طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

۶۴ مطلب با موضوع «روشنفکری» ثبت شده است

زنگ انشاء: نظرتان را درباره فتنه 88 بنویسید!

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۳۲ ب.ظ | ۵ نظر

به نام خدا

راستش من خودم درباره فتنه نظری ندارم چون خیلی سنم کم هست و فقط یادم هست که مادرم یک روز که خیلی عصبانی بود به یک تعداد آدمی که آمده بودند و هیئت آتیش زده بودند گفت «بی‌شرف!» اما پدرم خیلی نظر دارد. پدر من یک آدم خیلی معمولی است. صبح‌ها بلند می‌شود می‌رود سر کار و شبها برمی‌گردد خانه. پدرم البته خیلی درباره فتنه نظر نمی‌دهد چون می‌گوید نظراتش با بقیه فرق دارد و می‌ترسد مردم به او مثل علی مطهری که نظراتش با همه فرق دارد نگاه کنند. پدرم می‌گوید آدم نظر نداشته باشد بهتر از این است که مردم فکر کنند او هم مثل علی مطهری فکر می‌کند. من علی مطهری را نمی‌شناسم اما مثل اینکه آدم خیلی فرق داری است! پدرم می‌گوید صدا و سیما باید کاری کند که مردم بتوانند بین آدمهایی که با هم فرق دارند فرق بگذارند.

اما یکبار که پدرم مطمئن بود کسی آنجا نیست که فکر کند او هم مثل علی مطهری است و می‌خواهد مثل او فرق دار بازی در بیاورد، نظراتش درباره فتنه را گفت. پدرم می‌گفت فتنه خیلی هم خوب بود. پدرم می‌گفت اگر هر دو سه سال یکبار فتنه ایجاد شود برای همه خوب است. پدرم می‌گفت فتنه باعث شد بعضی‌ها برای یکبار هم شده در طول عمرشان «الله اکبر» بگویند. پدرم می‌گفت اگر فتنه نبود ممکن بود بعضی‌ها در تمام عمرشان یکبار هم که شده به نماز جمعه هم نروند. پدرم البته می‌گفت باید تا فتنه بعدی به فتنه‌گرها یاد داد که نماز با کفش درست نیست و نباید بصورت قاطی و زن و مرد درهم نماز جمعه خواند. پدرم تا این را گفت مادرم لبش را گاز گرفت و به خواهرم گفت برود زیر غذا را کم کند!

پدرم می‌گفت اگر فتنه نبود بعضی آقازاده‌ها از سوء تغذیه می‌مردند و خدا را شکر فتنه باعث شد که بروند وسط شلوغ پلوغی‌ها دو سه تا ساندویچ بخورند و کمی ته دلشان را بگیرد وگرنه می‌آمدند ما را هم می‌خوردند! پدرم می‌گفت اصلاً اگر فتنه نشده بود که یک خانم محترمی نمی‌توانست داد بزند مردم بریزند توی خیابان و ممکن بود مردم فکر کنند لال است خدای نکرده. تا پدرم این را گفت خواهرم گفت کل دنیا هم فکر کنند آدم لال است بهتر است از اینکه از این جور حرفها بزند. مادرم گفت اینکه از علی مطهری بودن هم بدتر است. پدرم دست کشید به سرم و سرش را از بالا به پایین تکان داد.

پدرم می‌گفت تازه فتنه باعث شده است یک آقازاده‌ای سه سال برود انگلستان و برای خودش سرکشی کند. من گفتم خوش به حالش، این بابک آقازاده که توی کلاس کنار من می‌نشیند انقدر بدبخت است که خوراکی ندارد بیاورد مدرسه آنوقت فامیلشان می‌رود انگلیس خوش می‌گذراند. تا این را گفت پدرم کوبید تو سرم که آن آقازاده با این آقازاده فرق دارد بچه، یک وقت بهش نگویی که آن آقازاده فامیلشان است که ناراحت می‌شود. من که داشتم سرم را می‌مالیدم گفتم یعنی آدم اگر آن آقازاده فامیلش باشد از اینکه مردم فکر کنند مثل علی مطهری فرق دارد هم بدتر است؟ پدرم دوباره دست کشید روی سرم و کله‌اش را از بالا به پایین تکان داد.

