طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

۶۴ مطلب با موضوع «روشنفکری» ثبت شده است

سلام. همانطور که می‌دونید، انتشار خبر توافق هسته‌ای باعث شد تا تعدادی از مردم به خیابان‌ها ریخته و اعلام شادی و پایکوبی کنند. برای دیدن و گفتگو با این افراد که حتما در این سالها بخاطر تحریمها روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودند ساعاتی بعد از اعلام توافق به خیابانهای تهران رفتیم. از باقرشهر در جنوب شهرری شروع کردیم تا انگیزه خانواده‌های مستضعف محلات فقیر نشین تهران از شادی و پایکوبی رو بدونیم اما هرچقدر در باقرشهر گشتیم خبری از آنها نبود! آمدیم بالاتر در حوالی میدان راه‌آهن که معمولا پاتوق کاگران بیکار است تا بتوانیم حال و هوای این افراد که احتمالا بخاطر فشار تحریم‌ها بیکار شده بودند را بپرسیم اما آنجا هم خبری نبود. رفتیم بالاتر تا در حوالی چند داروخانه بزرگ و شبانه‌روزی تهران احساس بیمارانی که بخاطر تحریم‌ها بی‌دارو مانده بودند را بپرسیم اما در کمال تعجب در آنجا هم کسی شادی نمی‌کرد. اما از میدان ولیعصر که رفتیم بالا کم‌کم توانستیم این افراد را ببینیم. گفتگوی ما با چند تن از این شادی کنندگان را که در این سالها تحریم کمرشان را شکسته و زندگی‌شان را تحت تاثیر قرار داده بود در ادامه می‌خوانید:
 
*
 
گفتگوی اول
 
خانمی سالخورده که شیرین هفتاد را رد کرده ، رفته بود روی کاپوت ماشین و مشغول حرکات موزون بود. بعد از چند دقیقه و در حینی که استراحت می‌کرد تا راند دوم را شروع کند فرصتی پیدا شد تا در حالی که نفس نفس می‌زد با او صحبت کنیم:
 
- سلام مادر
 
- سلام... مادر... جون...
 
- خسته نباشی مادر
 
- قربونت... برم... مادر... جون... مونده... نباشی
 
- میگم مثل اینکه شما خیلی از این توافق خوشحال هستید، درسته؟
 
- بله... چرا نباشم... مادرجون... تحریم‌ها پدرمون رو... درآورده... بود...
 
- پس شما هم از تحریم‌ها آسیب دیدید!
 
- معلومه مادر جون... من خودم فکر می‌کنی... اون بالا داشتم چکار میکردم... والا من الان چند سال کمرم لقوه گرفته... داروش پیدا نمیشه که... بیست و چهار ساعته کمرم دور خودش میپرخه... اگر تحریم نبود داروش رو میخوردم انقدر کمرم هی تکون نمیخورد مادر جون... بخدا زشته برای من تو این سن و سال... اما چه کنم که تحریم نذاشت یه قرص وارد این کشور بشه...
 
- عجب... که اینطور...
 
- آره مادر جون... من خودم قربونی تحریمم... شرمنده پسرم دیگه باید برم... دوباره لقوه‌م عود کرد!
 
 
 
گفتگوی دوم
 
دختری جوان -به چشم خواهری پنجه آفتاب- در میان جمعیت مشغول شادمانی حاصل از توافق بود. با او هم کمی صحبت کردیم:
 
- سلام خانم محترم
 
- سلللللام
 
(خانم محترم مشغول صحبت با موبایلش است و اصلاً حواسش با ما نیست: آره دیگه... جای دکمه‌هاش دونه الماسه، نه بابا پولم کجا بود، ۱۶۰ میلیونه... فیکش رو گرفتم ۱۸ میلیون؛ چشم مونا دراومده بود... چی؟ خاک تو سرت کنم، اینکه آنتن دهی‌ش مهم نیست...)
 
- ببخشید خانم...
 
- ای بابا....وای... شما از تی‌وی هستید؟ سوسن... مریلا... آنا... بیاید از تی‌وی اومدن!
 
(سوسن، مریلا و آنا می‌آیند)
 
- بله... مثل اینکه شما خانوما خیلی از اینکه توافق شده خوشحالید، درسته؟
 
- اوه... یس... یعنی مای گاد شاهده تا حالا انقدر هپی نبودیم.
 
- یعنی برداشته شدن تحریم‌ها انقدر براتون خوشحال کننده‌س؟
 
- وات نو... چرا نه... من خودم قربونی تحریمم... این فرندهام هم از من قربانی تر!
 
- جداً؟ تحریمها به شما چه ضرر اقتصادی زده مگه؟
 
- وای... تو چرا آندراستند نمیکنی جوجو! مگه همه چیز اقتصاده؟ چرا همه چیز رو شما مانی می‌بینید؟ مگه حتماً باید ضرر مالی خورده باشیم؟ یک کم نگاه انسانی داشته باشید!ما قربانیان فرهنگی تحریمیم!
 
- متوجه نمی‌شم!
 
- از بس که کریزی هستی! من دیگه تایم ندارم باید برم... اووو لالّا! بچه‌ها فرهاد رو می‌ببینید؟ اومدم هانی...
 
(یک نفر از میان سوسن، مریلا و آنا: آدم قربانی فرهنگی تحریم هم می‌خواد باشه مثل این بیتا باشه، پورشه فرهاد رو دیدید؟ اونوقت شانس من او منوچهر ایکبیریه که سه سال ماشینش همون بی‌ام‌و قدیمیه‌س!
 
یکی دیگه از میان سوسن، مریلا و آنا: حالا ولش کن... فکر کن! اپل استور میزنن تو علاءالدین!)
 
 
 
گفتگوی سوم
 
پسری بیست و سه چهار ساله در حالی که سرش را از یک ماشین مدل بالا بیرون آورده در حال خوشحالی کردن به مناسبت توافق است. با او گپ می‌زنیم:
 
- سلام آقا... حالتون خوبه؟
 
- توپ توپ...
 
- چرا؟
 
- آقا تحریما برداشته شد، کار و کاسبی خوب میشه...
 
- پس شما هم جزو اونایی هستید که تحریم کار و کاسبی‌شون رو خراب کرده بود. شما هم جزو کارگرهای بیکار هستید؟
 
- بیکار بیکار که نه... تا چهار سال قبل ما یه پامون اینور بود یه پامون اونور... تایلند، پاتایا، آنتالیا... می‌رفتیم... دیرین دیرین... آره و اینا، برگشتنی هم چهار تا خرت و پرت می‌آوردیم  زندگیمون می‌چرخید... اما الان خیلی زور بزنیم یکی در میون باید بریم همین کیش و قشم و... اما خوب میشه ایشالا آقا... خوب میشه... دیگه خوب میشه... بیکاری تموم شد! هورا!
 
