نیازمند چشمهای سبز یا آبی یا فوق فوقش عسلی هستیم!
- ۴ نظر
- ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۴۲
داشتیم پنجمین شماره طنز بولتن روزانه روزنامه جوان در جشنواره فجر رو مینوشتیم که گفتن از فردا چاپ نمیشه! همونی که نوشته بودیم رو میذارم اینجا:
آنچه تا امروز در این ستون خواندید، اتفاقاتی است که مثلاً حول و حوش باجه اطلاعات برج میلاد در روزهای برگزاری جشنواره فیلم فجر رخ میدهد. امروز هم قرار بر همین است، بفرمایید:
1
دینگ... دینگ... دینگ... حضار محترم توجه فرمایید! البته بنده خودم مسئول باجه اطلاعات هستم و کلی هم اطلاعات دارم، اما یه سوالی برام پیش اومده گفتم ازتون بپرسم. آقا اینجا تهرانه یا ونیز؟ چقدر بارون میاد تو فیلمها! دینگ... دینگ... دینگ...
(زینگ.. زینگ... صدای زنگ تلفن میآید؛ خانمی که پشت باجه اطلاعات نشسته، گوشی را بر میدارد)
- برج میلاد، محل برگزاری جشنواره فجر، بفرمایید!
- آخیش... سلام خانم... چقدر خوب شد شما برداشتید. همهش میترسیدم یه آقایی گوشی رو برداره، مونده بودم چطور بهش بگم...
- چی شده خانم؟ امری باشه در خدمتم.
- بیزحمت به آقای پرستویی بگید بیاد، وقتشه!
- کجا بیاد؟ چی وقتشه؟!
- خودش میدونه دیگه... بگید بیاد؛ داره میاد!
- چی میگی خانم؟ بالاخره بیاد، یا داره میاد؟
- ای بابا! خانم جون چرا انقدر من رو تو این وضعیت اذیت میکنی؟ بگید بیاد دیگه!
- عجبا... من که نمیفهمم چی میگی خانم!
- بابا من یه زن صیغهای هستم، شوهرم هم ولم کرده رفته. الان هم حاملهام. من چندتا فیلم دیدم که آقا پرستویی خیلی دستش به خیره و زنای مثل من رو تو فیلمها میبره دکتر، گفتم قربون دستش، بیاد یه توک پا من رو هم ببره. بخدا هیچکس رو ندارم!
2
دینگ... دینگ... دینگ... اصحاب محترم هنر و رسانه! روشور دارید؟ دینگ... دینگ... دینگ...
(مردی با لباس کار، در هیبت تعمیرکارها با جعبه ابزاری در دست به باجه اطلاعات نزدیک میشود:)
- سلام داداش.
- سلام قربان، در خدمتم.
- داداش ما کجا باید بریم؟
- برید طبقه منفی دو، سمت راست، راهرو رو بگیرید تا ته برید. اونجاس.
- مشکلش چیه حالا؟
- مگه نگفتن بهتون؟
- نه بابا! انقدر طرف پشت گوشی هول بود که تا اومدم بپرسم چی شده، داد زد که زود بیا و قطع کرد!
- آهان... راستش آب گرم قطع شده!
- همین؟ واسه یه آب گرم انقدر هول بود؟
- آره بابا... حق داره بیچاره. الان هفده تا از بزرگترین بازیگرهای مرد ایران تو حموم هستن و دارن تو فیلمهای مختلف بازی میکنن. قرار بود این سکانسها هفت هشت ثانیه باشه اما آب گرم قطع شد الان 45 دقیقه اس دارن سرشون رو میشورن. بدو تا نمردن!
طنزهای روزانه این بنده در بولتن روزانه روزنامه جوان برای جشنواره فیلم فجر/4
حق دارند بندههای خدا؛ سه روزه گیر دادهایم به باجه اطلاعات و ول کن هم نیستیم. خب اینها هم آدماند، خسته میشوند. برای اینکه یک کم مسئولان باجه اطلاعات استراحت کنند، در این شماره به یک جای دیگر هم در برج میلاد سر زدهایم تا ببینیم در شبهای برگزاری جشنواره فیلم فجر چه حرفهایی آنجا رد و بدل میشود:
1
(جلوی درِ ورودی، تجمع نه چندان بزرگی تشکیل شده است. مسئول حراست فیزیکی دارد با مردی تقریبا 45 ساله که دختری 23 ساله همراهش است، صحبت میکند:)
- ببینید آقا، من فقط میخوام بدونم نسبت شما با این خانم چیه؟
- شما از همه موقع ورود این رو میپرسید؟
- نه... اما از اونهایی که به نظرمون مشکوک برسن میپرسیم!