پدرم می‌گفت فتنه انقدر خوب بود که باعث شد یک نفر آدم گنده توی روز روشن برود توی مجلس ختم یک آدم زنده شرکت کند و در امور مربوط به مجالس ترحیم نو آوری ایجاد شود. پدرم می‌گفت فتنه باعث شد تا یک زنی که شوهرش می‌گفت روشنفکرترین زن ایران است نظریه داماد لرستان را بدهد و بقیه روشنفکرها هم چیزی درباره آن نگویند، تا مردم بفهمند روشنفکرها همچین پخی هم نیستند برای خودشان و پایش بیفتد دری وری‌هایی می‌گویند که آدم شاخ در می‌آورد!

پدرم می‌خواست هنوز هم فواید فتنه را بگوید که یک نفر در زد و آمد داخل و پدرم هم که می‌ترسید بخاطر نظرات فرق دارش فکر کند او هم شبیه علی مطهری فکر می‌کند، دیگر نظراتش را نگفت.

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

فیلم هندی هم دوست نداری؟!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ب.ظ | ۱ نظر

بازیگری به سبک اکران/6 

(آخرین قسمت) 



این آخرین مطلبی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم



آقا هوشی 5 روز خودش را کشت تا برای بازیگری انتخاب شود. حتی تهدید به خودکشی هم کرد اما نشد که نشد. حالا در آخرین روز او به آخرین حربه متوسل میشود:

*

کارگردان: بفرمایید تو...

جوان: دستات رو ببر بالا!

کارگردان: باز تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟

جوان: ساکت باش... دستات رو ببر بالا!

(کارگردانی در حالتی بین ترس و تاسف و حیرت دستهایش را بالا می‌برد)

جوان: شما ها رو باید کشت؛ باید زمین رو از وجود شماهایی که استعداد جوونها رو نابود میکنید پاک کرد!

کارگردان: خجالت بکش پسر! تو به درد بازیگری نمیخوری... تفنگ رو بزار کنار!

جوان: دهنت رو ببند!

کارگردان: حالا که چی؟ چی می‌خوای؟

جوان: باید از من تست بگیری...

کارگردان: 5 بار گرفتم... تو به درد نمیخوری...

جوان: میخورم و تو باید بگیری...

کارگردان: اگر مطمئنی میخوری دیگه چرا تست بگیرم؟

جوان: برای اینکه من دوست دارم مثل بقیه مردم تو یه سیستم عادلانه وارد بازیگری بشم و پیشرفت کنم!

کارگردان: تو خُلی!

جوان: ساکت باش... تست بگیر.

کارگردان: ببین پسر... حالا که اینطور شد بمیرم هم دیگه ازت تست نمیگیرم. به شرافت هنریم قسم که دیگه ازت تست نمیگیرم...

جوان: منم به شرافت کفتر بازیم قسم میخورم که میکشمت!

کارگردان: بکش... بکش دیگه... چرا معطلی؟ بکشی هم تست نمیگیرم!

(جوان اسلحه را آماده شلیک می‌کند. آرام به سمت کارگردان قدم بر می‌دارد. اسلحه را روی پیشانی او می‌گذارد. کارگردان عرق کرده است. ناگهان جوان ماشه را نمیچکاند و اسلحه را میگذارد روی میز و بر میگردد عقب!)

جوان: تو من رو بکش!

(کارگردان مبهوت نگاه میکند. جوان زانو میزند)

جوان: بردار... تفنگ رو بردار و من رو بکش!

کارگردان: پاشو برو بیرون پسر... پاشو این اسلحه رو بردار و برو پی زندگیت.

جوان: نه... من رو بکش!

(کارگردان تلفن را بر میدارد و به منشی میگوید که زنگ بزند به پلیس صد و ده)

جوان: نه... تو نباید به پلیس بگی... تو باید بیای من رو بغل کنی و بعد از رنگ چشمهام بفهمی که با هم برادریم! تو میفهمی که برادر بزرگ منی و یه روز من رو تو ایستگاه راه آهن گم کردی!