 
 
گفتگوی چهارم
 
مردی جا افتاده، حدودا پنجاه ساله در میان جمعیت می‌چرخد و کاغذهایی را بین آنها پخش می‌کند.
 
- سلام قربان
 
- سلام جوون.
 
- شما هم از توافق خوشحالید؟
 
- بله آقا... بلکه این توافق باعث بشه تبادلات آکادمیک بیشتر بشه و سطح علمی مملکت بره بالا و این جونا هم یک کم سوادشون بیشتر بشه. آقا تحریمها بدجور سطح سواد جوونای مملکت رو آورده بود پایین.
 
- برای همین دارید پیام تبریک پخش میکنید؟
 
- پیام تبریک؟ نه آقا جان... من این حکایت خر برفت و خر برفت مولوی رو کپی گرفتم دارم پخش میکنم بین این بنده‌های خدا بلکه متوجه بشن اصل این حکایت چیه و این خربرفتی که دارن میگن اصلاً به ضررشونه. اینا یعنی یه دفعه هم این حکایت رو نخوندن؟ پس تو دانشگاه چی درس میدن به اینا؟! آخه الان وقت خر برفت خوندنه؟ آدم به خودش فحش میده؟!
 
*
 
بله، همانطور که مشاهده کردید کسانی که در این سالها بیشترین ضربه رو از تحریمها خورده بودن، در صف اول پایکوبی بخاطر انعقاد توافق هستند.
  • م.ر سیخونکچی

قصه ها چطور مجوز اکران گرفت؟!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

برای پی بردن به جواب سوال بالا رفتیم سراغ آبدارچی سازمان سینمایی که اون شب تا دیر وقت مونده بود تو سازمان. ایشون شرح ماوقع رو اینطوری تعریف کرده:

RakhshanBanietemadAPSA2014

آقا ایوبی اون شب به من گفتن بیشتر بمون. خیلی کم پیش اومده که بگن بیشتر بمون، اما هر وقت گفتن ما هم گفتیم چشم و موندیم. اما اون شب نمیشد بمونیم. گفتم آقا ما مهمون داریم، گفتن حرف نباشه. گفتم چشم. ساعت یازده شده بود که آقا ایوبی صدام زد و گفت برو کل ساختمون رو بگرد مطمئن شو کسی نباشه. رفتم و گشتم و اومدم گفتم آقا کسی نیست. گفت هیشکی؟ گفتم هیشکی. گفت توالتا رَم گشتی؟ گفتم گشتم آقا. گفت برو درِ ساختمون رو یک کم باز بزار. گفتم واسه چی آقا، ساعت یازده و نیمه؟ گفت تو کاریت نباشه. گفتم چشم.

رفتم و در رو باز گزاشتم و برگشتم. بعد گفت بیا تو اتاق در رو از پشت قفل کن. راستش ترسیده بودم. گفتم آقا واسه چی؟ آقا ایوبی یه نگاه انداخت که آقا کم مونده بود خودم رو خیس کنم، آخه آقا ایوبی خیلی نگاش پر ابهته! چند دقیقه نگذشته بود که صدای قدمهای یکی از راهرو اومد. بعد هم اومد آروم زد به در. تق... تق... تق... به آقا ایوبی نگاه کردم. آب دهنش رو قورت داد. منم چیز دیگه رو قورت دادم! بعد بهم گفت برو پشت در بگو کیه؟ رفتم و گفتم. بعد اومدم به آقا ایوبی گفتم آقا میگه شام قرمه سبزی نداشتیم، ماکارونی آوردم فقط یک کم ته گرفته!

آقا ایوبی گفت در رو باز کن. گفتم ما که سفارش غذا ندادیم! گفت انقدر حرف نزن، در رو باز کن، اسم رمز بود! خلاصه آقا ما رفتیم در رو باز کردیم. یه آقایی اومد تو. انگار اصلاً ما رو ندید؛ رو به آقا ایوبی گفت حجت! امشب اومدم کار رو تموم کنیم! آقا ایوبی گفت مطمئنی حالا. حتما باید امشب تمومش کنیم؟! اون آقاهه گفت ببین حجت، من حرفی ندارم، میخوای میرم اما این رخشان این چیزا حالیش نیست ها! دیدی که دفعه پیش گفت از مادر زاده نشده و از این حرفها، یه کاری نکن دوباره دهنش رو باز کنه و بد و بیراه بارت کنه دیگه بابا!

آقا ایوبی گفت باشه ولی آخه ما صبح جلسه شورای صنفی نمایش گذاشتیم و فیلما رو پخش کردیم تو گروه‌ها. نمیشه که، چی کار کنیم خب؟

آقاهه کاغذاش رو برداشت و چرخید سمت در و گفت باشه! عیبی نداره، من میرم میگم رخشان خودش بیاد!

آقا ایوبی پرید دست آقاهه رو گرفت و گفت: نه تو رو خدا. بهش نگو! خودم یه کاریش میکنم.

آقا ایوبی رفت نشست پشت میزش و سرش رو گرفت بین دستاش و هی با خودش میگفت چی کار کنم؟ چی کار کنم؟...

اون آقاهه گفت خب یه گروه سینمایی اضافه کن! آقا ایوبی سرش رو بلند کرد و گفت بابا آخه نمیشه که بخاطر یه فیلم یه گروه سینمایی درست کنیم، مردم چی میگن؟!

آقاهه دوباره وسایلاش رو برداشت که بره و گفت اصلاً به من چه، من میرم میگم رخشان بیاد! آقا ایوبی باز دوید و دستش رو گرفت. آقا ایوبی گفت: باشه...اصلا یه گروه اضافه میکنیم. آره... یه گروه به گروههای سینمایی اضافه میکنیم، کی به کیه... فقط نذار رخشان بیاد!

آقا ما گرخیده بودیم حسابی! گفتم آقا ما میشه بریم؟ اون آقاهه یه نگاه به من کرد و بعد یه نگاه به آقا ایوبی انداخت. آقا ایوبی گفت خودیه، دهنش قرصه! دوباره گفتم آقا ما بریم؟ بعد اون آقاهه گفت ولی خیلی وز وز میکنه! آقا ایوبی چرخید سمت من و گفت: برو، در رو هم پشت سرت ببند. گفتم چشم. اومدم برم اون آقاهه گفت مواظب باش کسی تعقیبت نکنه؛ گفتم چشم. دو سه قدم که رفتم دوباره اون آقاهه گفت بیبین! اگر از ماجرای امشب چیزی بگی تیکه بزرگت گوشت میشه، حالیته؟ گفتم بللل...للللله، چشم. آقا تا اومدم بیرون در رو پشت سرم بستم و دویدم. اما وسط راهروها خودم رو خیس کردم آقا. ترسیده بودم. همه جا کثیف شد. نمیدونم آخه چرا باید از اینجور کارها کنن که اینطوری گند بخوره به سازمان سینمایی و بوی گندش همه جا رو برداره. بعدا فهمیدم که اون شب اومده بودن قرار داد اکران فیلم قصه ها رو ببندن!