- ما مشکوکیم... چیمون مشکوکه، هان؟
(دختر جوان سعی میکند مرد را آرام کند. مسئول حراست فیزیکی میگوید:)
- اختلاف سنتون مشکوکه!
- از کی تا حالا اختلاف سن مشکوک شده؟!
(دختر برای اینکه شر را بخواباند وارد بحث میشود و با مسئول حراست فیزیکی صحبت میکند:)
- پدر و دختر هستیم.. ایشون پدرم هستن! مشکل حل شد؟
- چی؟ حل شد؟ تازه شروع شد! پس پدر و دختر هستید؟!
- بله... مگه چیه، پدرم هستن ایشون.
- همین دیگه... فکر کردید مملکت انقدر بیدر و پیکر شده که پدر و دختر راه بیفیتد با هم برید سینما؟!
- من متوجه نمیشم آقا، چی دارید میگید؟ مگه چه اشکالی داره؟
- چه اشکالی داره؟ میگه چه اشکالی داره؟! فیلم «خانه دختر» رو ندیدید مگه؟!
- نه...
- همین دیگه... همین دیگه... اگر دیده بودید که اینطور راست راست با پدرتون راه نمیافتادید بیاید سینما! بترسید خانوم... بترسید خانوم... من بعنوان یه مرد غریبه نامحرم به شما عرض میکنم، از پدرتون بترسید خانم! یک کم بیاید سینما این فیلمهای خیرخواهانه رو ببینید تا بفهمید این پدرهای ایرانی چقدر خطرناک و عوضی هستند!
2
(آقا شرمنده! ما گفتیم تا یه توک پا بریم دم در و برگردیم این مسئولان باجه اطلاعات یک کم خستگی در میکنند، چه میدونستیم اینطوری میشه! بازم شرمنده، اصلاً برمیگردیم به همون باجه اطلاعات!)
دینگ... دینگ... دینگ... مهمانان محترم، خواهشا دیگه پشت درِ دستشوییها به فیلمهایی که تیتراژاشون زیر آب شروع میشه بد و بیراه نگید، قول میدیم دیگه تکرار نشه! دینگ... دینگ... دینگ
- سلام آقا
- سلام، امری هست؟ در خدمتم...
- ببین داداش، ما یه صابخونه داشتیم خیلی ما رو اذیت کرد، مهمون میومد گیر میداد، بچه میدوید گیر میداد، با زنمون دعوا میکردیم گیر میداد. خلاصه پدر ما رو درآورد...
- خب، از دست من چه کمکی بر میاد؟
- قربونت میخواستم یه نوبت بگیرم برم روی سن، قبل از شروع فیلم بهش بگم آخه نامرد، این رسمشه؟ نه، این رسمشه؟ ما که پول اجاره رو ماه به ماه دادیم بهت، حالا چون صابخونهای باید پدر مستاجر رو در بیاری...
- بری روی سن قبل از شروع فیلم این رو بگی؟
- آره دیگه... بچهها میگفتن جدیداً قبل از شروع فیلم به مردم 5 دقیقه وقت میدید بیان درد دل کنن، جواب رقیباشون رو بدن، لیچار بار طلبکاراشون کنن، به زنشون بگن از خونه بابات برگرد، به بچهشون بگن بیشعور توپ که میفته تو جوب با دست برندار...
- نه آقا این حرفها چیه، اینجا جشنوارهاس، اونم جشنواره فیلم فجر!
3
دینگ... دینگ... دینگ حضار محترم مطلع باشید اسم بولتن روزانه جشنواره به بولتن عصرانه تغییر کرده، ما دیدیم اسم بولتن رو عوض کنیم راحتتر از اینه که سر وقت برسونیمش به جشنواره، همین کار رو هم کردیم! دینگ... دینگ.. دینگ...