کارگردان: چرا دری وری میگی؟

جوان: دری وری نیست. خودم تو یه فیلم هندی دیدم!

(کارگردان با عصبانیت اسلحه را بر میدارد که پرت کند به سمت جوان. از وزن کم اسلحه می‌فهمد که پلاستیکی است!)

کارگردان: پاشو برو گمشو دیوونه!

جوان: بابا تو چقدر نادخی! با فیلمای روشنفکری که حال نکردی و نذاشتی بریم خارج! بیا لااقل یه فیلم هندی بسازیم بریم با آمیتا پاچان عکس بگیریم!

کارگردان: نمیری بیرون؟

جوان: هندی دوست نداری؟ اصلاً بی‌خیال خارج رفتن؛ بیا یه سریال کره‌ای بسازیم بدیم همین شبکه نمایش خودمون 3 سال هر شب ساعت 10 پخش کنه، بزار لااقل ما یه عکس با گلزار داشته باشیم!

کارگردان: خدایا... من دیگه فیلم نمیسازم... نمیسازم...

(کارگردان بلند میشود و خودش میرود بیرون...)

 

  • م.ر سیخونکچی

تروریسم و مایو!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۵۹ ق.ظ | ۰ نظر

اینایی که رفتن دم در سفارت فرانسه گل گذاشتن، همونایی هستن که اگر تو استخر مسئول گرفتن کفش و دادن دمپایی بشن هم مایو میپوشن!

  • م.ر سیخونکچی

به یه معدن هم رحم نمیکنن!

م.ر سیخونکچی | جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۱۲ ب.ظ | ۲ نظر

بازیگری به سبک اکران/5


این پنجمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:

 



چهار بار شکست در تست بازیگری آقا «هوشی» را مجبور کرد تا راه خطرناکی برای بازیگر شدن انتخاب کند. کارگردان در پنجمین روز در اتاقش نشسته بود و داشت تست بازیگری می‌گرفت که یک نفر در را باز کرد و...

*

یک نفر: آقای کارگردان... آقای کارگردان...

کارگردان: چیه؟ چی شده؟

یک نفر: آقای کارگردان بدویید...

 (کارگردان هراسان میدود بیرون. جوانی بالای ساختمان روبرو رفته و قصد خودکشی دارد، کارگردان دقت میکند و هوشی را میشناسد!)

جوان: من خودم رو میکشم... دیگه خسته شدم! همین کارگردانی که اون پایین وایساده ، باعث بدبختی منه...

کارگردان: به من چه... چرا چرت و پرت میگی؟!

جوان: آره... خود تو بودی که هر کاری کردم من رو قبول نکردی. هی گفتم بیا فیلم بسازیم بریم خارج، نذاشتی...

کارگردان: خب هر کسی استعداد یه کاری رو داره، همه که نمیتونن بازیگر بشن.

جوان: نخیر... تو نخواستی موفقیت من رو ببینی!

(جوان می‌خواهد خودش را بیاندازد پایین که مردم از کارگردان میخواهند برای نجات جان جوان، به او بگوید که او را پذیرفته و در فیلمش به او بازی‌ می‌دهد)

کارگردان: نه، خودت رو ننداز... ببین! بیا پایین من هم قول میدم که تو فیلمم بهت یه نقش خوب بدم...

جوان: تو دروغ میگی! امکان نداره، این دنیا پر شده از دروغ، پر شده از شکاکیت، پر شده از نسبی‌گرایی... خودم تو چند تا فیلم دیدم که اصلاً مشخص نبود کی راست میگه و کی دروغ! الان اینجور فیلمها رو بورسه!

کارگردان: گور بابا سینما! این که فیلم نیست، واقعیه... من یه نقش خوب بهت میدم.

جوان: اگه راست میگی بگو چه نقشی؟ الان بگو!

کارگردان: باشه... باشه... اووومممم... نقش...

جوان: باید یه نقش خوب بدی ها! یه نقشی که توش نکبت و بدبختی نباشه!