  • م.ر سیخونکچی
البته بخش زیادی از سینمای ایران خیلی وقت است که قید سوژه‌های مردمی و واقعی برامده از متن جامعه را زده است، اما خب! هنوز خیلی‌ها امیدوار هستند که این بخش از سینما هم به حوادث و اتفاقاتی چون تشییع ۲۷۰ شهید دفاع مقدس واکنش نشان دهند و از دل این حادثه بزرگ و سوژه‌های زیادی که در دل آن وجود دارد، یکی را برای فیلمسازی انتخاب کنند. اما زهی خیال باطل! سینمای روشنفکری ما انقدر سرش به چیزهای دیگر گرم است که عمراً حال و حوصله پرداختن به این سوژه‌ها را ندارد. اصلاً فکر میکنید حالا اگر خورشید از غرب طلوع کند و آب سربالا رود و یکی از این سینماگران یخواهد از این سوژه فیلمی بسازد چه خواهد ساخت؟ شاید چیزی شبیه آنچه در زیر می‌آید:

رخشان بنی‌اعتماد

یک راننده که تاکسی پیکان درب و داغانی دارد در مسیر شوش-بهارستان مسافرکشی می‌کند. او در شوش یک کارمند بازنشسته که حق بیمه‌اش را خورده‌اند سوار می‌کند. کمی جلوتر یک مادر پیر و فرتوت که پسرش بخاطر قتل در آستانه قصاص است هم سوار می‌شود. نفر بعدی که سوار می‌شود یک دختر جوان است که بخاطر استفاده از سرنگ چینی ایدز گرفته است(جدیدا ایدز با سرنگ چینی هم منتقل میشود!)، نفر چهارم یک کارگر بیکار است که بخاطر تحریمها کارخانه‌شان تعطیل شده و او بیکار شده است. دیگر ماشین جا ندارد، اما کارگردان به مسافرها می‌گوید جمع‌تر بنشینند تا یک بیمار سرطانی هم که بخاطر گران بودن داروها پول دوا و درمان ندارد سوار شود! مسافرها در طول مسیر بدبختی‌های خود را بصورت رنگی تعریف می‌کنند.

ماشین در بهارستان می‌ایستد. همه پیاده می‌شوند. مراسم تشییع شهداست. ناگهان راننده یک شال سبز در می‌آورد و برای تبرک به بالا خودروی حامل تابوتها می‌اندازد. شال که تبرک می‌شود، راننده و مسافرها ان را رشته رشته کرده و به مچ دست خود می‌بندند و در تصاویری اسلوموشن در جهات مختلف شهر پراکنده میشوند!

محمدمهدی عسگرپور

(مشاور فیلمنامه: کمال تبریزی)

مراسم تشییع شهداست. خیل جمعیت اگرچه در ظاهر درحال تشییع هستند ولی در واقع آمده‌اند که از خیابان باغ سپهسالار کفش و کیف زنانه بخرند و از آب میوه‌های میدان بهارستان بخورند و از سعدی لوستر بخرند و… خلاصه همه در جهالت خود غرق‌اند! فقط در این میان یک نفر است که چشمش باز شده و واقعاً آدم درستی است و نماد آدم واصل عارف است، که این یک نفر هم رسما اسکول است و ریش قرمز بلند دارد و کچل است و لباس گشاد آستین بلند تنش است و لکنت دارد و مردم هرچقدر فحشش می‌دهند و از جیبش پول بر میدارند او هیچ چیز نمیگوید و فقط سرش را ۱۵ درجه کج کرده و یک جور ابلهانه‌ای به آنها دقت می‌کند. در تمام شهر فقط همین آدم، عارف است!

اصغر فرهادی

یکی از این شهدا وقتی رفته جبهه نامزد داشته است. بعد که مفقود میشود نامزدش با مردی دیگر ازدواج میکند. حالا نامزدش میخواهد بیاد تشییع اما شوهرش که طبیعتا یک ریشوی غیرتی است نمیگذارد. بعد معلوم میشود همین شوهر اتفاقا اون نامزد سابق زنش را در جبهه تنها گذاشته و وقتی زخمی شده بوده است نیاوردتش عقب. بعدتر معلوم میشود که این شوهر دومی اصلا رفته بوده جبهه که رقیب عشقیش را که همین شهید باشد بکشد! الان هم این آقا در یکی از ادارات دولتی مدیر است و یقه پیراهن سفیدش را هم تا خرتناق می‌بندد!…

مسعود کیمیایی

روز تشییع است. دور خودرویهای حامل تابوتها شلوغ است. مردها چسبیده‌اند به خودرو ها. زنی که چادر گلدار به سر دارد و موهایش هم بیرون است می‌خواهد برود جلو اما نمی‌تواند. در واقع راه را برایش باز نمی‌کنند. در این موقع مردی با پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی و کفش نوک‌تیز ورنی (البته ما کفشش را بخاطر جمعیت نمی‌بینیم اما حتما همچین کفشی پایش است!) که نقشش را پولاد کیمیایی بازی می‌کند فریاد می‌کشد! او جلو می‌آید و راه را برای آن زن باز می‌کند و بعد هم می‌رود بالای خودرو و سخنرانی مفصلی درباره جوانمردی و مردانگی انجام می‌دهد. یک چراغ چشمک زن هم در بک گراند دارد چشمک می‌زند!

عباس کیارستمی

دوربین روی زنی که سرش را از پنجره بیرون کرده و دارد مراسم را از درون ساختمانی مشرف به میدان بهارستان می‌بیند، زوم کرده است. نود دقیقه همینطور صورت این زن فیلمبرداری شده و پخش می‌شود. بعد از نود دقیقه تیتراژ می‌آید. این فیلم نخل طلای کن را می‌گیرد.

کیانوش عیاری

فیلم با نمایی از میدان بهارستان در روز تشییع آغاز می‌شود. در میان حاضران چند نفر از هم می‌پرسند که سوسن چرا نیامده است؟ دوربین از اینجا می‌رود به خانه سوسن. سوسن در واقع دختر جوانی است که بخاطر سوءظن‌های پدر و برادر و عموی غیرتی و ریشو و سنتی‌اش به طرز فجیعی کشته شده و در آشپزخانه دفن شده است. ادامه فیلم روایت قتل فجیع سوسن است. دو دقیقه ابتدایی فیلم مربوط به میدان بهارستان و صحنه تشییع بوده و ۸۸ دقیقه بقیه به ماجرای سوسن می‌پردازد. هیچ بعید نیست انجمن سینمای دفاع مقدس بابت همان دو دقیقه کل بودجه فیلم را هم بدهد!