- سلام خانم، بالشت دارید؟
- نخیر... بالشت میخواید چیکار؟
- دارم میرم یه فیلم از گروه هنر و تجربه ببینم!
طنزهای روزانه این بنده در بولتن روزانه روزنامه جوان برای جشنواره فیلم فجر/3
بعد از دو روز حتما دستتان آمده که اینجا چه خبر است و حالا فقط همینقدر بگوییم که آنچه در این ستون قرار است بخوانید، اتفاقاتی اتفاقاتی است که حول و حوش باجه اطلاعات سالن همایشهای برج میلاد، در روزهای برگزاری جشنواره فیلم فجر میافتد:
1
دینگ... دینگ حضار محترم، شغالو دیدید؟ چه فرز رد شد! دینگ... دینگ...
- سلام خانم.
- سلام، بفرمایید. در خدمتم.
- بنده هدایت هستم، صادق هدایت!
- اسمتون آشناس... تو فجر سپاسی بازی میکنید؟
- نخیر خانم! نویسنده هستم، یعنی بودم!
- تو رو خدا؟!
- بله... ببینید من وقت ندارم. دو ساعت از فرشتههای موکل عذاب مرخصی گرفتم، اومدم اینجا یه نکتهای رو بگم و برم. یعنی اونا هم اجازه نمیدادن اما وقتی گفتم چه اتفاقی افتاده خودشون راهیم کردن بیام!
- وا! حالا مگه چی شده؟
- ببینید خانم! دیروز اینجا یه فیلم دفاع مقدسی از روی یکی از داستانهای من پخش شده!
- شما؟ دفاع مقدس؟ شیب؟ بام؟...
- بله! راستش من دیدم اینجا کسی دلش به حال شهدا نمیسوزه، گفتم خودم بیام بگم آقاجان، حتی من هم که اونهمه فحش به دین و مذهب و پیغمبر دادم راضی نیستم این کارها رو بکنید. گناه دارن این شهدا! خدا شاهده از دیشب این جمالزاده و میرزا ملکم خان و بقیه یه جور دیگه به من نگاه میکنن، مسخره میکنن، کرکر به ریش نداشتهمون میخندن! خب اینا رو از چشم من میبینن دیگه! نکنید بابا جان، ما تقاص همون کارای خودمون رو بدیم واسه هفت پشتمون بسه!
2
دینگ... دینگ... کسی یه خونه قدیمی وسط بیابون داره، یه کارگردان میخواد فیلم بسازه، سه چهار روزه هم جمع میکنه کار و خونه رو تحویل میده! هر چی هم تو جشنواره گیرش اومد، نصف نصف! دینگ.. دینگ...
(یک گروه ده دوازده نفره شامل پیر و جوان، زن و مرد، کودک و نوجوان به سمت باجه اطلاعات میآیند. مردی چهل و پنج شش ساله بقیه را ساکت کرده و خود با مسئول باجه صحبت میکند:)
- سلام آقا جون من!
- سلام آقا... چه خبره... چرا شلوغش کردید؟
- شلوغ؟ نه... کاری داشتم.
- خب بفرمایید، امرتون؟
- ببین داداشم! ما یه خانوادهایم. پدر و مادر و ننه بزرگ و بابا بزرگ و نوه و آبجی و خلاصه همه اهل یه خونهایم...
- به سلامتی، امرتون؟
- آهان! عرض میکنم! ببین داداشم، ما تو خونادهمون همه جور آدمی داریم، یعنی جنسمون جوره. معتاد داریم، اونم معتار داغون ها! آب دماغشم نمیتونه بکشه بالا! روانی داریم، تاپ! همچین قاط میزنه که بیا و ببین! افسرده داریم، سه روز و سه شب زل میزنه به کنج دیوار، پلک هم نمیزنه...
- خب... به من چه؟
- نه داداشم، بزار بگم. آدم داریم چهار بار ازدواج کرده طلاق گرفته، یعنی نماد شکست در زندگی خانوادگیه؛ نصفبار آمار طلاق تو کشور رو یه تنه به دوش میکشه. حاجی بازاری دو زنه و دختر فراری ایدز دار هم داریم! یکی دو تا هم آدم خوشحال داریم که میتونن نمک بریزن و فضا رو شاد کنن، تازه...