کاگردان: باشه.. حتما... نقش یه معلم چطوره؟ یه معلم تو یه روستای دور افتاده که خیلی هم زیبا و باصفا و سرسبزه، هیچ دغدغه و مشکلی هم نداره.

جوان: میدونستم! میدونستم تو نمیذاری آب خوش از گلوی من پایین بره!

کارگردان و مردم با هم: چرا آخه؟

جوان: فکر کردی من خرم؟! تو این نقش رو به من دادی تا بدبختم کنی. این معلمه تو یه روستاس و در ظاهر اوضاعش خوبه. اما کم‌کم تو اون روستا یه معدن پرعیار پیدا میشه که وضع مردم رو خوب میکنه. بعد حکومت میاد دست میزاره رو اون معدن و مردم روستا رو بیچاره میکنه! بعد معلم بعنوان نماد روح بیدار جامعه، مردم رو برای مقابله با حکومت رهبری میکنه. بعد حکومت توسط یه رزمنده بازمانده از جنگ که مشکل روحی هم داره -چون وقتی از اسارت برگشته دیده زنش با یکی دیگه ازدواج کرده(!)- مردم رو سرکوب میکنه و معلم رو هم میکشه! الان اینجور فیلمها تو بورسه... این فیلمها جایزه میگیرن... تو میخوای از این فیلمها بسازی و بعد بری جشنواره های خارجی با برد پیت سلفی بگیری... تو میخوای من رو بکشی تا توی سلفیت با برد پیت نباشم!

کارگردان: بمیر بابا دیوونه...

 

 

  • م.ر سیخونکچی

عشق است دستشویی فرنگی!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ | ۰ نظر

بازیگری به سبک اکران/4


این چهارمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:



سه تجربه ناکام باعث شد تا آقا «هوشی» در چهارمین روز برگ برنده دیگری رو کند و با آوردن یک نامه آقای کارگردان را راضی کند تا بار دیگر از او تست بازیگری بگیرد.

*

کارگردان: نفر بعدی بفرمایند تو.

(از زیر در یک نامه داخل اتاق انداخته می‌شود. کارگردان نامه را بر میدارد و می‌خواند و ناگهان آقا هوشی یا همان جوان خودمان می‌پرد داخل اتاق!)

جوان: سلام عرض میکنم!

کارگردان: تو خجالت نمیکشی؟

جوان: چرا... اتفاقا چون خجالت میکشیدم این دفعه یه نامه با خودم آوردم.

کارگردان: که چی؟

جوان: مگه نخوندید؟ اون تو از قول مسئولان خانه سینما نوشته که من با عنایت به تجارب و سوابق سینمایی گزینه مناسبی برای بازیگری هستم!

کارگردان: حالا حرف حسابت چیه؟

جوان: میگم یه بار دیگه از من تست بازیگری بگیرید!

(کارگردان سرش را بین دستهایش می‌گیرد و چند دقیقه در سکوت کامل سعی میکند با مرور زندگی خود گناهی که باعث شده به این بلا دچار شود را بیابد! وقتی موفق نمی‌شود، سرش را بلند میکند)

کارگردان: ببین این آخرین باره، سعی کن همون کاری رو که میگم انجام بدی.

جوان: چشم... مطمئن باشید شما.

کارگردان: ایدفعه من یه موقعیت شاد و امیدوار کننده میدم که دیگه نتونی بری تو اون فضاها! فرض کن توی یه امتحان خیلی مهم قبول شدی و خیلی خوشحالی. می‌فهمی؟ خوشحالی؛ همه چیز خوبه! حالا میخوای یه مهمونی بدی. یک کم این موقعیت رو بازی کن.

(جوان چند دقیقه حس میگیرد و بعد شروع میکند)

جوان: من زن دارم یا ندارم؟

کارگردان: نه... مجردی.

جوان: کار سخت شد!

کارگردان: چرا؟

جوان: برای اینکه حالا باید تو زندون بمونم و بپوسم! این نقش بود به من دادی؟ حالا خیالت راحت شد؟!