*

با این وصف هنوز هم امیدوارید سینمای ایران آنچنان که باید به موضوعاتی اینچنینی بپردازد؟ همان بهتر که نپردازد!

  • م.ر سیخونکچی

از این به بعد با این شعارها شهدا را تشییع کنید!

م.ر سیخونکچی | جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ | ۱ نظر

آقاجون اصلا از این به بعد برای اینکه از تشییع شهدا بهره برداری سیاسی نشه و روایت مردمی دفاع مقدس خدشه نبینه، همگی یکصدا در مراسمات بعدی این شعارها را فریاد خواهیم زد. این شعارها با بررسی وصیتنامه ها و دستنوشته های شهدا استخراج شده و مشخص است که آنها برای اعتلای این شعارها رفتند و کشته شدند:

شیش تای 52
شیر سماور...
یوزپلنگ ایرانی محافظت باید گردد
لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد
شهر ما خانه ما
هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش
برای فردای فرزندانمان شیر آب را ببندیم
جنگل را از فرزندانمان دریغ نکنیم، میدانید برای هر برگ دستمال کاغذی چند درخت قطع شده اند؟!
فیتیله فردا تعطیله
دوچرخه، دوچرخه، سیبیل بابات میچرخه
وان تو تری فور، فنایی لایی خور
خط زرد کنار سکو حریم ایمن شماست
مصرف روزانه یک گلابی 30 درصد از احتمال ابتلا به سرطلان روده کوچک میکاهد/ ما همه گلابی هستیم
و...

  • م.ر سیخونکچی

روایت سینمای ایران از تشییع شهدا!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ | ۱ نظر
میگه چرا سینمای ایران اتفاقاتی مثل تشییع دیروز رو نمیبینه و درباره ش فیلم نمیسازه؟
میگم همون بهتر که نسازه! فکر میکنی اگر بخواد بسازه چی میسازه؟ مثلا این:
 یکی از این شهدا وقتی رفته جبهه نامزد داشته. بعد که مفقود میشه نامزدش میره ازدواج میکنه. حالا نامزدش میخواد بیاد تشییع اما شوهرش که طبیعتا یه ریشوی غیرتیه نمیذاره، بعد معلوم میشه همین شوهره اتفاقا اون نامزد سابق زنه رو تو جبهه تنها گذاشته و وقتی زخمی شده بوده نیاوردتش عقب. بعد معلوم میشه اصلا رفته بوده جبهه که رقیب عشقیش رو که همین شهیده باشه بکشه! الان هم مرده تو یکی از ادارات دولتی مدیره و یقه پیرهن سفیدش رو هم میبنده!... 
همین خط داستانی رو بگیر برو... از سینمای ایران جز همین چیزا فعلا بیرون نمیزنه
  • م.ر سیخونکچی

چاپ آخر/10

 

 

نمایشگاه غذای تهران!

یکی از مسئولان شرکت آسان پرداخت که کارهای فروش اکترونیکی نمایشگاه کتاب و دستگاه‌های پوز و... را انجام می‌دهد خیلی طبیعی و بدون اینکه کوچکترین چین و چروکی در صورتش مشاهده شود، گفته است مطمئناً تراکنش‌های اغذیه فروشی‌های نمایشگاه بالاتر خواهد بود!

حالا که تراکنشهای اغذیه فروشی‌های نمایشگاه «کتاب» بالاتر از تراکنشهای کتابفروشی‌های نمایشگاه «کتاب» است، آن هم مطمئناً، بنده پیشنهاد میکنم سال بعد در همین زمان و همین مکان نمایشگاه غذای تهران (در چند بخش غذاهای عمومی، غذای کودک،غذای بین الملل، غذای دانشگاهی و...) برگزار شود و در کنارش چند غرفه هم به فروش کتاب بپردازند. اینطور شاید فروش کتابفروشی‌ها بیشتر از اغذیه فروشی‌ها شود!

 

 

گفتگو با یک نویسنده پرفروش نمایشگاه

خدا بخواد دو رقمی میشیم!

 

چاپ آخر: سلام قربان. اگر امکان داره میخواستم بعنوان یک نویسنده پرفروش با شما مصاحبه کنم...

نویسنده: از کجا هستید؟

چاپ آخر: از چاپ آخر!

نویسنده: نه... من با رسانه‌های داخلی حکومتی مصاحبه نمیکنم. دیشب هم اگر دیده باشید معرفی کتابم تو بی‌بی‌سی پخش شد. یه ساعت دیگه هم قرار مصاحبه با دویچه وله دارم. گفتگو با رادیو زمانه هم الان رو سایته...

چاپ آخر: باشه... پس من رفتم...

نویسنده: نه... کجا... آقا!

چاپ آخر: بله... گفتید مصاحبه نمیکنید دیگه!

نویسنده: نه... چیزه... حالا من گفتم، شما یک کم اصرار کنید دیگه...

چاپ آخر: نه، من اصراری ندارم!

نویسنده: حالا که اصرار میکنید مصاحبه میکنم!

چاپ آخر: عرض کردم اصراری ندارم!

نویسنده: حالا مصاحبه کنید دیگه!

چاپ آخر: نه، با اجازه تون...

نویسنده: آقا نرو...

چاپ آخر: عه! آقا ول کن لباسم رو!

نویسنده: تو رو خدا... یک کم مصاحبه کن! یه کوچولو...

چاپ آخر: آقا کار دارم... شما هم گفتی فقط با خارجی‌ها مصاحبه میکنی دیگه!

نویسنده: غلط کردم... جون مادرت!

چاپ آخر: دیگه افه نیای ها!

نویسنده: چشم... قول میدم.

چاپ آخر: خب... بفرمایید که کتابتون که پرفروش بوده چیه؟ یه توضیحی بدید لطفاً.

نویسنده: مرامی قبلیاش رو که تو مصاحبه نمیاری؟

چاپ آخر: نخیر.... سوال رو پاسخ بدید لطفاً... میرما!

نویسنده: چشم... ببخشید... عرض کنم که کتاب من در واقع یکسری دریافتهای ضمنی من هست از زندگی اجتماعی در جامعه‌ای که ارزشها رو به واسطه حضور پارادایم‌های فرهنگی از دریچه تنگ بایدها و نبایدها میبینه و به همین دلیل بازخوردهایی که میگیره از اون چیزی که در واقعیت هست کمی به نوعی مازوخیسم ارتجاعی تمایل داره و...

چاپ آخر: آقا بسه... خب... بسه... سردرد گرفتم!

نویسنده: چشم...

چاپ آخر: کتابتون چند تا فروخته تا حالا که بعنوان پرفروش تو همون شبکه‌ها و سایتها معرفی شدید؟

نویسنده: آمار امروز رو ندارم چون مشغول مصاحبه با وی او ای بودم...

چاپ آخر: باز شروع کردی؟!