- آقا جان... آقای جان اینا به من چه ربطی داره؟
- آهان... همین دیگه. این جنس ما بود که جوره؛ جنس شما هم که جوره؛ کلی کارگردان و فیلمبردار و... دارید. یه دو تا از اینا رو بفرست با هم بریم تو یه خونه فیلم بسازیم دیگه. ببین دو سه تا دوربین میچینیم اینور اونور خونه، بعد ماها هی با هم حرف میزنیم. دو تامون به هم میپریم. یکی جک میگه، یکی سیگار میکشه، یکی خیره میشه به یه نقطه، خلاصه یه چیزی میشه دیگه... یه چیزی مثل «مرگ ماهی»!
3
دینگ... دینگ... حضار محترم، میدونم سخته، اما لطفا به فیلما بلند بلند نخندید، گناه داره کارگردان بیچاره! دینگ .. دینگ...
(مردی جا افتاده نزدیک باجه میشود و در سکوت زل میزند در چشم آقای مسئول باجه)
- ...
- بفرمایید...
- ...
- بفرمایید، امرتون؟
- ...
- قربان امری داشتید؟
- ...
- ای بابا... یه چیزی بگید دیگه، به چی نگاه میکنید؟
- من خوب سکوت میکنم!
- چی کار میکنید؟
- سکوت! من خیلی خوب سکوت میکنم؟
- حالا امرتون چیه؟
- ...
- باز سکوت کردید که؟ میگم امرتون چیه؟
- هیچی، میخواستم ببینم برای من یه نقش اول سراغ ندارید؟ قول میدم هر 15 دقیقه یه جمله بگم و برم!
- نه، سراغ ندارم!
- حالا به کارگردان «احتمال بارش باران اسیدی» بگید، شاید برای فیلمهای بعدیش لازم داشت!
طنزهای روزانه این بنده در بولتن روزانه روزنامه جوان برای جشنواره فیلم فجر/2
دیروز و در اولین شماره گفتیم که اینجا حوالی باجه اطلاعات برج میلاد است. در سالن همایشها که فیلمهای جشنواره فجر برای اصحاب رسانه و هنر اکران میشود. و آنچه در این ستون قرار است بخوانید هم ماجراهای پیرامون این باجه.
1
دینگ... دینگ... حضار محترم، در جهت تامین آسایش شما اهالی فرهنگ، سرویسها آمد و شد به برج میلاد که سالهای پیش برقرار بود امسال حذف شده است، اگر ماشین ندارید زودتر برید! دینگ.. دینگ...
(زنی سالخورده که چادری گلدار به سر دارد، با طمانینه و لنگان لنگان به سمت باجه اطلاعات نزدیک میشود)
- سلام مادر جون.
- سلام... امری باشه در خدمتم.
- ماشالا... ماشالا... پنجه آفتاب!
- ممنونم... چه کمکی از من بر میاد؟
- راستش مادر جون من دیروز این فیلم «خداحافظی طولانی» رو دیدم. رفتم خونه از تو گنجه این چادر نمازها رو درآوردم... گفتم بیارم بدم بهتون بدید به کارگردانش.
- ممنون...
- آره مادر... اینا رو بده بهش تا وقتی خواست دختر چادری فوکولی بزاره تو فیلماش، از اینا استفاده کنه!
- خودتون لازمتون نمیشه؟
- نه مادر... والا تو خود محله های ما دیگه پیرزنا هم با چادر گلدار بیرون نمیرن چه برسه به دخترای جوون! باز صد رحمت به مسعود کیمیایی!
2
دینگ... دینگ... با توجه به افزایش چشمگیر سوژه «غرق شدن در رودخانه و مرداب» در فیلمهای این دوره، از فردا همراه داشتن مایو برای تماشای فیلمها الزامی است... دینگ... دینگ
- سلام آقا... میتونم وقتتون رو بگیرم؟
- خواهش میکنم... در خدمتم.
