طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

چه بابای خوبی!

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۰ ب.ظ | ۲ نظر

از امروز در بولتن روزانه روزنامه جوان در جشنواره فجر که در برج میلاد توزیع میشود، طنز مینویسم. این اولیش است! 


(باجه اطلاعات سالن همایشهای برج میلاد؛ آقا و خانمی محترم که واقعا هیچ گناهی ندارند مسئول باجه هستند! در روزهایی که جشنواره فجر در اینجا برقرار است و فیلمها برای اهالی مطبوعات و رسانه و خیلی افراد دیگر به نمایش در می‌آید، اتفاقاتی پیرامون این باجه رقم می‌خورد که برخی از آنها را قرار است در این ستون ببینید؛ ضمنا مطمئن باشید که این اتفاقات را در جایی غیر از اینجا نخواهید دید، حتی دور و بر خود باجه اطلاعات مذکور!)

1

دینگ... دینگ... هم اکنون فیش پذیرایی در قسمت مربوطه توزیع می‌شود، خواهشمند است با توجه به اینکه اینجا سالن اصحاب هنر و رسانه است، فیش را تحویل بگیرید... دینگ... دینگ...

-           سلام آقا...

-           سلام. خوش آمدید... چه کمکی میتونم بکنم؟

-           قسمت مردونه کجاس؟

-           قسمت مردونه؟... آهان... سرویش بهداشتی آقایان پایین پله ها...

-           نه... منظورم این نبود. خود سالن اصلی مردونه کجاس؟

-           متوجه نمی‌شم قربان... قسمت مردونه‌ی چی؟

-           قسمت مردونه‌ی جشنواره دیگه!

-           مردونه و زنونه نداره که قربان... عه... جسارته اما می‌دونید که الان اینجا چه خبره؟

-           جشنواره مد و لباسه دیگه! من اومدم تو فکر کردم اینجا قسمت زنونه‌شه... گفتم حتما مردونه هم داره!

2

دینگ... دینگ... به اطلاع همه حضار می‌رساند نشست خبری فیلم ]...[ هم اکنون در حال برگزاری است. لطف کنید یه چهار پنج نفر برید بشینید، سالن خالیه، خیلی ضایس نامردا!

-           سلام خانم!

-           سلام. بفرمایید در خدمتم.

-           شما شماره‌ای، آدرسی، ایمیلی از این بابای فیلم «قول» ندارید؟

-           نخیر متاسفانه...

-           پس چطور اطلاعاتی هستید آخه!

-           من شرمنده‌ام جداً!

-           خیلی حیف شد... دیدی؟ بچه‌اش زد یه بچه‌دیگه‌ای رو به کشتن داد، باباهه یه سیلی هم نزد در گوشش، نشست براش شعر خوند. گفتم یه شماره‌ای چیزی گیر بیاریم آشنا شیم ببینیم ما رو به فرزندی قبول میکنه!

3

دینگ... دینگ... حضار محترم شرمنده! سانس‌ها قاطی شده، زمان نمایش فیلم‌ها رفته تو هم دیگه! راستش ما فکر میکردیم از اینهمه فیلم 90 دقیقه‌ای لااقل یکیش تو 75 دقیقه تموم میشه، اما نشد لاکردار! عجالتا این یکی دو روز رو خودتون حدس بزنید هر فیلمی کی شروع میشه تا ایشالا درستش کنیم... دینگ... دینگ

-           سلام خانم... این کتابچه‌های «هنر و تجربه» تموم شد؟

-           سلام... نخیر.. این زیر گذاشتیم. می‌خواید؟

-           بله... یه ده پونزده تا لطف کنید.

-           زیاد نیست؟

-           نه که حالا صف کشیدن براش! کسی نمی‌بره که. کل فیلماش رو سه هزار نفر نرفتن ببینن، حالا مجله‌اش رو میان ببرن؟!

4

دینگ... دینگ... پسربچه‌ای سه ساله گم شده. هر کی پیدا کرد از بالای برج بندازه پایین؛ اینجا جای بچه‌اس آخه؟ مردم کی می‌خوان رعایت کنن پس؟ والّا بخدا!

 

 

-           سلام خانم.

-           سلام... در خدمتم.