نویسنده: ببخشید... عرض کنم که آمار امروز رو ندارم اما تا دیورز هفت تا فروخته بودیم!

چاپ آخر: هفت تا؟!

نویسنده: بله... البته بدون احتساب اون دو تا نسخه پرینتی که دادم بودیم به ویراستار و مدیر انتشارات. با احتساب اونا میشه 9 تا!

چاپ آخر: پیش بینی‌تون چیه؟

نویسنده: ما روی دو رقمی شدن هدف گزاری کرده بودیم که فکر میکنم با توجه به تمدید زمان نمایشگاه برسیم بهش!

چاپ آخر: عجب... شما برو با همونا مصاحبه کن!

 

 

 

مشاوره چاپ آخر:

سوال: با سلام. بنده رضامنصورعالی هستم، 58 ساله که کتاب خاطراتم را نوشتهو برای انتشار در اختیار چندین ناشر قرار داده‌ام اما همگی آنها با این توضیح که بخش قابل توجهی از این خاطرات از نظر تاریخی سندیت ندارد و در تعارض با خاطرات خیلی افراد دیگر است و احتمالا مجوز نخواهد گرفت، از انتشار آن امتناع می‌کنند. از جنابتان درخواست یاری و مساعدت جهت پیدا کردن راه حل مقتضی را دارم. عنایت شما مزید امتنان خواهد بود.

پاسخ: خب عرض کنم که راستش الان فقط یه نفر هست که خاطراتش بدون ممیزی چاپ میشه و به راحتی در کتابفروشی‌ها و نمایشگاه کتاب به فروش میرسه. راه حلی هم که به نظرمن میرسه اینه که برای شما اگر صرف منتشر شدن این خاطرات مهمه، شما با چشم پوشی از نقش خودتون تو این خاطرات، اونا رو بدید اون بنده خدا بعنوان خاطرات خودش منتشر کنه. همانطور که گفتم چون خاطرات «حاج آقا» ممیزی نداره قطعا خاطرات شما هم میره زیر چاپ و... فقط دیگه از شما اسمی به میون نمیاد دیگه! مثل این میمونه که خاطرات شما رو به بدن یه آدم مهم پیوند زده باشن!

  • م.ر سیخونکچی

در همین راستا وضعیت فرهنگ مملکت این است!

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

چاپ آخر/9 

 

در همین راستا وضعیت فرهنگ مملکت این است!

همانطور که مستحضرید مهدی خزعلی چون غرفه‌اش بخاطر دادن اطلاعات دروغ هنگام ثبت نام نمایشگاه کتاب پلمپ شده بود، اعتصاب غذا کرد. در همین راستا معاون فرهنگی وزارت ارشاد با توجه به این عمل خلاف خزعلی ضمن حضور در دفتر وی، از این فتنه‌گر عذرخواهی کرده و او را مورد دلجویی و تفقد قرار داده بود. در همین راستا وزیر ارشاد در تایید اقدام دلجویانه معاونش، درباره فحاشی خزعلی به سران نظام گفت: «خزعلی طبیعتش این است و خارج از طبیعت نیز نمی‌تواند عمل کند»!

وزیر ارشاد همچنین در این راستا که نمایشگاه کتاب بعنوان بزگترین رویداد کشور در حوزه کتاب و یکی از کارهای اساسی وزارت ارشاد در حال برگزاری است، به بازدید از فروشگاه شهر کتاب مرکزی رفت! او در همین راستا چند چهره فرهنگی از جمله وزیر ارتباطات و محمد هاشمی رفسنجانی را با خود برد. وزیر ارتباطات هم در همین راستا در این بازدید گفت: «بخش کافی شاپ کتابفروشی‌های شهر کتاب باید وسعت بیشتری داده شوند»!

در همین راستا که خواندید وضعیت فرهنگ مملکت هم همین است که می‌بینید!

 

 

آگهی‌های نمایشگاه کتابی

حتی اگر اسم روزنامه‌ات «چاپ آخر» باشد، باز هم ناچاری که آگهی بگیری تا چرخ اموراتت بگذرد. اما اگر اسم روزنامه‌ات «چاپ آخر» باشد، اینطوری بهت آگهی می‌دهند:

 

 

1

نگران چه هستید؟

هنوز دیر نشده

کتاب شما را به نمایشگاه می‌رسانیم

(انتشارات سه‌سوت‌چاپ با یک عالمه مسئولیت)

 

2

ویترینی 70 سانتی در بخش کودکان و نوجوانان نمایشگاه کتاب اجاره داده می‌شود

با ویوی خوب و در دید بازدیدکنندگان

با قابلیت فروش اودکلون، سی‌دی، خوشبو کننده ماشین، لنگ، سینه ریز و...

کسانی که وسالشان هرچه فرهنگی‌تر باشد در اولویت هستند

(مدیریت غرفه نشر کودکان امروز، کاسبان فردا)

 

3

یک عدد ساندویچ ژامبون گم شده است

از یابنده تقاضا می‌شود نخور بدبخت، دو روزه مونده، میمیری!

(شاهین)

 

4

کتاب شما را در لیست پرفروشها جا می‌دهیم

نصف قیمت

بین ده تای اول 200 تومن

بین 5 تای اول 500 تومن

پرفروشترین کتاب نمایشگاه دو میلیون تومن

(خبرگزاری شاسنا/ دفتر تکثیر و چاپو لمینت دانشجوی سابق)

 

5

به تعدادی جوان با تیپ فرهیخته برای شلوغ کردن جلوی غرفه نیازمندیم

متقاضیان همراه خود کلاسور، شیشه آب معدنی، عینک دودی و کوله بیاورند

(غرفه انتشارات فردای روشنفکر)

 

 

مشاوره چاپ آخر:

سوال: سلام. من 5 ساله دنبال رفتن اونور آب هستم. همه کار هم کردم اما نشده. همین ماه پیش هم بصورت غیرقانونی اقدام کردم که تو مدیترانه از آب گرفتنم، داشتم غرق می‌شدم! یه بار هم تو کوههای کردستان عراق داشتم یخ می‌زدم. سه بار همه پولم رو خوردن؛ یعنی نامردا چشمام رو بستن گفتن بعد از مرز باز میکنیم، تو بیابونای اطراف شاهرود ولم کردن! گفتم ببینم شما که فرهیخته هستید راهی به نظرتون نمیرسه.