- من نماینده سازمان هواشناسی هستم. در واقع از طرف این سازمان خدمت رسیدم.
- خیلی خوش آمدید. امیدوارم از فیلمها لذت ببرید.
- نه.. نه... ببینید من اومدم اینجا تا مراتب اعتراض سازمان متبوعم رو اعلام کنم.
- چرا؟
- ببینید از دیروز تا حالا تلفنهای اعتراضی به ما چند برابر شده. خیلی از مردم تماس میگیرن و ما رو محکوم میکنن!
- به چی آخه؟
- ببینید فیلمهای جشنواره شما کاری کردن که توقع مردم بره بالا! تو همه فیلمهای شما شب و روز داره تو تهران بارون میاد و هوا رو هم مه گرفته! خب وقتی مردم اینها رو با واقعیت مقایسه میکنن فکر میکنن که تقصیر ماست دیگه! وقتی تو فیلم ارغوان، زمان رو مینویسه شهریور 86، بعد مثل دوش حموم بارون میباره، مردم نباید انتظار داشته باشن چرا تو بهمن 93 سه قطره بارون نمیاد؟!
4
(مرد جوانی، بیست و دو سه ساله، هیکلی در حالی معلوم است اعصاب ندارد نزدیک میشود و با مشت میکوبد روی میز باجه!)
- صاحاب اینجا کیه؟ گفتم صاحاب این خراب شده کیه؟
- آروم آقا... با کی کار دارید؟
- با کی کار دارم؟ با یکی که جواب پتکهای تحقیری که رو سرم کوبیده شده رو بده!
- خونسردیتون رو حفظ کنید... چی شده آخه؟!
- چی شده؟ ببین من بچه لب خطم. لب خط میدونی کجاس؟
- نخیر.
- نمیدونی؟ همین دیگه، اگر میدونستید که از این خزعبلات نمیذاشتید تو فیلماتون دیگه؛ اسمش چی بود؟ خداحافظی نمیدونم چی چی! اِ... اِ... اِ... طرف بچه لب خط بود، مثل پشمک وایساد طرف بزندش! مصبت رو شکر! ببین عمو... برو به بزرگترت بگو بچه لب خط اینطوری مسخره دعوا نمیکنه. بگو یه بار پاشه بیاد لب خط تا نشونشون بدیم اگه دعوا بشه، غلت زدن رو خاک و خوابیده جفتک انداختن تو کار ما نیست! فهمیدی؟
5
- سلام خانم.
- سلام. بفرمایید. در خدمتم.
- ببینید چون فرصت نیست و جا کمه و ستون هم پر شده، من دیگه میرم سر اصل مطلب و نیازی به دینگ دینگ گفتن شما نیست!
- بفرمایید!
- امسال که گذشت، اما به نظر من از سالهای بعد اطلاعات کاملتری از فیلمها رو تو برنامه نمایشها بنویسید.
- مثلا چه اطلاعاتی؟
- مثلا ژانر فیلمها. بالاخره حق مخاطبه بدونه چه ژانری رو قراره ببینه. ببینید من همون پارسال که فیلم پنجاه قدم آخر رو دیدم مطمئن شدم که این فیلم سرآغاز یک تحول تو سینمای دفاع مقدس میشه. نمونهاش هم همین «حکایت عاشقی» که کلاً تو همون ژانر ساخته شده. به نظرم از سال بعد ژانرها رو بنویسید و یه ژانر «کیومرث پوراحمد» هم اضافه کنید!
از امروز در بولتن روزانه روزنامه جوان در جشنواره فجر که در برج میلاد توزیع میشود، طنز مینویسم. این اولیش است!
(باجه اطلاعات سالن همایشهای برج میلاد؛ آقا و خانمی محترم که واقعا هیچ گناهی ندارند مسئول باجه هستند! در روزهایی که جشنواره فجر در اینجا برقرار است و فیلمها برای اهالی مطبوعات و رسانه و خیلی افراد دیگر به نمایش در میآید، اتفاقاتی پیرامون این باجه رقم میخورد که برخی از آنها را قرار است در این ستون ببینید؛ ضمنا مطمئن باشید که این اتفاقات را در جایی غیر از اینجا نخواهید دید، حتی دور و بر خود باجه اطلاعات مذکور!)