کارگردان: چرا چرت و پرت میگی؟ زندان کدومه؟ من میگم تو توی یه امتحان قبول شدی و میخوای مهمونی بدی، نقش از این بهتر؟ شادتر؟

جوان: آره... شاد! ارواح عمه‌ت! اولش شاده... اما همین که بخوام مهمونی بدم تلخ میشه!

کارگردان: چرا آخه؟

جوان: خب من برای مهمونی دادن باید خرید بکنم یا نه؟ خب تو این وضعیت نکبت و رکود اقتصادی همین که برم فروشگاه و قیمتها رو ببینم راهی جز دزدی برام نمیمونه. بعدش هم من رو میگیرن و میندازن زندان. باز اگر زن داشتم، زنم میتونست بیرون از زندان -روم به دیوار- با یه کارهایی پول رو جور کنه و من رو بیاره بیرون، اما الان که زن ندارم کسی هم نیست که -روم به دیوار- بتونه من رو بیاره بیرون، میمونم و میپوسم دیگه!

کارگردان: برو بیرون!

جوان: بابا خودم تو یه فیلم دیدم این رو. اسمش نمیدونم «ته کدوم خیابون» بود! الان این رو بورسه... فقر، رکود اقتصادی، فحشاء! نونمون میره تو روغن... میسازیم و میریم خارج... دستشویی فرنگی... دستمال توالت... فکرش رو بکن!

کارگردان: بابا یکی بیاد من رو نجات بده...

 

 

  • م.ر سیخونکچی

رسوا شدم! رهنورد من رو ببخش...

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۱۱ ق.ظ | ۰ نظر
مردم نجف آباد داماد خودشان را رها نکردند بروند کتاب یکی دیگر را بخرند!
خدایا توبه!
بعد از 5 سال، بالاخره تقاص مسخره کردن تءوری دامادلرستان زهرا رهنورد و طنز نوشتن درباره اون رو دادم. بالاخره آهش گرفت و رسوا شدم. طبق گزارش پرفروشهای فارس در هفته گذشته، کتاب آقازاده عزیز من در کتابفروشی موسسه شهید کاظمی نجف آباد پرفروش بوده.
از اونجا که من بارها گفته ام پدر خانمم نجف آبادیه و من داماد نجف آباد هستم، طبیعیه که مردم نجف آباد داماد خودشون رو رها نکنن برن کتاب یکی دیگه رو بخرن!
شما رو نمیدونم ولی این اتفاق لااقل به من ثابت کرد که زهرا رهنورد واقعا روشنفکرترین زن ایرانه و تو اون قضیه داماد لرستان زر بیخود نزده و خیلی هم زر باخودی زده!
خدایا توبه...


  • م.ر سیخونکچی

اگر عادت کرده بودیم که در هر شرایط بدی، شرایط بدتر را تصور کنیم، آنوقت بجای نق زدن زبان به شکر باز می‌کردیم. مثلا همین الان که انقدر بخاطر روش سیاست خارجی دولت غرغر میکنیم بخاطر این است که شرایط بدتر را در نظر نمی‌گیریم. اگر کمی، فقط کمی به آنچه میتوانست سرمان بیاید و نیامده است فکر میکردیم آنوقت آقا جواد خان ظریف را میگذاشتیم روی سرمان و حلوا حلوا میکردیم!

میگویید مگر بدتر از این هم میشود؟ بله که می‌شود. فقط کافی‌ست به فهرست «سی ویژگی سیاست خارجی کارآمد» که استاد اعظم، فخر الروشنفکران، غایت الآکادمیون جناب سریع القلم منتشر کرده‌اند نگاهی بیاندازید تا ببینید اگر آقای ظریف و غیره میخواستند به تمامی طبق این فهرست عمل کنند الان چه وضعیتی داشتیم! برای مثال جناب سریع القلم نوشته که برای داشتن سیاست خارجی کارآمد «مسؤولین بعد از ساعت 5 بعداز ظهر، سیاست را تعطیل کرده و زندگی کنند» و یا اینکه «به حساسیت های کشورهای دیگر، حساس باشد تا آنها نیز حساسیت های او را رعایت کنند»!

