و همینجوری دستش را میکند بین لباسها چند تا را بیرون میکشد. دختر میرود میپوشد و مشکل حل میشود.
ساعت ۱۹
همه لباس پوشیده، از خانه میزنند بیرون. ماشین پنچر است! پدر کتش را در میآورد و چرخ را تعوض میکند. بقیه لباسهای پدر کثیف میشود. برمیگردد داخل و همان لباس معمولی همیشگیاش را میپوشد. دختر به مادر میگوید: «حالا که وقت هست، من برم اون شال قرمزه رو بپوشم؟!»
ساعت ۲۰
همه در خانه میزبان نشستهاند. پسر میزبان هم به طرز عجیبی از این طرف، آنطرفش مشخص است! دختر میزبان هم چشمانش سرخ است!ناگهان تلفن پدر زنگ میزند. پدر بعد از صحبت با گوشی میگوید که فردا شب آقا جعفراینا میآیند خانهشان عید دیدنی. پوست پسر میسوزد. دختر پقی میزند زیر گریه و مادر هم به سرویس طلای منیره خانم، جاریِ عمهٔ همسایه بغلی فکر میکند!
این مطلب برای نشریه قدر نوشته شده است.
مسعود کیمیایی
هوا تاریک است. باران به شدت میبارد. اگرچه لوکیشن در وسط شهر قرار دارد اما هر چند دقیقه یکبار صدای زوزه شغال شنیده میشود. نوری قرمز رنگ بصورت منقطع و به تناوب صحنه را روشن میکند، مشخص است که بیرون از کادر یک چراغ راهنمایی قرار دارد! مسعود خان کیمیایی روی پلهای موزائیکی نشسته است. با صدایی خسته و خشدار میگوید: پسر! بریز اون سطل آبو تا شاید شهری که تا گردن تو لجن نامردی و نالوطیگری فرو رفته یک کم شسته بشه!
عباس کیارستمی
موسیقی وجود ندارد. هر چند دقیقه یکبار فقط یک صدای دینگ میآید. دو هزار و سیصد و نود و یک فریم عکس از سطلهای مختلف در طرحها و رنگهای گوناگون پشت سر هم نشان داده میشوند. در پایان عباس کیارستمی در حالی که خیس است پشت به دوربین از کادر خارج میشود. او وقتی ما نمیدیدیمش خودش را خیس کرده بوده است!
حسین فرحبخش
غیر از فرحبخش، دو نفر دیگر هم در کادر هستند. یک نفر با ته ریشی معقول و یقهای بسته و پیراهنی سفید بعنوان نماد یک طیف اجتماعی و مذهبی که وجود سه خودکار آبی، مشکی و سبز بصورت همزمان در جیب پیراهن او ثابت میکند از مدیران دولتی است؛ و نفر دوم با موهایی بلند، عینکی دودی، تیشرتی بنفش رنک بعنوان نماد طیفی دیگر که وجود روزنامهای لوله شده در دست او نشان میدهد او روشنفکر است! فرحبخش در وسط این دو نفر نشسته است. درست لحظهای که فرحبخش میخواهد سطل آب را بلند کرده و روی خود بریزد، بانویی به چشم خواهری زیبا و با آرایشی مثال زدنی در کادر ظاهر شده و آن دو نفر در حالی که او را یکجوری نگاه میکنند همراهش از کادر خارج میشوند. فرحبخش در حالی که ناگهان صدای جیغی به گوش میرسد، سطل آب را روی خودش خالی میکند! ما در گوشه کادر یک حوله میبینیم که فرحبخش از پیش آماده کرده بود تا سریع خودش را خشک کند و بعد برود این فیلم را بعنوان یک فیلم کوتاه سیاسی به مدیران قالب کند.
مسعود دهنمکی
ما چیز زیادی نمیبینیم جز چند باریکه نور رنگارنگ که هی به دوربینی که کادرش کج است میتابند. گویا دهنمکی حتی در این صحنه هم دنبال امتحان کردن جدیدترین تکنیکهای نرم افزار افتر افکت بوده است! آخر سر هم مردم هجوم میآورند و سطل آب چپه میشود روی او!