1
دینگ... دینگ... هم اکنون فیش پذیرایی در قسمت مربوطه توزیع میشود، خواهشمند است با توجه به اینکه اینجا سالن اصحاب هنر و رسانه است، فیش را تحویل بگیرید... دینگ... دینگ...
- سلام آقا...
- سلام. خوش آمدید... چه کمکی میتونم بکنم؟
- قسمت مردونه کجاس؟
- قسمت مردونه؟... آهان... سرویش بهداشتی آقایان پایین پله ها...
- نه... منظورم این نبود. خود سالن اصلی مردونه کجاس؟
- متوجه نمیشم قربان... قسمت مردونهی چی؟
- قسمت مردونهی جشنواره دیگه!
- مردونه و زنونه نداره که قربان... عه... جسارته اما میدونید که الان اینجا چه خبره؟
- جشنواره مد و لباسه دیگه! من اومدم تو فکر کردم اینجا قسمت زنونهشه... گفتم حتما مردونه هم داره!
2
دینگ... دینگ... به اطلاع همه حضار میرساند نشست خبری فیلم ]...[ هم اکنون در حال برگزاری است. لطف کنید یه چهار پنج نفر برید بشینید، سالن خالیه، خیلی ضایس نامردا!
- سلام خانم!
- سلام. بفرمایید در خدمتم.
- شما شمارهای، آدرسی، ایمیلی از این بابای فیلم «قول» ندارید؟
- نخیر متاسفانه...
- پس چطور اطلاعاتی هستید آخه!
- من شرمندهام جداً!
- خیلی حیف شد... دیدی؟ بچهاش زد یه بچهدیگهای رو به کشتن داد، باباهه یه سیلی هم نزد در گوشش، نشست براش شعر خوند. گفتم یه شمارهای چیزی گیر بیاریم آشنا شیم ببینیم ما رو به فرزندی قبول میکنه!
3
دینگ... دینگ... حضار محترم شرمنده! سانسها قاطی شده، زمان نمایش فیلمها رفته تو هم دیگه! راستش ما فکر میکردیم از اینهمه فیلم 90 دقیقهای لااقل یکیش تو 75 دقیقه تموم میشه، اما نشد لاکردار! عجالتا این یکی دو روز رو خودتون حدس بزنید هر فیلمی کی شروع میشه تا ایشالا درستش کنیم... دینگ... دینگ
- سلام خانم... این کتابچههای «هنر و تجربه» تموم شد؟
- سلام... نخیر.. این زیر گذاشتیم. میخواید؟
- بله... یه ده پونزده تا لطف کنید.
- زیاد نیست؟
- نه که حالا صف کشیدن براش! کسی نمیبره که. کل فیلماش رو سه هزار نفر نرفتن ببینن، حالا مجلهاش رو میان ببرن؟!
4
دینگ... دینگ... پسربچهای سه ساله گم شده. هر کی پیدا کرد از بالای برج بندازه پایین؛ اینجا جای بچهاس آخه؟ مردم کی میخوان رعایت کنن پس؟ والّا بخدا!
- سلام خانم.
- سلام... در خدمتم.
- این کارت منه، تو کار رنگ و قلمو و بوم نقاشی هستم.
- موفق باشید... چه کاری از من بر میاد؟
- بیزحمت این رو برسونید خدمت کارگردانهای فیلم «ارغوان»، بفرمایید حاضرم وسائل نقاشی رو با تخفیف تقدیمشون کنم. قسطی هم میدم! اینطوری دیگه لازم نیست روی پرده سینما نقاشی کنن!
5
دینگ... دینگ... حرف خاصی نداشتم. کسی گم نشده؟ کسی با کسی کار نداره؟ ماشین پراید گوجهای راه کسی رو نبسته؟ دینگ... دینگ...
- سلام آقا...
- سلام. بفرمایید.
- آقا اینجا چیزی نمیفروشن؟
- نخیر قربان...
- مشمبا هم نمیدن؟
- نخیر متاسفانه...
- اون پسره هم نمیاد دو ساعت روپایی بزنه؟
- بعید میدونم!
