طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

۵۲ مطلب با موضوع «سینما» ثبت شده است

عشق است دستشویی فرنگی!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ | ۰ نظر

بازیگری به سبک اکران/4


این چهارمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:



سه تجربه ناکام باعث شد تا آقا «هوشی» در چهارمین روز برگ برنده دیگری رو کند و با آوردن یک نامه آقای کارگردان را راضی کند تا بار دیگر از او تست بازیگری بگیرد.

*

کارگردان: نفر بعدی بفرمایند تو.

(از زیر در یک نامه داخل اتاق انداخته می‌شود. کارگردان نامه را بر میدارد و می‌خواند و ناگهان آقا هوشی یا همان جوان خودمان می‌پرد داخل اتاق!)

جوان: سلام عرض میکنم!

کارگردان: تو خجالت نمیکشی؟

جوان: چرا... اتفاقا چون خجالت میکشیدم این دفعه یه نامه با خودم آوردم.

کارگردان: که چی؟

جوان: مگه نخوندید؟ اون تو از قول مسئولان خانه سینما نوشته که من با عنایت به تجارب و سوابق سینمایی گزینه مناسبی برای بازیگری هستم!

کارگردان: حالا حرف حسابت چیه؟

جوان: میگم یه بار دیگه از من تست بازیگری بگیرید!

(کارگردان سرش را بین دستهایش می‌گیرد و چند دقیقه در سکوت کامل سعی میکند با مرور زندگی خود گناهی که باعث شده به این بلا دچار شود را بیابد! وقتی موفق نمی‌شود، سرش را بلند میکند)

کارگردان: ببین این آخرین باره، سعی کن همون کاری رو که میگم انجام بدی.

جوان: چشم... مطمئن باشید شما.

کارگردان: ایدفعه من یه موقعیت شاد و امیدوار کننده میدم که دیگه نتونی بری تو اون فضاها! فرض کن توی یه امتحان خیلی مهم قبول شدی و خیلی خوشحالی. می‌فهمی؟ خوشحالی؛ همه چیز خوبه! حالا میخوای یه مهمونی بدی. یک کم این موقعیت رو بازی کن.

(جوان چند دقیقه حس میگیرد و بعد شروع میکند)

جوان: من زن دارم یا ندارم؟

کارگردان: نه... مجردی.

جوان: کار سخت شد!

کارگردان: چرا؟

جوان: برای اینکه حالا باید تو زندون بمونم و بپوسم! این نقش بود به من دادی؟ حالا خیالت راحت شد؟!

کارگردان: چرا چرت و پرت میگی؟ زندان کدومه؟ من میگم تو توی یه امتحان قبول شدی و میخوای مهمونی بدی، نقش از این بهتر؟ شادتر؟

جوان: آره... شاد! ارواح عمه‌ت! اولش شاده... اما همین که بخوام مهمونی بدم تلخ میشه!

کارگردان: چرا آخه؟

جوان: خب من برای مهمونی دادن باید خرید بکنم یا نه؟ خب تو این وضعیت نکبت و رکود اقتصادی همین که برم فروشگاه و قیمتها رو ببینم راهی جز دزدی برام نمیمونه. بعدش هم من رو میگیرن و میندازن زندان. باز اگر زن داشتم، زنم میتونست بیرون از زندان -روم به دیوار- با یه کارهایی پول رو جور کنه و من رو بیاره بیرون، اما الان که زن ندارم کسی هم نیست که -روم به دیوار- بتونه من رو بیاره بیرون، میمونم و میپوسم دیگه!

کارگردان: برو بیرون!

جوان: بابا خودم تو یه فیلم دیدم این رو. اسمش نمیدونم «ته کدوم خیابون» بود! الان این رو بورسه... فقر، رکود اقتصادی، فحشاء! نونمون میره تو روغن... میسازیم و میریم خارج... دستشویی فرنگی... دستمال توالت... فکرش رو بکن!

کارگردان: بابا یکی بیاد من رو نجات بده...

 

 

  • م.ر سیخونکچی

نماد حاکمیت که زن دوم هم دارد!