-           این کارت منه، تو کار رنگ و قلمو و بوم نقاشی هستم.

-           موفق باشید... چه کاری از من بر میاد؟

-           بی‌زحمت این رو برسونید خدمت کارگردانهای فیلم «ارغوان»، بفرمایید حاضرم وسائل نقاشی رو با تخفیف تقدیمشون کنم. قسطی هم میدم! اینطوری دیگه لازم نیست روی پرده سینما نقاشی کنن!

5

دینگ... دینگ... حرف خاصی نداشتم. کسی گم نشده؟ کسی با کسی کار نداره؟ ماشین پراید گوجه‌ای راه کسی رو نبسته؟ دینگ... دینگ...

-           سلام آقا...

-           سلام. بفرمایید.

-           آقا اینجا چیزی نمی‌فروشن؟

-           نخیر قربان...

-           مشمبا هم نمیدن؟

-           نخیر متاسفانه...

-           اون پسره هم نمیاد دو ساعت روپایی بزنه؟

-           بعید میدونم!

-           پس این چه جشنواره‌ای شد؟ جمعش کنید بابا!

  • م.ر سیخونکچی

آقای همساده و نماینده‌اش در سازمان ملل!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴ ق.ظ | ۱ نظر
 اینگونه اعتبار به پاسپورت ایرانی بازگشت!

آقا ما یه روز پا شدیم دیدیم  بار خورده، گفتیم بریم اعتبار رو به پاسپورت ایرانی برگردونیم. پا شدیم رفتیم سازمان ملل. گفتیم آقا این پاسپورت ایرانی چه مشکلی داره شما هی گیر بیخود می‌دید؟ گفتند شما؟ گفتیم ما؟ گفتند بله، شما؟ گفتیم آقا ما آقوی همساده‌ایم دیگه! چطور ما رو نمیشناسی؟ گفتن کی شما رو راه داده اینجا؟ گفتیم ما؟ گفتند بله دیگه شما، کی شما رو راه داده اینجا؟ گفتیم خودمون اومدیم دیگه، ما دیدیم حالا که قراره با هم دوست باشیم و همه مشکلات رو بزاریم کنار، پاشیم بیایم ببینیم شما چه مشکلی با این پاسپورت ایرانی دارید؟ گفتند پا شو برو بیرون آقا! گفتیم ما؟ گفتند بله، شما! پاشو برو بیرون! آقا ما انقدر ضایع شدیم، انقدر ضایع شدیم که نگو! اما اصلاً به روی خودمون نیاوردیم ها! برگشتیم گفتیم می‌دانید سازمان ملل یعنی چه؟!

وقتی برگشتیم گفتیم اینبار تلفنی پیگیری کنیم ببینیم مشکل اونا با پاسپورت ایرانی چیه. حالا مگه 25 تومنی گیر می‌اومد زنگ بزنیم! به جواد گفتیم آقا تو 25 تومنی داری؟ گفت ما؟ گفتیم بله شما، 25 تومنی داری؟ گفت نه بخدا هرچی پول خورد داشتم دادم اون جان سوار اسب شد تو شهربازی! خلاصه آقا با یه بدبختی زنگ زدیم بهشون!

گفتیم آقا شما مشکلتون با این پاسپورت ایرانی چیه؟ گفتند شما؟ گفتیم ما؟ گفتند بله شما! گفتیم ای بابا ما آقوی همساده هستیم دیگه! گفتند می‌دونستیم خواستیم یک کم سر به سرت بزاریم بخندیم! آقا انقدر خندیدند... انقدر خندیدند که نگو! ما هم خوشحال شدیم که دل جوون مردم شاد شده آقا. خلاصه گفتیم آقا شما مشکلتون با این پاسپورت ایرانی چی چیه؟ گفتن تلفنی که نمیشه گفت. گفتیم خب ما رو که انداختید بیرون. گفتند خب نماینده‌ت رو بفرست حرف بزنیم. آقا ما هم گشتیم همین دور و برمون یه آقای با سابقه‌ای که قبلا هم رفته بود اونجا فرستادیم. فرداش دیدم برگشت! گفتیم پس چرا برگشتی؟ گفت ما؟ گفتیم بله شما، چرا برگشتی پس؟ گفت راهمون ندادن! بعدش هم نشستیم با همین نماینده انقدر خندیدیم... انقدر خندیدیم که نگو!