در راستای همین مواردی که آقای سریع القلم فرموده‌اند، چند ویژگی‌ هم به ذهن ما رسید که در ادامه می‌خوانید. امید که با رعایت این موارد کلاً همه مشکلاتمان حل بشود برود پی کارش و حتی انشاالله خارجی‌ها در دور بعدی مذاکرات، هشت کیلو گوشت راسته گوسفندی بدهند آقای ظریف بیاورد بدهد مردم بخورند!

اما توصیه های ما:

1. در مذاکرات هیچوقت تهِ خیار را نخورید! چون تلخ است و ممکن است ناخودآگاه چهره‌تان را در هم بکشید و طرف غربی فکر کند از دست آنها ناراحت هستید و از شما دلخور شود!

2. اگر در مذاکرات به شما بستنی لیوانی دادند، درش را لیس نزنید!

3. اگر بستنی کیم دادند، بعد از خوردن بستنی، چوبش را در جیبتان بگذارید و بیاورید تا به اندازه یک عدد چوب بستنی هم که شده کشور را از واردات سالیانه چند میلیون چوب بستنی بی‌نیاز کنید. اینجوری مذاکراتتان به اندازه «یک قسط توافق ژنو بعلاوه یک چوب بستنی» برای کشور سود داشته است!

4. زیر کت و شلوار رسمی یک بیژامه راه راه و یک زیرپیراهنی رکابی بپوشید تا اگر مذاکرات بعد از ساعت 5 بعد از ظهر هم ادامه پیدا کرد، لباس رسمی را دربیاورید و با آن لباسها ادامه بدهید. چون اگر آقای سریع القلم متوجه شوند شما بعد از ساعت 5 زندگی نکرده و مشغول کار هستید، خدای نکرده دلخور میشوند!

5. صبح‌ها بجای نان بربری و پنیر لیقوان و کره گوسفندی و چای شیرین، نان تست و مربای کیوی و آب آناناس بخورید. در بالا رفتن کلاس دیپلماسی‌تان اثر دارد.

6. اگر کسی به مادرتان فحش داد آنطرف صورتتان را هم بیا... نه، اشتباه شد. بروید بند بعد!

7. بجای دستشویی ایرانی از دستشویی فرنگی استفاده کنید تا در همه ابعاد به یک دیپلمات کارکشته تبدیل شوید!

8. تا می‌توانید سیب زمینی بخورید!

9. غذا را بجای قاشق و چنگال با چاقو و چنگال بخورید. کلاس دارد. حتی اگر غذا آش هم بود این کار را انجام دهید. می‌دانم سخت است اما برای جبران 35 سال عقب ماندگی و افراط در دیپلماسی، کمی تفریط لازم است!

10. در همه مذاکرات یک عدد «روح توافقنامه» همراه خودتان ببرید تا هر بلایی سرتان آمد بیاندازید گردن او؛ هر بلایی!

 

  • م.ر سیخونکچی

نماد حاکمیت که زن دوم هم دارد!

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۳ ب.ظ | ۱ نظر

 این هم سومین شماره طنز «بازیگری به سبک اکران» که در بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار کار شده است:



آقا هوشی جوانیست عاشق سینما که سه روز است میرود به یک دفتر فیلمسازی تا تست بازیگری بدهد. دو دفعه قبلی چندان بخت با او یار نبود و کارگردان او را بیرون انداخت. حالا ماجرای سومین دفعه را بخوانید:

*

کارگردان: میگم برو بیرون...

جوان: آقا شما یه دقیقه به من مهلت بده اگر قبول نکردی من میرم؛ باشه؟... قبوله دیگه!

کارگردان: اووووووف!

جوان: ببین آقای کارگردان... من به این نتیجه رسیدم که کمی باید از قالب تفکرات خودم خارج بشم و بیام تو قالب شما!

کارگردان: خیلی خب... اصلاً بیا از فضای دانشگاه و مسائل اجتماعی و... خارج بشیم. شما فرض کن اینجا یه بنگاه اقتصادیه...

جوان: چطور بنگاهی؟!