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۳ ب.ظ | ۱ نظر

 این هم سومین شماره طنز «بازیگری به سبک اکران» که در بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار کار شده است:



آقا هوشی جوانیست عاشق سینما که سه روز است میرود به یک دفتر فیلمسازی تا تست بازیگری بدهد. دو دفعه قبلی چندان بخت با او یار نبود و کارگردان او را بیرون انداخت. حالا ماجرای سومین دفعه را بخوانید:

*

کارگردان: میگم برو بیرون...

جوان: آقا شما یه دقیقه به من مهلت بده اگر قبول نکردی من میرم؛ باشه؟... قبوله دیگه!

کارگردان: اووووووف!

جوان: ببین آقای کارگردان... من به این نتیجه رسیدم که کمی باید از قالب تفکرات خودم خارج بشم و بیام تو قالب شما!

کارگردان: خیلی خب... اصلاً بیا از فضای دانشگاه و مسائل اجتماعی و... خارج بشیم. شما فرض کن اینجا یه بنگاه اقتصادیه...

جوان: چطور بنگاهی؟!

(کارگردان چپ چپ نگاه میکند)

جوان: برای اینکه بتونم بیام تو قالب شما پرسیدم!

کارگردان: یه بنگاه بزرگ! مثلاً یه گارارژ...

جوان: گاراژ خوبه!

کارگردان: باشه... گاراژ! شما صاحب این گاراژی. یه بدبختی که بخاطر نداری اومده ازت پول نزول کرده بود حالا اومده التماس میکنه که ندارم و فرصت میخوام. تو هم فرصت نمیدی. این صحنه رو بازی کن ببینم.

(جوان بعد از چند سرفه شروع میکند به منولوگ)

جوان: نه که نمیشه... من اگر قرار بود هر کی اومد گفت پول ندارم بگم برو که الان باید کاسه گدایی دستم میگرفتم... بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. زیینگگگگ... زیینگگگگ...

کارگردان: این چی بود دیگه؟

جوان: صدای زنگ تلفن دیگه! ...زیینگگگگ!

کارگردان: پووووفففف

جوان: جواب بدم؟ زیینگگگ...

کارگردان: جواب بده!

جوان: کیه؟... بَه... سلام علیکم حاج آقا... اسعد الله ایامکم... تقبل الله اجورکم!...

کارگردان: اینا رو دیگه کی داره میگه؟

جوان: همون آقا بنگاهی پدر سوخته‌هه دیگه!... ادامه بدم؟ پشت خط منتظره بنده خدا!

کارگردان: ادامه بده.

جوان: بله... نخیر حاج آقا چه اشکالی داره... دو میلیارد تومن که ارزش شما رو نداره... دیر شد که شد... اختیار دارید...

کارگردان: تموم نمیشه صحبتتون؟

جوان: من میخوام قطع کنم، طرف پرچونه‌س!... الان میپیچونمش... حاج آقا جسارتا من نمازم رو نخوندم... میترسم قضا بشه.... بله... انشاالله... قربان شما...

(کارگردان بهت زده دارد نگاه میکند)

جوان: حال کردی چطور پیچوندمش؟!

کارگردان: الان این حرفا چی بود؟ اونطرف خط چی بود؟

جوان: یه حاج آقا بود... نماد حاکمیت... درست همون لحظه که من بخاطر 2 میلیون داشتم یه بنده خدایی رو می‌چزوندم، اون زنگ زده بود تا قرض دو میلیاردی رو که برای واردات ازم گرفته بود تمدید کنه!

کارگردان: من گفتم این رو بازی کن؟

جوان: ببین داداش الان این رو بورسه... خودم تو چندتا فیلم دیدم. یه نماد حاکمیت میندازی تو فیلمت. بعد به لجن میکشیش. بهتره حاج آقا باشه! اگر زن دوم هم داشته باشه که دیگه بهتر! حالا من اینجا فرصت نداشتم ولی باید تو فیلم نشون بدیم رو پشتی صندلیش هم چفیه‌ انداخته! سه سوته برات ویزا میفرستن میری اونور آب... فکرش رو بکن! هواپیما سوار میشیم... تو هواپیما ساندویچ میدن!

کارگردان: برو بیرون تا نکشتمت!

جوان: هواپیما... دوست نداری؟!!