بعد دوباره زنگ زدیم گفتیم شما پس چرا این نمیانده ما رو راه ندادید؟ گفتن ما؟ گفتیم بله، شما! گفتن همینجوری، باهاش حال نکردیم! گفتیم خب اینکه قبلا هم که اومده بوده اونجا، گفتن اون موقع حال می‌کردیم، الان حال نکردیم! بعد هم هر هر خندید آنقدر خندیدن که نگو! ما هم گذاشتیم همچین که سیر خندید جوون مردم، گفتیم حالا ما چه کنیم با این برگردوندن اعتبار به پاسپورت ایرانی؟ گفتن آقا شما فعلا کلاهت رو بچسب باد نبره، برگردوندن اعتبار به پاسپورت ایرانی پیشکش! آقا ما انقدر خندیدیم... انقدر خندیدیم...
  • م.ر سیخونکچی

درباره قابلیتهای عجیب بنزین وارداتی!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۲۸ ق.ظ | ۲ نظر

با وزیدن باد و باریدن باران، هوای تهران سالم شد. به همین مناسبت برخی مسئولان مربوطه با حضور در یک برنامه تلویزیونی فرضی از فرصت استفاده کرده و کلی حرف زدند، از جمله:

 مجری: سلام آقای مسئول، الحمد لله امروز هوای تهران بعد از مدتها از حالت ناسالم خارج شد.

 مسئول: بله... همانطور که پیش بینی می‌شد خارج کردن بنزین تولید داخل و واردات بنزین توانست تاثیر خودش رو بر محیط زیست بگذارد و هوا را سالم کند.

 مجری: بله، ولی به نظر شما این قضیه ربطی به باد و باران اخیر ندارد.

 مسئول: ببینید! این بنزین وارداتی ما برای اینکه به خوبی اثر کند نیاز به باد و باران دارد! این نشانه بی کیفیتی آن نیست، بلکه به این دلیل است که ترکیبات این بنزین جوری است که فقط در روزهایی که باد یا باران بیاید، می‌تواند هوا را صاف کند! البته همه‌اش هم بخاطر ترکیباتش نیست ها! این بنزینی که ما وارد کردیم خیلی به کار جمعی معتقد است و دوست ندارد همه مشکل آلودگی هوا را به تنهایی حل کند!

 مجری: یعنی اینکه در بقیه روزها هوا کثیف است ربطی به بنزین ندارد؟

 مسئول: نه که ندارد. به هوا ربط دارد!

 مجری: عجب! این قابلیت بنزین وارداتی شما خیلی عجیب است! این بنزین دیگر چه قابلیتی دارد؟

 مسئول: شاید باور نکنید اما این بنزین وارداتی این قابلیت را دارد که حتی روی زندگی خانوادگی مردم هم تاثیر می‌گذارد!
 مجری: تو رو خدا! یعنی چطوری یعنی؟!

 مسئول: ببینید این بنزین وارداتی این خصوصیت را دارد که وضع مالی خانواده‌ها را بهبود می‌بخشد و طبیعتا باعث تحکیم روابط خانوادگی میشود! فقط کافی است مادر خانواده از کیفیت آن تعریف کند تا یکدفعه وضع مالی پدر خانواده توپ شود!

 مجری: این فرمایش شما نمونه‌ای هم دارد؟

 مسئول: بله... لااقل یک خانواده دیده شده است که وقتی مادر خانواده قربان صدقه بنزین وارداتی رفته و به بنزین تولید داخل بد و بیراه گفته است، ناگهان وضع پدر خانواده یعنی شوهر او خوب شده است!!!

 مجری: همین کار کافی است.

 مسئول: باید کافی باشد اما برای محکم کاری خوب است مادر خانواده کمی هم نسبت به محیط زیست حساس باشد و به آن اهمیت بدهد!

 مجری: خیلی جالبه... بگذریم. متاسفانه اخیراً برخی بدخواهان درباره اینکه آزمایشگاه‌ها کیفیت این بنزین وارداتی را تایید نکرده‌اند حرفهایی زده‌اند... شما تایید می‌کنید؟

 مسئول: بله!