پاسخ: واقعاً تعجب آوره در شرایطی که راه‌های سالم، سریع، و جواب پس داده‌ای وجود داره، شما به این کارهای خطرناک و غیر رسمی رو آوردید. ببینید! شما اول یک وبلاگ باید بزنید. چند روز پشت سر هم مطلب بنویسید درباره نبود آزادی بیان در ایران. یک حساب اینستاگرام هم دست کنید و عکسهای سیاه و سفیدی از خودتان در حال سیگار کشیدن، قهوه خوردن، طناب دار در دست، به افق خیره شده، وسط اتوبان ایستاده و... بگزذارید در آن حساب. بعد یک کتاب 40 صفحه ای بنویسید. محتواش هم خیلی مهم نیست. چند تا فحش رکیک توش بدید و صحنه‌های اتاق خوابی بزارید توش. اگر نمی‌تونید بعضی دفاتر انتشاراتی هستن که این کار رو براتون انجام میدن. طبیعتا کتابتون مجوز نمی‌گیره اما تا نظر رسمی ارشاد بیاد شب و روزتون رو تو کافه‌ها و محافل و انجمن‌های ادبی بگذرونید. (با توجه به روی کار اومدن دولت تدبیر و اومد باید فحشهای رکیک‌تری بدید، فحشهای رکیک معمولی مجوز میگیرن!) نظر رسمی ارشاد که اومد شروع کنید به انتقاد از سانسور در ایران و ممیزی رو زیر سوال ببرید. در این مدت حتما از یکی از سفارتخونه‌ها با شما تماس می‌گیرن، تماسشون رو رد نکنید یه وقت. مراحل بعدی توسط سفارت مورد نظر انجام خواهد شد. موفق باشید.

  • م.ر سیخونکچی

بقیه چه جور چیزهایی را از نمایشگاه کتاب می‌خرند؟

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۴۸ ب.ظ | ۰ نظر

نمایشگاه کتاب و طنزهای روزانه بنده در اینباره در خبرگزاری فارس هم تمام شد اما متاسفانه همه اش را اینجا بازنشر نداده بودم. این هشتمین شماره «چاپ آخر» است. تا دوازده ادامه داشته که هر کدام را در یک روز میگذارم انشاالله.



تحلیل خبر/ موشکافی از یک تیتر عجیب!

بقیه چه جور چیزهایی را از نمایشگاه کتاب می‌خرند؟

 

خبرگزاری کتاب ایران از قول یکی از نمایندگان شناخته شده مجلس که به بازدید از نمایشگاه کتاب تهران آمده بود تیتر زد: «کتاب‌های مورد نیازم را از نمایشگاه تهیه می‌کنم».

این تیتر موجب شد که ما به زوایای مختلف این امر دقت کنیم و تحلیلهایی را برای درک اهمیت این جمله ارائه کنیم. چون بالاخره خود این بنده خدا که انصافا از چهره‌های فرهنگیه و اهل کتاب، اما اینکه این رسانه چنین تیتری رو انتخاب کرده حتما دلایلی داره از جمله:

1. بقیه مردم چیزهای دیگر مورد نیازشان را از نمایشگاه کتاب تهیه می‌کنند. چیزهایی مثل اسکاچ، اتو بخار، رینگ اسپرت پراید، آنتن، زیر سیگاری و... .

2. بقیه مردم کتابهایی که مورد نیازشان نیست را از نمایشگاه کتاب تهیه می‌کنند و بعد وقتی رسیدند خانه آنها را میریزند دور.

3. بقیه مردم کتابهای مورد نیازشان را از جاهای دیگر تهیه می‌کنند و می‌روند می‌گذارند خانه، و بعد می‌آیند نمایشگاه!

 

 

 

ابتکارهای پیشنهادی به نامزدهای مجلس برای تبلیغ در نمایشگاه کتاب

همه جور رمان بفرما داخل!

 

با نزدیک شدن به روزهای پایانی نمایشگاه کتاب، مخصوصاً سه روز پایانی که تقریباً تعطیل هم هستند، تعدادی از نامزدهای نمایندگی مجلس سعی دارند که به حضور در نمایشگاه برای خود تبلیغ کنند. و البته که با توجه به در پیش بودنانتخابات مجلس، انصافاً هم نمیشه از این قشر خدوم انتظار داشت که چنین جمعیت انبوهی را از دست بدهند.

در همین راستا چند پیشنهاد داریم به این نامزدهای نمایندگی مجلس تا با استفاده از این روشهای ابتکاری و متناسب با فضای نمایشگاه کتاب برای خود تبلیغ کنند:

- نامزدها میتونن برن تو بخش کودک و نوجوان و هر کدوم دو سه تا بچه رو تقبل کنن و به خانواده‌شون قول بدن هر شب برن براشون قبل از خواب قصه بخونن(منظور برای بچه‌هاس!). با این کار باری از دوش والدین برداشته میشه که حتما روشون نخواهد شد به این بنده خدا رای ندن.

- کمک به جابجایی کتابها که انصافا کار پر زحمتی هست برای غرفه داران میتونه نامزدها رو تو دل غرفه دارها جا کنه.

- توزیع بن کتاب هم که دیگه خز و خیل ترین کار ممکنه اما هنوز به سهم خودش جوب میده!

- نامزدهای نمایندگی می‌تونن مثل دادزنهای خیابان انقلاب سر راهروها بایستند و برای غرفه‌ها مشتری جمع کنند. مثلا می‌توانند داد بزنند: «عشقی، جنایی، خانوادگی، پلیسی، تخیلی... همه جور رمان بفرما داخل!»

- خیلی از کتابهای نمایشگاه بعلت اینکه هول هولکی چاپ شده‌اند، اشکالاتی دارند. مثل خوب برش نخوردن لبه کاغذها و چسبیدن دو صفحه به هم. این نامزدها می‌توانند این صفحات را برای مردم از جدا کنند، خرجش هم یک کاتر است.

 

الو... چاپ آخر:

- سلام داداش... من سال آخر دکترا هستم. الان 11 ساله میام نمایشگاه و کتابای درسیم رو میخرم و میرم. امروز که اومدم برگشتنی یکی گفت تو نمایشگاه بخش کتابای غیر درسی مثل شعر و رمان و از اینجور چیزا هم هست؛ راسته؟ جداً هست؟(منوچهر/ 32 ساله)

- سلام خواستم از همین تریبون به آقا صالحی، معاون وزیر ارشاد عرض کنم که بنده از فردا قصد دارم اعتصاب غذا کنم، اونم خشک و تر با هم! یا یه جعبه شیرینی میگری دستت میای ازم دلجویی میکنی یا اعتصاب میکنم. یعنی چی که غرفه من رو بستن؟ من همه‌ش هشت تا کتاب یه انتشارات دیگه رو به اسم خودم منتشر کرده بودم، چند تا آمار غیرواقعی هم درباره کتابام داده بودم. اینا دلیل بستن غرفه‌س؟ پا شو بیا تا اعتصاب نکردم. همین. (شاهرخ خز/ 51 ساله)

- آقا من چند بار زنگ زدم پرسیدم، جواب نمیدید چرا؟ حتما لازم داریم دیگه! خاله شادونه کی میاد نمایشگاه؟! (مامان بهمن، 6 ساله (بازم ذکر کنید که خود بهمن 6 سالشه!))