کارگردان: برو گمشو...

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

من یک دانشجو؛ ایدز دارم!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۳۶ ب.ظ | ۱ نظر

بازیگری به سبک اکران/2


این دومین طنزی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم و در پنجمین شماره آن منتشر شده است:


اینجا یک دفتر فیلمسازی است و کارگردان مشغول گرفتن تست بازیگری از متقاضیان. در شماره قبل ماجرای تست دادن جوانی به نام هوشی را تعریف کردیم که به اخراج او توسط کارگردان انجامید. اما هوشی خان گیرتر از این حرفهاست و دوباره آمده است تست دهد:

*

کارگردان: بفرمایید...

جوان: سلام....

کارگردان: باز هم شمایید؟ دیروز که اومده بودید...

جوان: بله... راستش دیروز یک کم سوء تفاهم بوجود اومد... گفتم حیفه فرصت همکاری خوبی که بین من و شما میتونه شکل بگیره بخاطر یه سوء تفاهم از بین بره...

کارگردان: ولی ما دوبار از یه نفر تست نمی‌گیریم.

جوان: بله... اما من خواهش میکنم این فرصت رو به من بدید.... من...

(جوان آنقدر مویه میکند که کارگردان دلش میسوزد)

کارگردان: خب باشه... بسه حالا... انقدر التماس نکنید... بسه...

جوان: من این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...

کارگردان: شما دانشگاه که رفتید؟

جوان: بله.

کارگردان: چه رشته‌ای؟

جوان: نه... نه... اونجوری که نرفتم... یه بار یه بسته رو بردم رسوندم... تو پیک کار میکردم!

کارگردان... باشه... ولش کن. حالا فرض کنید که دانشجویی هستید که مشکلات زیادی پیش رو دارید. مثلا با اینکه از نظر علمی وضعتون خوبه ولی از نظر مالی در مضیقه‌اید. حالا هم دارید دنبال راهکاری برای بهتر شدن اوضاعتون میگردید. میتونید این فضا رو در بیارید؟

جوان: چرا نتونم... فقط ساک دارید؟

کارگردان: ساک برای چی؟

جوان: ساک لازمه دیگه... حالا چمدون یا کیف بزرگ هم بود اشکال نداره.

کارگردان: نخیر ندارم...

جوان: اشکال نداره، فرض میکنیم این ساکه...

(جوان شروع میکند به برداشتن چیزهایی خیالی از روی زمین و چپاندن داخل ساکی خیالی. کارگردان بعد از چند دقیقه کلافه‌ میشود)

کارگردان: تموم نشد؟

جوان: نخیر آقا... باید همه وسایلام رو بردارم... یه روز و دو روز که نیست.

کارگردان: چی یه روز و دو روز نیست؟

جوان: سفرم دیگه... میخوام برای همیشه برم.

کارگردان: کجا؟

جوان: خارج دیگه... یه دانشجوی ایرانی باید فرار کنه دیگه.

کارگردان: چرا؟

جوان: من چه میدونم چرا... الان تو همه فیلمها اینجوریه دیگه. همه جوونا فرار میکنن میرن. کار دیگه‌ای نمیشه کرد. باید فرار کرد از این همه سیاهی، اینهمه نکبت!

کارگردان: بفرمایید بیرون.

جوان: ببین آقا جون! انقدر سرسختی نکن. بیا همین رو بسازیم ببریم یه جشنواره خارجی، هم پول بهمون میدن هم یه عکس با نیکول کیدمن میگیریم تو محل شاخ میشیم ها!

کارگردان: میری بیرون یا بیام بندازمت بیرون؟

(جوان تکان نمی‌خورد و کارگردان بلند میشود تا برود سمتش)

جوان: به من نزدیک نشوها... نیا... میگم نیا... گازت میگیرم ها... من ایدز دارم!

کارگردان: ایدز؟

جوان: آره دیگه... تو سینما یه دانشجوی ایرانی که میخواد فرار کنه باید ایدز هم داشته باشه دیگه! تازه ستاره دار هم هستم... تازه نامزدم رو هم یه مسئول حکومتی از چنگم درآورده باهاش عروسی کرده...