(کارگردان چپ چپ نگاه میکند)

جوان: برای اینکه بتونم بیام تو قالب شما پرسیدم!

کارگردان: یه بنگاه بزرگ! مثلاً یه گارارژ...

جوان: گاراژ خوبه!

کارگردان: باشه... گاراژ! شما صاحب این گاراژی. یه بدبختی که بخاطر نداری اومده ازت پول نزول کرده بود حالا اومده التماس میکنه که ندارم و فرصت میخوام. تو هم فرصت نمیدی. این صحنه رو بازی کن ببینم.

(جوان بعد از چند سرفه شروع میکند به منولوگ)

جوان: نه که نمیشه... من اگر قرار بود هر کی اومد گفت پول ندارم بگم برو که الان باید کاسه گدایی دستم میگرفتم... بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. زیینگگگگ... زیینگگگگ...

کارگردان: این چی بود دیگه؟

جوان: صدای زنگ تلفن دیگه! ...زیینگگگگ!

کارگردان: پووووفففف

جوان: جواب بدم؟ زیینگگگ...

کارگردان: جواب بده!

جوان: کیه؟... بَه... سلام علیکم حاج آقا... اسعد الله ایامکم... تقبل الله اجورکم!...

کارگردان: اینا رو دیگه کی داره میگه؟

جوان: همون آقا بنگاهی پدر سوخته‌هه دیگه!... ادامه بدم؟ پشت خط منتظره بنده خدا!

کارگردان: ادامه بده.

جوان: بله... نخیر حاج آقا چه اشکالی داره... دو میلیارد تومن که ارزش شما رو نداره... دیر شد که شد... اختیار دارید...

کارگردان: تموم نمیشه صحبتتون؟

جوان: من میخوام قطع کنم، طرف پرچونه‌س!... الان میپیچونمش... حاج آقا جسارتا من نمازم رو نخوندم... میترسم قضا بشه.... بله... انشاالله... قربان شما...

(کارگردان بهت زده دارد نگاه میکند)

جوان: حال کردی چطور پیچوندمش؟!

کارگردان: الان این حرفا چی بود؟ اونطرف خط چی بود؟

جوان: یه حاج آقا بود... نماد حاکمیت... درست همون لحظه که من بخاطر 2 میلیون داشتم یه بنده خدایی رو می‌چزوندم، اون زنگ زده بود تا قرض دو میلیاردی رو که برای واردات ازم گرفته بود تمدید کنه!

کارگردان: من گفتم این رو بازی کن؟

جوان: ببین داداش الان این رو بورسه... خودم تو چندتا فیلم دیدم. یه نماد حاکمیت میندازی تو فیلمت. بعد به لجن میکشیش. بهتره حاج آقا باشه! اگر زن دوم هم داشته باشه که دیگه بهتر! حالا من اینجا فرصت نداشتم ولی باید تو فیلم نشون بدیم رو پشتی صندلیش هم چفیه‌ انداخته! سه سوته برات ویزا میفرستن میری اونور آب... فکرش رو بکن! هواپیما سوار میشیم... تو هواپیما ساندویچ میدن!

کارگردان: برو بیرون تا نکشتمت!

جوان: هواپیما... دوست نداری؟!!

کارگردان: برو گمشو...

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

من یک دانشجو؛ ایدز دارم!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۳۶ ب.ظ | ۱ نظر

بازیگری به سبک اکران/2


این دومین طنزی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم و در پنجمین شماره آن منتشر شده است:


اینجا یک دفتر فیلمسازی است و کارگردان مشغول گرفتن تست بازیگری از متقاضیان. در شماره قبل ماجرای تست دادن جوانی به نام هوشی را تعریف کردیم که به اخراج او توسط کارگردان انجامید. اما هوشی خان گیرتر از این حرفهاست و دوباره آمده است تست دهد:

*

کارگردان: بفرمایید...

جوان: سلام....

کارگردان: باز هم شمایید؟ دیروز که اومده بودید...