 مجری: بله؟

 مسئول: بله! ببینید این هم اتفاقا یکی دیگر از قابلیتهای این بنزین است. این بنزینی که ما وارد کردیم چون اهل ریا نیست خیلی دوست ندارد بقیه بفهمند چقدر سالم و با کیفیت است بخاطر همین به محض ورود به آزمایشگاه، خودش را به بی کیفیتی می‌زند. در واقع خیلی متواضع هستند ایشون!

مجری: درست مثل شما!
  • م.ر سیخونکچی

چطور خود را دربرابر نوسانات قیمت ارز بیمه کنیم!

م.ر سیخونکچی | پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۸ ب.ظ | ۱ نظر

در این مطلب استاد «باسواد» به سوالات برخی مخاطبین پاسخ داده و مشاوره‌های خود را در اختیار آنها قرار داده‌اند. شما هم حسابی دقیق بخوانید شاید بکارتان آمد:

 

 سوال: سلام خدمت استاد باسواد عزیز. بنده پسری هستم 12 ساله که از همین الان استرس سربازی دارم و از خواب و خوراک افتادم. حتی درسم هم ضعیف شده. شما چه راهکاری برای فرار از این موقعیت پیشنهاد می‌دهید؟

 پاسخ: من در ابتدا دوراندیشی شما فرزندم را بهتان تبریک می‌گویم. بعد هم عرض کنم که اتفاقاً ضعیف شدن درس گام ابتدایی است که خود بخود برداشته‌اید. چرا که یکی از راه‌های پیش روی شما برای فرار از سربازی فوتبالیست شدن است! و همانطور که مستحضرید برای فوتبالیست شدن خیلی نیازی به درس نیست. پس بر شما باد رها کردن درس و مشق و رهسپار مدارس فوتبال شدن. امیدوارم به زودی زود در مستطیل سبز ببینمتان!

 

 سوال: سلام آقای باسواد! من هشت سالمه؛ اسمم هم آزیتاس. راستش من میخواستم تو ماه جاری برای هشتمین بار پول تو جیبیم رو ببرم بالا اما بابام قبول نمیکنه. شما راهی بلدید که بتونم بابام رو راضی کنم؟ مرسی.

 پاسخ: سلام دختر گلم. البته من بگم که واقعا هشت بار افزایش قیمت در یک ماه زیاده ها و احتمالاً همین افزایش‌های پی در پی باعث شده پدر شما از نظر روانی آمادگی پذیرش این امر رو نداشته باشه. به همین دلیل پیشنهاد میکنم با تغییر واژه ها ایشون رو از نظر روانی آماده پذیرش این واقعیت کنید. پیشنهادم هم بصورت خاص اینه که از واژه «اصلاح قیمت» بجای «افزایش قیمت» استفاده کنید. این کار پیش از این در ابعادی وسیعتر جواب داده و حتماً برای جیب بابای شما هم جواب می‌دهد!

 

سوال: سلام خدمت استاد بزرگوار جناب باسواد عزیز. بنده آقایی هستم 52 ساله یا چیزی در همین مایه ها! راستش من بعد از یک عمر زندگی شرافتمندانه که در کار واردات بودم، بخاطر نوسانات نرخ ارز بیکار شدم. من را راهنمایی کنید چه کنم، که شرمنده زن و بچه نشوم. خدا خیرتان بدهد.

 پاسخ: علیک سلام. عارضم که در واقع راهکار من جوری است که شما کاری نباید بکنید. این همسر محترمه شما هستند که اگر تغییر شغل داده و به حوزه محیط زیست تغییر شغل دهند مشکلات شما هم خود بخود حل خواهد شد. مطمئن باشید همچین که ایشان دو بار برای آلودگی هوا دل بسوزانند سه سوته نان شما می‌رود در روغن و دوباره به اصلی‌ترین وارد کننده کشور تبدیل می‌شوید. شک نکیند!