- کاری، باری؟ میگن امسال اسقبال کمتر بوده از نمایشگاه. میخواید بیام فضای نمایشگاه رو گرم کنم؟ میگم من بلدم صدای اردک در بیارم، با کی باید هماهنگ کنم؟ (سعید/ 21 ساله)


  • م.ر سیخونکچی

گزارش مردمی درباره یک اعتصاب غذا: حالا چرا خشک؟!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

گزارش مردمی درباره یک اعتصاب غذا:

حالا چرا خشک!

 

دیروز رسانه‌ها خبر دادند که مهدی خزعلی اعلام کرده است در اعتراض به پلمپ شدن غرفه‌اش در نمایشگاه کتاب قصد دارد در نمایشگاه اعتصاب غذای خشک کند. به همین مناسبت خبرنگار «چاپ آخر» به میان بازدیدکنندگان نمایشگاه رفته و نظر آنها را درباره این اقدام مهدی خزعلی جویا شده است:

خانم جوانی که خود را خاطره معرفی کرد: واقعا از ایشون ممنونم که تو این وضعیت کمبود آب، به فکر محیط زیست بودن و بصورت خشک اعتصاب غذا کردن. واقعا همه باید دست به دست هم بدیم آب رو برای نسلهای آینده حفظ کنیم!

مردی چهارشونه و عضلانی به نام بهروز: حالا چرا خشک؟! بخار که بهتره! بعدشم که بپری تو جکوزی سرد دیگه توپ توپ میشه بدنت. به این عموم بگو بیاد باشگاه داداشت بهروز، سه سوته روبراش میکنم، خشک که نمیشه!

دختری شانزده هفده ساله که همراه همکلاسی‌هایش به نمایشگاه آمده بود: وا... تو رو خدا؟ بازیگره؟ خواننده چی؟ فوتبالیت هم نیست؟ جدی؟ پس به درک! انقدر اعتصاب کنه تا بمیره!

خانمی میانسال در حالی که دست پسرش را گرفته بود و روی زمین میکشید: اعتصاب کرده؟ جداً؟ خدا خیرت بده آقا آدرسشو میدی؟... بیای پسرم... بیا بریم اون عمو رو نشونت بدم به حرف بابا مامانش گوش نکرده، هی گریه کرده، هی اذیتشون کرده، هی گفته اینو می‌خوام اونو می‌خوام... بیا حالا ببین چی شده! تو هم من رو انقدر اذیت کنی مثل اون میشی ها! آفرین گلم...

پسر جوانی که توی این هوا شال گردن انداخته بود: نترسین نترسین، ما همه با هم هستیم!

مردی جا افتاده که خود را غلام، 52 ساله معرفی کرد: آقا همه‌اش تقصیر شهرداریه. نمیرسه به محله‌ها. امکانات نیست، وسایل تفریح نیست، جوونا نمیتونن اوقات فراغتشون رو پر کنن. نتیجه‌ش هم میشه همین بنده‌خدا که برای پر کردن اوقات فراغتش ماهی سه بار اغتصاب غذا میکنه!

 

خاقانی

معرفی کتاب/ «خقن»؛ خاقانی به انتخاب کیارستمی در نمایشگاه!

کتاب «خقن» شامل انتخابهای فیلمساز شهیر کشورمان از اشعار «خاقانی» رونمایی شد.

«عباس کیارستمی» که پیش از این کتابهایی شامل گزیده‌های از اشعار حافظ و سعدی را منتشر کرده بود، در جدیدترین کتاب خود به انتخاب اشعاری از خاقانی دست زده است.

کیارستمی درباره نحوه انتخاب این ابیات گفت: هیچ معیار خاصی نداشتم. بلکه دیوان خاقانی را برداشتم و ابیاتش را یکی در میان انتخاب کردم و هر کدام را در یک صفحه گذاشتم و چاپ کردم. به همین دلیل هم اسم کتاب را گذاشتم خقن، یعنی حروف اسم خاقانی بصورت یکی در میان!

وی از انتشار جلد دوم این کتاب به نام «اای» در نمایشگاه سال بعد خبر داد و گفت: جلد دوم این کتاب شامل آن یکی ابیات دیوان خاقانی بصورت یکی در میان خواهد بود!

عباس کیارستمی در بخشی از جلسه رونمایی این کتاب گفت: اگر می‌دونستم میشه تو حوزه کتاب اینجوری نون خورد غلط میکردم فیلمساز بشم!

این فیلمساز مطرح ایرانی در پاسخ به این سوال که آیا برنامه‌ای هم برای سایر شاعران کهن پارسی گوی دارد یا نه سکوت کرده و از پشت عینک دودی چپ چپ به خبرنگاران نگاه کرد.

گفتنی است کتاب «خقن» را انتشارات «کیار» در 725 صفحه و با قیمت 48 هزار تومان و تیراژ 300 نسخه منتشر کرده است.

 

 

مشاوره «چاپ آخر»:

سوال: سلام. بنده مادری هستم 34 ساله که دو فرزند دختر و پسر به سنهای 13 و 9 ساله دارم. دیروز رفته بودیم نمایشگاه برای بچه‌ها کتاب بخریم. هرچقدر گشتیم جز کتابهای ترجمه‌ای چیزی ندیدم. میشه من رو راهنمایی کنید که چی کار باید بکنم؟

پاسخ: البته نه اینکه نباشه، اما خب واقعا کتابهای داستان داخلی برای نوجوانان کمه. به همین خاطر من به شما پیشنهاد میدم همون کتابهای کدوی قلقله زن، بزک زنگوله پا و... رو بخرید و با کمی تغییر در داستان آنها که باورپذیرشون کنه، برای فرزندان نوجوانتون بخونید. مثلا بجای اینکه بگید پیرزنه رفت تو کدو، بگید رفت توی بشکه و قل خورد. بجای اینکه بگید گرگ و پلنگ و شیر راهش رو بستن، بگید داعش راهش رو بست. با اینگونه تغییرات می‌تونید کتابهای مناسب را برای فرزندانتون بسازید!

  • م.ر سیخونکچی

آخه شوالیه با ساندویچ یه نونه سیر میشه؟

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ | ۰ نظر

چاپ آخر/6

«چاپ آخر» یکجور روزنامه است. روزنامه جمع و جوری که در آن گفگو و خبر و... را درباره نمایشگاه کتاب می‌توانید بخوانید. البته این روزنامه یک کم شوخ و شنگ است و زبانش با بقیه روزنامه‌ها فرق دارد. ششمین شماره از «چاپ آخر» را در پنجمین روز از نمایشگاه کتاب امسال در خبرگزاری فارس  بخوانید:

 

خبر/ وزیر ارشاد سر شوخی را باز کرد!

وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در حاشیه بازدید از نمایشگاه کتاب با یک عضو نهضت آزادی گفتگو کرد.