کارگردان: پاشو برو بیرون دیوونه!

 

  • م.ر سیخونکچی

من چال میکنم، پس هستم!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۶ ب.ظ | ۲ نظر

بازیگری به سبک اکران/1

 

برای بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار طنز روزانه مینویسم؛ درباره سینما. در شماره چهارم اولینش منتشر شد و اگر عمری بود هر روز منتشر خواهد شد. این همان اولینش است که البته با کمی تلخیص بعلت کمبود جا در شماره چهارم منتشر شده است. کاملش اینجاست. ایناهاش:



اینجا یک دفتر فیلمسازی است. گروه در مرحله پیش تولید هستند و کارگردان به دنبال یک بازیگر است. افراد مختلفی برای تست دادن به دفتر می‌آیند. در این شماره و شش شماره بعد، ماجراهای تست دادن یک جوان عشق بازیگری را در اینجا دنبال کنید. ضرر ندارد!

*

کارگردان: سلام جانم... بفرما بشین.

جوان: بله... سلام.... چشم...

کارگردان: خب جانم... شما تجربه بازیگری هم دارید؟

جوان: بله... یعنی نه... یعنی راستش اونجوری که میگن نه. یعنی تو فیلمی چیزی بازی نکردم اما بچه‌های محل میگن، هوشی! تو خیلی فیلمی بدمصب!

کارگردان: هوشی؟

جوان: بله دیگه... منو میگن.

کارگردان: آهان... اسمتون هوشنگه، بهتون میگن هوشی...

جوان: نه... اسمم کامبیزه ولی چون تو محل از همه باهوش‌ترم بهمن میگن هوشی!

کارگردان: عجب... خب، بگذریم. آقا هوشی شما چی‌شد فکر کردید که به درد بازیگری می‌خورید؟

جوان: راستش همون حرف بچه‌ها بود که هی بهم میگفتن تو چرا نمیری بازیگری کنی؛ انقدر گفتن که منم راستش دیگه یه باری رو دوش خودم احساس کردم. احساس کردم سینما بهم نیاز داره!

کارگردان: پس یه باری رو دوشتون احساس کردید؟

جوان: بله دیگه... اومدیم که بزاریمش زمین! البته اینم بگم ها! من کلی فیلم دیدم... روزی دو سه تا فیلم میبینم... ایرانی خارجی، دوبله... زبان اصلی... البته بگم ها، زبان اصلیاش سانسور شده‌س! یه وقت فکر نکنید ما از اوناشیم!

کارگردان: خیلی خب! ببین جانم... شما الان فکر کن که برادر بزرگتر یه خانواده هستی، پدر پیری داری که کار افتاده‌س و تو باید خرجی رو بدی. یکی از خواهرهات هم دوست داره که کمک کنه و بخشی از خرج خانواده رو بیاره. به همین خاطر هم میره و تو یه شرکت کار میکنه. حالا تو فرض کن که از اینکه خواهرت بجای دانشگاه رفتن و پیشرفت کردن کار میکنه ناراحتی و دوست داری همه خرج رو خودت بدی. این فضا رو میتونی در بیاری؟

جوان: بله... چرا نتونیم؟

کارگردان: خب... بفرما شروع کن.

جوان: بیل دارید؟

کارگردان: بیل؟ بیل برای چی؟

جوان: بله دیگه، بیل! برای درآوردن این صحنه بیل لازمه!

کارگردان: حالا شما فکر کن مثلا بیل دستته...

جوان: باشه...

(جوان شروع می‌کند به مثلاً کندن زمین)

جوان: ببخشید آقای کارگردان! من برادری، پسر عمویی، عمویی، چیزی ندارم؟

کارگردان: مگه مهمه؟ حالا شما فرض کن داری.

جوان: بله که مهمه قربان... از شما بعیده این حرف! این صحنه رو که تنهایی نمیشه بازی کرد!

کارگردان: چطور؟

جوان: ببینید الان من تنهایی این قبر رو کندم!

کارگردان: قبر؟

جوان: بله دیگه؛ قبر! پس من دو ساعته دارم واسه چی بیل می‌زنم؟!

کارگردان: خب...