 

سوال: آقا باسواد جون سلام عرض شد! راستیاتش ما شوفریم، مسافرکشی می‌کنیم. یعنی از تو ماشین نون زن و بچه‌مون رو در میاریم. حالا رفتیم ماشین رو اوراق کردیم و پول ریختیم واسه ماشین نو، اما هی امروز و فردا میکنن و چند ماهه ماشین رو نمیدن. تازه میگن قیمت ماشین رفته بالا باید مابه التفاوتش رو هم بسلفید! شما بفرما ما چه خاکی به سرمون بریزیم آخه؟! فکر و خیال پدرمون رو درآورد.

 پاسخ: خدمت شما عرض ادب و احترام دارم. اولا عرض کنم که همه این بدبختی‌ها از دولت قبل مونده. در این شک نکنید! دوم اینکه همانطور که میدونید ساختمان تحریم ها ترک برداشته و بزودی فرو میریزه بالکل! اونوقت دیگه واردات ماشین و قطعات برمیگرده به حالت عادی و شما هم ماشینت رو تحویل میگیری. اما تا اون موقع پیشنهاد میدم برای اینکه فکر و خیال نکنید و اعصابتون راحت باشه، روزی سه نوبت صحبتهای مسئولان شورای رقابت رو بشنوید! قولهایی که این افراد برای مسائلی مثل قیمت گذاری ماشین و... میدن برای تمدد اعصاب خیلی خوبه. آره عزیزم!

  • م.ر سیخونکچی

ظریف و مرد دستفروش در مترو!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۳۹ ق.ظ | ۳ نظر

 آقای ظریف که وزیر امور خارجه هم هستند به مناسبت روز هوای پاک تشریف برده بودند مترو و از ایستگاه تجریش تا ایستگاه امام خمینی(ره) را با مترو سفر کردند. البته نه تنها ما، که خیلی از کسانی هم که روزهای معمولی در مترو هستند، آن روز آنجا نبودند و جایشان را به محافظ و عکاس و خبرنگار و.. داده بودند. اما اگر ما بودیم شاید این چیزها را می‌دیدیم:

 *

دکتر ظریف وارد مترو شده و روی یکی از صندلی‌های خالی مترو که غالباً در مترو خالی است می‌نشیند. بعد رو می‌کند به اینطرفی و آنطرفی و چاق سلامتی می‌کند. اینطرفی و آنطرفی علی رغم آنکه انسان‌های باکلاسی به نظر می‌رسند، ظریف را نشناخته و به او محل نمی‌گذارند. در همین حال صدایی کم‌کم نزدیک می‌شود:

- جوراب نخی، فری سایز، ضد بو، ضد عرق، ضد باکتری سه تا 5 تومن. باطری قلم نیم‌قلم تا 2084 هم تاریخ مصرف داره 4 تا دو تومن. لواشک پذیرایی در 94 طعم مختلف فقط هزار. پاکت هدیه ده تا 1000، آدامس خوشبو کننده دهان همراه با دستگاه تهویه مطبوع حلق دو تومن. نخ دندان به طول 800 کیلومتر فقط هزار، خودکار تقلب، مینویسی اما جز با نور لامپ خودش خونده نمیشه، مفت! فقط دو تومن. خمیردندان سفید کننده –بی‌رنگ در میاره!-  سه تومن...

مرد دستفروش دارد از کنار ظریف رد می‌شود که نگاهش به او می‌افتد:

- عه... آقا ظریف... خودتی آقاظریف.... جون من خودتی؟

- سلام عزیزم، بله من ظریف هستم.

- قربونت برم... خوبی؟

مرد دستفروش چاق سلامتی می‌کند و یک عکس سلفی می‌اندازد و:

- آقا ظریف یه دونه از این چیز میزا بخر از ما...

- نیاز ندارم عزیزم.

- مگه میشه... از این... از این خمیر دندونا بخر... سفید کننده‌اس ها، واسه شما که میخندی خیلی خوبه، البته شما که دندونات سفیده اما سفیدترش میکنه...

- نه نمیخوام عزیزم...

پسر جوانی که در صندلی روبرو نشسته و در این مدت یک لحظه هم سرش را از روی گوشی تلفن همراهش بلند نکرده، باز هم بدون اینکه سرش را بلند کند، زیر لب می‌گوید:

- اونجور که این بنده خدا میخنده، سفید کننده معده بیشتر به کارش میاد!