به گزارش «چاپ آخر» وزیر ارشاد در این دیدار سرپایی گفت: «من به شما ارادت دارم».

عضو سالخورده نهضت آزادی هم در پاسخ گفت: «ببین خودت سر شوخی رو باز کردی ها»!

گفتنی است وزیر ارشاد بعد از شنیدن این جمله به سرعت از محل متواری شد!

 

 

گفتگوی «چاپ آخر» با پیرمرد سیبیلوی معترض:

آخه شوالیه با ساندویچ یه نونه سیر میشه؟

 

دیروز داشتیم تو نمایشگاه راه می‌رفتیم که دیدیم چند نفر نشستن کف سالن و دارن به یه چیزی اعتراض میکنن. رفتیم ببینیم حرفشون چیه؟

چاپ آخر: سلام پدر جان، کی اذیتتون کرده؟! چرا اینجا نشستید؟

پیرمرد معترض: چرا نداره که! امثال ما همیشه در طول 2500 سال حیات این رژیم محترم بودیم اما نمیدونم چرا چند وقته به ما توجهی نمیشه؟

2500 سال؟ شرمنده، خبر ندارید انقلاب شده؟

جون من؟ کِی؟

الان 37 ساله!

نه بابا! یعنی رضاخان رفت؟

نه آقا جان. اونکه 70 ساله رفته، پسرش رو میگم، محمدرضا، اونم رفته. مردم انقلاب کردن!

عجب...

پس معلومه ماشالا سنتون هم زیاده ها، چند سالتونه پدر جان؟

من تا هشتادش رو شمردم، بقیه‌ش دیگه از دستم در رفت!

آخر نگفتید مشکلتون چیه؟

خب چرا ما رو اذیت میکنن. من جای پدرجدشونم... با کسی کاری نداریم که. واسه خودمون سیبیل میذاریم، سیگار میکشیم... چرا راحتمون نمی‌ذارن؟

کی شما رو اذیت کرده؟ دولت؟ وزارت ارشاد؟

نه بابا... اینا که خوبن... جدیدا هم خیلی خوب شدن... خود وزیر اومد نشست بغل دستم من هی سیگار کشیدم فوت کردم تو صورتش... هیچی هم نگفت!

پس کی؟

همینا دیگه... غذای درست و حسابی بهمون نمیدن، سیگار اضافی می‌خوایم نمیدن، میگیم یه دون آددامس کمه، بزارید دو تا دوتا بجوییم قبول نمیکنن...

کیا اینکارها رو میکنن؟

الان من سه ماهه میگم یکی رو بفرستید روتختیم رو بشوره، گوش نمیدن...

ای بابا... کیا پدر جان؟ کیا؟

همینا دیگه... همینا که اونجا پرچمشون هست...

پرچم فرانسه رو میگید؟

آره دیگه... همون که بالاش آبیه... اذیتمون میکنن...

همون فرانسه هستش.

حالا هر چی... هر چند وقت یه بار میان یکی از ما رو میبرن تو خونه شون...

سفارتشون...

آره همون... میبرن اونجا میگن تو شوالیه‌ای... بعد هم میارن دم در یه ساندویچ الویه میدن میگن بخور برو... خب لااقل نون اضافه بزارن ما سیر شیم دیگه! با ساندویچ یه نونه آدم عادی هم سیر نمیشه چه برسه به شوالیه!

خب شما چرا میرید؟

چی کار کنیم پسر جان... پیر شدیم دیگه... دیگه حال نوشتن که نداریم... نسل جوون هم که دیگه خیلی کتبامون رو نمیخره... مجبوریم الویه بخوریم دیگه!

پس اینطور... من با اجازه‌تون برم...

ببین آشنا نداری بهشون بگی واسه ما نون اضافه بزارن؟

نه پدر جان.

ببین بهشون بگو ما که چند ساله همه کار کردیم براشون... گفتن کانون نویسندگانتون باید از الان نق بزنه، زدیم... گفتن فحش بدید به قصاص و... دادیم، گفتن علیه جنگ بنویسید، نوشتیم... خداییش حالا یه نون ساندویچی چیزیه که دریغ میکنن؟!

 

معرفی کتاب/ «چراغها رو هر کی خاموش کرد، کرد»

آخرین اثر نویسنده معاصر «مهسا مملی» بعد از چندین سال مجوز گرفته و در نمایشگاه امسال توزیع شده است.

مملی در این کتاب 8 داستان را گرد هم آورده و در سبکی نوین به مخاطب ادبیات امروز تقدیم کرده است. داستانهای این کتاب همگی درباره عشق هستند، یعنی در واقع زیادی درباره عشق هستند!

مملی پیش از این پیش‌بینی کرده بود که این کتاب با استقبال فراوانی از سوی صنف زنان خیابانی مواجه شود. به همین دلیل هم نشر «چاه» که انتشار این کتاب را بعهده داشته است اعلام کرده که این کتاب را در نمایشگاه با تخفیف 50 درصد دراختیار اعضای فعال این صنف قرار خواهد داد!

همچنین این نویسنده از ترجمه این کتاب به زبان تایلندی در آینده نزدیک خبر داده بود!

گفتنی است سخنگوی وزارت ارشاد درباره دلایل اعطای مجوز نشر به این کتاب اعلام کرده بود: راستش هیچکدوم از ممیزهای ما روشون نمیشد این کتاب رو تا ته بخونن. 2 سال دنبال یه ممیز پررو گشتیم اما پیدا نکردیم. آخر سر هم گفتیم مجوز بدیم بره پی کارش.

در صفحه 26 این کتاب می‌خوانیم:

«...»

ولش کن اصلاً!

 

 

خبر «چاپ آخر» تایید شد: فرغون‌ها در راهند

در شماره پنج «چاپ آخر» از تصمیم وزارت ارشاد برای استفاده از ظرفیت 5 میلیون بازدید کننده نمایشگاه کتاب برای تکمیل ساختمان مصلی خبر دادیم و گفتیم که وزارت ارشاد قصد دارد به دست هر کدام از این 5 میلیون یک فرغون آجر یا دو کیسه گچ یا یک کیسه سیمان یا... بدهد که با خود از درب ورودی تا شبستان اصلی بیاورند تا ضمن صرفه جویی در هزینه کارگر، کار ساخت مصلی هم تمام شود.

حالا امروز رسانه‌ها نوشتند سرویس‌دهی مینی‌بوس‌هایی که وظیفه حمل بازدیدکنندگان را داشتند متوقف شده است.

اگرچه برخی مسئولین از اختلاف بین حامی مالی نمایشگاه و مسئولین نمایشگاه به عنوان دلیل این امر خبر دادند، اما شنیده‌های خبرنگار چاپ آخر حاکی است که نخیر! دلیل همان است که چاپ آخر گفته بود و به زودی فرغونها هم می‌آیند!

  • م.ر سیخونکچی