جوان: بله... الان من قبر رو تنهایی کندم، اما دیگه تنهایی نمیتونم خواهرم رو توش چال کنم که. باید عمومی، برادری، پسر عمویی چیزی باشه که کمکم کنه دیگه!

کارگردان: اصلاً چرا باید چالش کنی آخه؟

جوان: شوخی میکنی آقای کارگردان؟! بابا الان این مده دیگه... مگه ندیدی این فیلمه رو که چطور دختره رو تو خونه‌شون چال کردن؟ چی بود اسمش، «خونه بابات»؟ «پدرت خونه‌س»؟ «بی‌پدر»؟ یه همچین اسمی داشت! حالا ولش کن اصلا! خلاصه منم الان بعنوان داداش بزرگتر باید چالش کنم دیگه! غلط کرده رفته بیرون کار کرده!

کارگردان: برو بیرون آقا...

جوان: ببین آقای کارگردان اشتباه نکن، این طرح جشنواره خورش هم خوبه ها... میریم اونور دو تایی کلی تقدیر میشیم! می‌بندیم خودمون رو!

کارگردان: گفتم برو بیرون آقا...

جوان: آهان... ببین تا اون موقع ریشم هم درآومده، یقه‌م رو هم که ببندم دیگه فیلممون میشه خوراک کن و ونیز و...

کارگردان: یکی بیاد اینو بندازه بیرون...

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

تا حالا «چال گونه» کاشتید؟!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۷ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۸ ق.ظ | ۰ نظر

رادیو داشت گزارشی پخش میکرد از تب کاشت «چال گونه» بین زنان و دختران! یعنی بعد از کاشت ابرو و بوتاکس و... حالا ملت میرن دکتر تا «چال گونه» بکارن. با این وضعیت پس دیگه هیچ جای تعجبی نیست که صفحه «سوراخ چونه پرویز پرستویی» تو فیسبوک 22 هزار تا لایک خورده! همه چی مون به همه چی مون میاد!



  • م.ر سیخونکچی

همه زدند تو کار طنز!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ | ۱ نظر

یکی از خبرگزاری‌ها از بین هنرمندانی که می‌توانسته انتخاب کند، پدر گلشیفته فراهانی را برای مصاحبه درباره مرحوم مرتضی احمدی انتخاب کرده است. بعد پدر گلشیفته فراهانی هم از بین همه حرفهایی که می‌توانسته بزند، این را انتخاب کرده که بگوید: «مرحوم مرتضی احمدی در جریان انقلاب اسلامی وسط میدان مبارزه می‌کرد»! بعد میگن چرا مردم ایران خیلی سخت میخندن؛ خب دست زیاد شده جانم! 



  • م.ر سیخونکچی
  • م.ر سیخونکچی

گیج نشید؛ دارن کارها رو به اهل فرهنگ می‌سپارن!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

 واضح و مبرهن است که دولت یازدهم از همان روز اول –بل ثانیه‌های اول- بدنبال فرار از تصدی‌گری و سپردن کارها به خود اهالی صنوف بود و همینجوری در به در دنبال اهالی فرهنگ بود  تا کارهای حوزه فرهنگ را به اهلش بسپارد. فلذا شاهدیم که در آخرین اقدام از این دست، در یک برنامه‌ریزی دقیق و با رعایت حقوق همه صنوف، معاون مطبوعاتی وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی بعنوان نماینده روزنامه نگاران در هیئت نظارت بر مطبوعات هم انتخاب شد تا با یک دست از حقوق دولت دفاع کند و با دست دیگرشان کارهای بر زمین مانده روزنامه نگاران را بردارد. بنده سیخونکچی، با عرض تبریک به دولت محترم برای کسب این موفقیت در اعاده حقوق روزنامه‌نگاران، توجه شما را به گفتگوهای احتمالی انجام شونده در همین حوالی جلب میکنم:

 

1

دبیر جلسه: آقایون اگر مایل هستند درباره یاداشت انتقادی نشریه ]...[ درباره دولت هم بحث کنیم. برخی دوستان معتقد بودند باید با این نشریه برخورد قانونی صورت بگیره.

عضو شماره یک: بله آقا... نمیشه هر کس و ناکسی دهنش رو وا کنه و به دولت دری وری بگه.