اصغر فرهادی
اصغر فرهادی روی یک چهارپایه نشسته است. کادر شلوغ است. افراد زیادی پشت سر او در رفت و آمدند. از بیحجاب بودن برخی از آنها میتوان فهمید که لوکیشن در خارج از ایران است. فرهادی سطل را بر میدارد تا روی خودش خالی کند اما ناگهان یکنفر از پشت میگوید: نریز! یخ نیست، داغه! یکی دیگر داد میزند: دروغ میگه، یخه یخه! دیگری در حال رد شدن میگوید: اصلا آب نیست که یخ باشه یا داغ، نوشابهس! یکی دیگر داد میزند: دوغه… دوغ بدون گاز؛ تازه دوغ برای معده هم کمتر ضرر داره! یکی دیگر سریع میگوید: اصلاً از کجا معلوم توش مایع باشه؟ توش گاز هلیومه!!!
بهت را در چهره فرهادی میتوان دید! قبل از اینکه فرهادی تصمیم بگیرد بالاخره سطل را خالی کند یا نه، و در حالی که او دارد عمیقاً به اینکه حقیقت چیست و چه کسی دروغ میگوید فکر میکند، دوربین چرخیده و قطاری را نشان میدهد که با سرعت در حال دور شدن است. طبیعتا قطار در این موقع یک بوق هم میزند.
رخشان بنی اعتماد
اتاق تاریک است. چراغی بالای سر بنی اعتماد شبیه چراغهای اتاق بازجویی تکان میخورد. سایه مردی که دارد به فردی شلاق میزند پشت سر بنیاعتماد روی دیوار افتاده است. بنیاعتماد قبل از ریختن آب روی خودش میخواهد جملهای بگوید: «من قبل از ریختن این آب، از همه شما یه سوال دارم، آهای آزاد اندیشها، روشنفکران، فعالان حقوق بشر…»، جمله بنیاعتماد نیمهکاره میماند چون مردی که دارد شلاق میزند داد میزند: «بگو چرا تو فتنه بودی» و فرد شلاق خور میگوید: «چون کار نیست!». بنیاعتماد میآید دوباره سوالش را مطرح کند که باز آن مرد میپرسد: «چرا پرچم امام حسین رو آتیش زدید» و آن فرد میگوید: «بخاطر اینکه وضع جامعه خرابه، پول نداشتم شارژ دو تومنی موبایل بخرم». این گفتگوها ادامه پیدا میکند تا اینکه مرد از نفس میافتد. در این زمان بنیاعتماد سوالش را کامل میپرسد: «من قبل از ریختن این آب، از همه شما یه سوال دارم، آهای آزاد اندیشها، روشنفکران، فعالان حقوق بشر میپرسیم که رستوران خوب تو ابوظبی و ونیز سراغ دارید؟» و بعد آب را روی خودش میریزد!
ده روز صبح و شب فیلم دیدن در جشنواره فجر حداقل فایدهاش این بود که شخص بنده با معیارهای فیلم فاخر، روشنفکرانه و جهانی آشنا شدم. اما از آنجا که من از ان آدمهایی که هیچ چیز به دیگران یاد ندهند نیستم، در ادامه به همه شما یاد میدهم که چطور فیلم بسازید تا در جشنواره فجر حلوا حلوایش کنند و شما را به چشم یک فیلمساز آیندهدار که به طرز عجیبی «آنِ» فیلمسازی در چشمهایش وجود دارد، نگاه کنند:
*
اگر همه این کارها را کردید و موقع اکران فیلم بیش از هفت هشت نفر درون سالن سینما بودند، با عوامل فیلم بهشان حمله کنید و با نانچیکو و پنجه بوکس بندازیدشان بیرون. این مردم عادت دارند با استقبال از فیلمها گند بزنند به ژست روشنفکرانه فیلمها! یعنی چی که مردم میروند سینما!
خود این سوال جای سوال داره؟ مگه مدیریت کردن هزینههای شب عید در این روزها کار سختی است؟ یعنی واقعاً در شرایطی که رییس جمهور فرموده تورم صفر شده است، کاری آسانتر از مدیریت کردن هزینهها در شب عید وجود دارد؟ یاللعجب از این مردم که حتی با تورم صفر هم نمیتوانند هزینههای شب عیدشان را مدیریت کنند! نکند انتظار دارند تورم منفی شوند و صبح به صبح بروند دم درِ بانک مرکزی و یه چیزی دستی از آقای سیف بگیرند، تا بتوانند هزینههای شب عیدشان را مدیریت کنند؟ خب وقتی با تورم صفر هم از این کار عاجزید بفهمید که مشکل از شماست دیگه؟ ای بابا...