جوان: بله... راستش دیروز یک کم سوء تفاهم بوجود اومد... گفتم حیفه فرصت همکاری خوبی که بین من و شما میتونه شکل بگیره بخاطر یه سوء تفاهم از بین بره...

کارگردان: ولی ما دوبار از یه نفر تست نمی‌گیریم.

جوان: بله... اما من خواهش میکنم این فرصت رو به من بدید.... من...

(جوان آنقدر مویه میکند که کارگردان دلش میسوزد)

کارگردان: خب باشه... بسه حالا... انقدر التماس نکنید... بسه...

جوان: من این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...

کارگردان: شما دانشگاه که رفتید؟

جوان: بله.

کارگردان: چه رشته‌ای؟

جوان: نه... نه... اونجوری که نرفتم... یه بار یه بسته رو بردم رسوندم... تو پیک کار میکردم!

کارگردان... باشه... ولش کن. حالا فرض کنید که دانشجویی هستید که مشکلات زیادی پیش رو دارید. مثلا با اینکه از نظر علمی وضعتون خوبه ولی از نظر مالی در مضیقه‌اید. حالا هم دارید دنبال راهکاری برای بهتر شدن اوضاعتون میگردید. میتونید این فضا رو در بیارید؟

جوان: چرا نتونم... فقط ساک دارید؟

کارگردان: ساک برای چی؟

جوان: ساک لازمه دیگه... حالا چمدون یا کیف بزرگ هم بود اشکال نداره.

کارگردان: نخیر ندارم...

جوان: اشکال نداره، فرض میکنیم این ساکه...

(جوان شروع میکند به برداشتن چیزهایی خیالی از روی زمین و چپاندن داخل ساکی خیالی. کارگردان بعد از چند دقیقه کلافه‌ میشود)

کارگردان: تموم نشد؟

جوان: نخیر آقا... باید همه وسایلام رو بردارم... یه روز و دو روز که نیست.

کارگردان: چی یه روز و دو روز نیست؟

جوان: سفرم دیگه... میخوام برای همیشه برم.

کارگردان: کجا؟

جوان: خارج دیگه... یه دانشجوی ایرانی باید فرار کنه دیگه.

کارگردان: چرا؟

جوان: من چه میدونم چرا... الان تو همه فیلمها اینجوریه دیگه. همه جوونا فرار میکنن میرن. کار دیگه‌ای نمیشه کرد. باید فرار کرد از این همه سیاهی، اینهمه نکبت!

کارگردان: بفرمایید بیرون.

جوان: ببین آقا جون! انقدر سرسختی نکن. بیا همین رو بسازیم ببریم یه جشنواره خارجی، هم پول بهمون میدن هم یه عکس با نیکول کیدمن میگیریم تو محل شاخ میشیم ها!

کارگردان: میری بیرون یا بیام بندازمت بیرون؟

(جوان تکان نمی‌خورد و کارگردان بلند میشود تا برود سمتش)

جوان: به من نزدیک نشوها... نیا... میگم نیا... گازت میگیرم ها... من ایدز دارم!

کارگردان: ایدز؟

جوان: آره دیگه... تو سینما یه دانشجوی ایرانی که میخواد فرار کنه باید ایدز هم داشته باشه دیگه! تازه ستاره دار هم هستم... تازه نامزدم رو هم یه مسئول حکومتی از چنگم درآورده باهاش عروسی کرده...

کارگردان: پاشو برو بیرون دیوونه!

 

  • م.ر سیخونکچی

همه زدند تو کار طنز!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ | ۱ نظر

یکی از خبرگزاری‌ها از بین هنرمندانی که می‌توانسته انتخاب کند، پدر گلشیفته فراهانی را برای مصاحبه درباره مرحوم مرتضی احمدی انتخاب کرده است. بعد پدر گلشیفته فراهانی هم از بین همه حرفهایی که می‌توانسته بزند، این را انتخاب کرده که بگوید: «مرحوم مرتضی احمدی در جریان انقلاب اسلامی وسط میدان مبارزه می‌کرد»! بعد میگن چرا مردم ایران خیلی سخت میخندن؛ خب دست زیاد شده جانم! 



  • م.ر سیخونکچی