- پس این چه جشنوارهای شد؟ جمعش کنید بابا!
از امروز یه جشنواره آغاز میشه که به فشن و مد و آرایش و فخر فروروغای روشنفکری و... اختصاص داره. تازه میگن توش فیلم هم پخش میکنن!
در راستای طنز فوری دیروز، این فیلم کوتاه را هم ببینید بد نیست. روی عکس کلیک کنید و یه خاک بر سرش حواله آن زنیکه بیشعور کنید!
بازیگری به سبک اکران/6
(آخرین قسمت)
این آخرین مطلبی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم
آقا هوشی 5 روز خودش را کشت تا برای بازیگری انتخاب شود. حتی تهدید به خودکشی هم کرد اما نشد که نشد. حالا در آخرین روز او به آخرین حربه متوسل میشود:
*
کارگردان: بفرمایید تو...
جوان: دستات رو ببر بالا!
کارگردان: باز تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟
جوان: ساکت باش... دستات رو ببر بالا!
(کارگردانی در حالتی بین ترس و تاسف و حیرت دستهایش را بالا میبرد)
جوان: شما ها رو باید کشت؛ باید زمین رو از وجود شماهایی که استعداد جوونها رو نابود میکنید پاک کرد!
کارگردان: خجالت بکش پسر! تو به درد بازیگری نمیخوری... تفنگ رو بزار کنار!
جوان: دهنت رو ببند!
کارگردان: حالا که چی؟ چی میخوای؟
جوان: باید از من تست بگیری...
کارگردان: 5 بار گرفتم... تو به درد نمیخوری...
جوان: میخورم و تو باید بگیری...
کارگردان: اگر مطمئنی میخوری دیگه چرا تست بگیرم؟
جوان: برای اینکه من دوست دارم مثل بقیه مردم تو یه سیستم عادلانه وارد بازیگری بشم و پیشرفت کنم!
کارگردان: تو خُلی!
جوان: ساکت باش... تست بگیر.
کارگردان: ببین پسر... حالا که اینطور شد بمیرم هم دیگه ازت تست نمیگیرم. به شرافت هنریم قسم که دیگه ازت تست نمیگیرم...
جوان: منم به شرافت کفتر بازیم قسم میخورم که میکشمت!
کارگردان: بکش... بکش دیگه... چرا معطلی؟ بکشی هم تست نمیگیرم!
(جوان اسلحه را آماده شلیک میکند. آرام به سمت کارگردان قدم بر میدارد. اسلحه را روی پیشانی او میگذارد. کارگردان عرق کرده است. ناگهان جوان ماشه را نمیچکاند و اسلحه را میگذارد روی میز و بر میگردد عقب!)
جوان: تو من رو بکش!
(کارگردان مبهوت نگاه میکند. جوان زانو میزند)
جوان: بردار... تفنگ رو بردار و من رو بکش!
کارگردان: پاشو برو بیرون پسر... پاشو این اسلحه رو بردار و برو پی زندگیت.
جوان: نه... من رو بکش!
(کارگردان تلفن را بر میدارد و به منشی میگوید که زنگ بزند به پلیس صد و ده)
جوان: نه... تو نباید به پلیس بگی... تو باید بیای من رو بغل کنی و بعد از رنگ چشمهام بفهمی که با هم برادریم! تو میفهمی که برادر بزرگ منی و یه روز من رو تو ایستگاه راه آهن گم کردی!
کارگردان: چرا دری وری میگی؟
جوان: دری وری نیست. خودم تو یه فیلم هندی دیدم!
(کارگردان با عصبانیت اسلحه را بر میدارد که پرت کند به سمت جوان. از وزن کم اسلحه میفهمد که پلاستیکی است!)
کارگردان: پاشو برو گمشو دیوونه!
جوان: بابا تو چقدر نادخی! با فیلمای روشنفکری که حال نکردی و نذاشتی بریم خارج! بیا لااقل یه فیلم هندی بسازیم بریم با آمیتا پاچان عکس بگیریم!
کارگردان: نمیری بیرون؟
جوان: هندی دوست نداری؟ اصلاً بیخیال خارج رفتن؛ بیا یه سریال کرهای بسازیم بدیم همین شبکه نمایش خودمون 3 سال هر شب ساعت 10 پخش کنه، بزار لااقل ما یه عکس با گلزار داشته باشیم!