دبیر جلسه: آقای ]...[! نظر شما چیه؟ با توجه به اینکه ممکنه برای دولت بد باشه.

آقای ]...[: بد باشه آقا... بد باشه! باید اینا رو نشوند سر جاشون.

دبیر جلسه: پس شما هم موافقید؟

آقای ]...[: نخیر آقا... پس حق آزادی بیان چی میشه؟ یعنی مطبوعات حق یه انتقاد ساده رو هم ندارن؟

دبیر جلسه: ولی شما که گفتید باید برخورد بشه!

آقای ]...[: هنوزم میگم! باید با رسانه‌های هتاک برخورد بشه تا حساب کار دستشون بیاد!

دبیر جلسه: یعنی موافق برخورد هستید؟

آقای ]...[: برخورد؟ بخاطر یه نقد ساده؟ چرا دنبال از بین بردن فضای انتقاد سازنده هستید؟ چرا به امنیت شغلی روزنامه نگاران فکر نمی‌کنید؟ چرا حقوق روزنامه‌نگاران رو رعایت نمی‌کنید؟ چرا...

دبیر جلسه: آقا جان بالاخره ما چکار کنیم؟ نظر شما چیه؟ برخورد کنیم یا نه؟ گیج شدیم بخدا!

آقای ]...[: بخدا خود من هم گیج شدم... هیچوقت فکر نمیکردم نمایندگی همزمان دولت و روزنامه نگاران سخت باشه! شما راه حلی ندارید تا من بدون اینکه اذیت بشم، بتونم از حقوق این دو بصورت همزمان دفاع کنم؟!

 

2

آقای ]...[: خانم منشی اون خودکار من کجاس؟

منشی: ... بفرمایید قربان... پشت کارتابل بود...

آقای ]...[: این رو که خودمم دیدم... قرمزه رو میخوام...

منشی: الان اینجا بود... حالا اگر ممکنه با همین آبیه این نامه رو امضا کنید، پشت در منتظره بنده خدا... من الان یه خودکار قرمز میارم...

آقای ]...[: نمیشه خانم... نامه این بنده خدا به معاونت مطبوعاتی مربوط میشه نه نماینده مدیرمسئولان تو هیات نظارت. آبی واسه نامه‌های مربوط به هیئت نظارته، قرمز واسه معاون مطبوعاتی، چند بار باید بگم؟

منشی: گیج شدم بخدا...

 

3

ارباب رجوع: سلام خانم منشی... امکانش هست آقای ]...[ رو ببینم؟

منشی: امرتون؟

ارباب رجوع: یه نامه‌ای بود، وزیر ارجاع دادن به ایشون درباره...

منشی: ایشون نیستند.

ارباب رجوع: نیستند؟ صداشون که داره از تو اتاق میاد!

منشی: بله هستند... برای شما نیستند... یعنی هم هستند هم نیستند!

ارباب رجوع: یعنی چی؟ مگه ما چمونه که برای ما نیستند؟

منشی: سوء تفاهم نشه! ایشون الان بعنوان نماینده مدیرمسئولا تو هیئت نظارت بر مطبوعات اینجا هستن، نه معاون مطبوعاتی. اگر بعنوان معاون مطبوعاتی با ایشون کار دارید، دو ساعت دیگه تشریف بیارید. ایشون از دو دقیقه قبل رفتن تو مود دفاع از حقوق روزنامه نگارها، دستشون بنده!

ارباب رجوع: گیج شدیم بابا!

 

4

رییس: نظرت درباره سپردن مدیریت حوزه فرهنگ به خود اهل فرهنگ چیه؟ تو حوزه‌هایی مثل کتاب و سینما یه کارهایی شده اما تو حوزه مطبوعات عقبیم ها!

معاون: خیلی خوبه... من اصلاً از بچگی دوست داشتم کارهای حوزه فرهنگ رو به اهل فرهنگ بسپرم اما موقعیتش هیچوقت پیش نمی‌اومد!

رییس: خب دست بجنبون دیگه... الان وقتشه!