کارگردان: خدایا... من دیگه فیلم نمیسازم... نمیسازم...
(کارگردان بلند میشود و خودش میرود بیرون...)
بازیگری به سبک اکران/5
این پنجمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:
چهار بار شکست در تست بازیگری آقا «هوشی» را مجبور کرد تا راه خطرناکی برای بازیگر شدن انتخاب کند. کارگردان در پنجمین روز در اتاقش نشسته بود و داشت تست بازیگری میگرفت که یک نفر در را باز کرد و...
*
یک نفر: آقای کارگردان... آقای کارگردان...
کارگردان: چیه؟ چی شده؟
یک نفر: آقای کارگردان بدویید...
(کارگردان هراسان میدود بیرون. جوانی بالای ساختمان روبرو رفته و قصد خودکشی دارد، کارگردان دقت میکند و هوشی را میشناسد!)
جوان: من خودم رو میکشم... دیگه خسته شدم! همین کارگردانی که اون پایین وایساده ، باعث بدبختی منه...
کارگردان: به من چه... چرا چرت و پرت میگی؟!
جوان: آره... خود تو بودی که هر کاری کردم من رو قبول نکردی. هی گفتم بیا فیلم بسازیم بریم خارج، نذاشتی...
کارگردان: خب هر کسی استعداد یه کاری رو داره، همه که نمیتونن بازیگر بشن.
جوان: نخیر... تو نخواستی موفقیت من رو ببینی!
(جوان میخواهد خودش را بیاندازد پایین که مردم از کارگردان میخواهند برای نجات جان جوان، به او بگوید که او را پذیرفته و در فیلمش به او بازی میدهد)
کارگردان: نه، خودت رو ننداز... ببین! بیا پایین من هم قول میدم که تو فیلمم بهت یه نقش خوب بدم...
جوان: تو دروغ میگی! امکان نداره، این دنیا پر شده از دروغ، پر شده از شکاکیت، پر شده از نسبیگرایی... خودم تو چند تا فیلم دیدم که اصلاً مشخص نبود کی راست میگه و کی دروغ! الان اینجور فیلمها رو بورسه!
کارگردان: گور بابا سینما! این که فیلم نیست، واقعیه... من یه نقش خوب بهت میدم.
جوان: اگه راست میگی بگو چه نقشی؟ الان بگو!
کارگردان: باشه... باشه... اووومممم... نقش...
جوان: باید یه نقش خوب بدی ها! یه نقشی که توش نکبت و بدبختی نباشه!
کاگردان: باشه.. حتما... نقش یه معلم چطوره؟ یه معلم تو یه روستای دور افتاده که خیلی هم زیبا و باصفا و سرسبزه، هیچ دغدغه و مشکلی هم نداره.
جوان: میدونستم! میدونستم تو نمیذاری آب خوش از گلوی من پایین بره!
کارگردان و مردم با هم: چرا آخه؟
جوان: فکر کردی من خرم؟! تو این نقش رو به من دادی تا بدبختم کنی. این معلمه تو یه روستاس و در ظاهر اوضاعش خوبه. اما کمکم تو اون روستا یه معدن پرعیار پیدا میشه که وضع مردم رو خوب میکنه. بعد حکومت میاد دست میزاره رو اون معدن و مردم روستا رو بیچاره میکنه! بعد معلم بعنوان نماد روح بیدار جامعه، مردم رو برای مقابله با حکومت رهبری میکنه. بعد حکومت توسط یه رزمنده بازمانده از جنگ که مشکل روحی هم داره -چون وقتی از اسارت برگشته دیده زنش با یکی دیگه ازدواج کرده(!)- مردم رو سرکوب میکنه و معلم رو هم میکشه! الان اینجور فیلمها تو بورسه... این فیلمها جایزه میگیرن... تو میخوای از این فیلمها بسازی و بعد بری جشنواره های خارجی با برد پیت سلفی بگیری... تو میخوای من رو بکشی تا توی سلفیت با برد پیت نباشم!
کارگردان: بمیر بابا دیوونه...