معاون: یعنی الان چی کار باید بکنم من؟

رییس: برای شروع، نمایندگی مدیر مسئولا تو هیئت نظارت بر مطبوعات رو ازشون بگیر دست خودمون باشه، بقیه کارهای حوزه فرهنگ رو هم کم‌کم بهشون بسپر، یک کم سرمون خلوت بشه!

معاون: میگم مطمئنید الان این کار حوزه فرهنگ رو به اهلش بسپاریم توان انجامش رو دارن؟ یه وقت شونه‌هاشون زیر این بار خم نشه؟!!

رییس: دیگه چی کار کنیم دیگه! ما اومدیم که اصلاً تصدی‌گری رو کاهش بدیم!

 

معاون: پس من با اجازه‌تون برم تصدی‌گری رو تو حوزه مطبوعات کاهش بدم بیام!

رییس: برو فقط مراقب باش یه وقت گیج نشن!

  • م.ر سیخونکچی

از «آقازاده عزیز» رونمایی میشود

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۳۱ ب.ظ | ۶ نظر

«آقازاده عزیز» گزیده‌ای از طنزهایی است که طی سالهای 87 تا 92 در نشریات و سایتهای مختلف نوشته‌ام. طنزهایی در موضوعات فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و حتی ورزشی.

فردا دوشنبه مراسم رونمایی از آن برگزار خواهد شد و از یکی دو روز بعد روش تهیه پیامکی اش را در همینجا ذکر خواهم کرد.

انشاالله


  • م.ر سیخونکچی

چگونه قصه ها بسازیم؟!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۵۳ ق.ظ | ۰ نظر

با عرض سلام خدمت شما هنرجویان و هنرپویان و هنردوستان عزیز جان! در این جلسه قصد داریم مهارت مهمی را در زمینه قصه گویی در قالب فیلم به شما آموزش دهیم. برای اینکه مخاطب فیلم شما به خوبی در درام فرو رفته و دقیقا همان محتوای اصلی و مورد نظر شما را از روایت داستان دریافت کند باید به نکات زیر دقت نمایید:

ابتدا باید تکلیف خود را با خودتان مشخص کنید و به اصطلاح متوجه باشید که با خودتان چند چندید؟! زیرا تا خودتان ندانید حرف حسابتان چیست یقینا مخاطبتان نخواهد فهمید که مساله شما چیست! ولو اینکه خودتان را هم جِر بدهید!! لذا حتما اول مساله ای را که می خواهید پیرامون آن قصه گفته و فیلم تولید کنید مشخص نمایید.
سعی کنید حتی الامکان مسائل مورد نظر خود را برای روایت قصه فیلم، محدود کرده و به یک یا نهایتا دو مساله مهم تر اکتفا کنید و از فرو کردن صدها مساله مهم جهان در یک فیلم نود دقیقه ای خودداری کنید زیرا فیلم با سخنرانی و بیانیه و از این جور مسائل تفاوت ماهوی دارد! لذا بقیه حرفهایتان را در یک داستان دیگر بگنجانید! بالاخره "هیچ فیلمی در کمد نخواهد ماند"!
پس از اینکه تکلیف شما با خودتان مشخص شد و مساله مهم تر خود را انتخاب کردید و مثلا خواستید در مورد فلان گندکاری موجود در جامعه فیلم بسازید، قبل از هر چیز آرامش خود را حفظ کنید! نفس عمیق بکشید و مقداری آب سرد استعمال کنید! هیچوقت با عصبانیت به سمت دوربین نروید زیرا فیلمی که توسط یک کارگردان عصبانی و زخم خورده! ساخته شود عیارش با فیلمی که یک کارگردان آرام می سازد تومنی صد یورو تفاوت دارند! پس آرام لطفا!
اگر نمی توانید بر اعصاب خود مسلط باشید و آرام نمی گیرید پیشنهاد می کنیم دوربین را رها کنید و به جای آن یک بلندگوی سبزی فروشی به دست گرفته و در سطح شهر راه بیافتید و حرفهایتان را با صدای بلند برای مخاطبان و مردم قرائت کنید. اینطوری هم فشارتان فروکش می کنید و هم مطمئن خواهید بود که همه مردم بیانیه شما را با گوش جان شنیده اند!


ابوالفضل اقبالی



  • م.ر سیخونکچی