مرد دستفروش به پسر جوان چپ چپ نگاه میکند و رو به ظریف ادامه می‌دهد:

- از این آدامسا چی؟ خوشبو ککنده‌س، نه که شما هی حرف میزنید اونجا...

- ممنون... من دهنم همیشه بوی خوب میده...

- شما که بله... جسارت نکردم.... واسه اونا گفتم، نه که نجسی میخورن، خب همه‌اش سیبیل به سیبیل می‌شینید حرف میزنید...

- تشکر... اونا خودشون آدامس دارن، آبنبات هم دارن... تازه به ما هم دادن!

پسر جوان همانطور که با موبایلش بازی میکند با صدای پق، می‌خندد!

- خب از این لواشکا بخر... جون میده برای مهمونی...

- ممنونم عزیزم، نمیخوام...

- چرا نمیخوای آقا ظریف... بالاخره تو که ماهی سه بار میری ژنو زشته دست خالی بری، یه سوغاتی برا کری جونت نمیخوای ببری؟!

پسر موبایل‌باز اینبار هم زیر لب می‌گوید:

- دست خالی نمیره که... مطمئن باش!

ظریف گردنش را می‌کشد و نگاهی به پسر جوان می‌اندازد. مرد دستفروش برمیگردد چیزی به پسر جوان بگوید ولی خودش را کنترل می‌کند! ظریف دارد کم‌کم از کوره در می‌رود:

- ممنونم آقا جون... نمیخوام.

- آقا جون اصلا اینارو ولش کن. بیا از این خودکارای تقلب ببر. ببین وقتی مینویسی معلوم نمیشه، اما همینکه با لامپ تهش نور میندازی روش، معلوم میشه. ببر متن توافق اصلی رو با این بنویس، داخلی ها هم نمی‌فهمن چی دادید، چی گرفتید!

پسر جوان که هنوز هم سرش به موبایل گرم است میگوید:

-  مگه حالا که با خودکار معمولی نوشتن کسی میدونه چی دادن، چی گرفتن؟ خودش گفت استیضاح هم بشم نمیگم تو مذاکرات چه خبره!

مرد دستفروش شاکی بر می‌گردد به سمت پسر جوان:

- اگه گذاشتی ما دو زار کاسب شیم امروز!

ظریف با اوقات تلخی دست میکند توی جیب و یک ده هزار تومنی بیرون می‌آورد:

- بیا آقاجون... این رو بگیر ولی دست از سر ما بردار...

- زکی... فکر کردی من گدام؟ مثل اینکه تو هم عادت کردی بدون اینکه چیزی بگیری، یه چیزی بدی بره ها!

قطار توقف می‌کند و بلندگو می‌گوید:

- ایستگاه امام خمینی، مسافرینی که قصد دارند به سمت این وزارت خارجه بروند در این ایستگاه پیاده شده و اگر خسته نمی‌شوند چهار قدم هم پیاده بروند، والّا...

  • م.ر سیخونکچی

پشت پرده یک استقبال کاملا خودجوش از هیئت دولت

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۴:۵۱ ب.ظ | ۴ نظر

 دو روز پیش
امروز مدیرمان آمد سر صف و گفت هیئت دولت قرار است بیایند شهرمان. ما هورا کشیدیم. مدیرمان خوشش آمد. بعد گفت که هیچ اجباری برای حضور دانش آموزان در مراسم استقبال وجود ندارد. ما هورا نکشیدیم. مدیرمان خوشش نیامد. بعد هم تاکید کرد که مدرسه باز است و کلاسها دایر است و معلمها می‌آیند و درس میدهند و هر کس غیبت کند پرونده‌اش را می‌دهیم زیر بغلش برود وِرِ دل ننه‌اش! یک دفعه یکی از بچه‌ها دستش را بلند کرد و گفت که اینطور نمیشود و دیگر مثل سابق نیست هیئت دولت هر دو سال یکبار برود در شهرها و معلوم نیست این اتفاق هچند ده سال بعد تکرار شود. بعد هم گفت که ما باید برویم استقبال و شما باید ماشین بگذارید و کلاسها را تعطیل کنید. مدیرمان علی رغم ظاهرش خیلی زود قانع شد و گفت حالا که اینطور است کلاسها تعطیل است و همه باید بیایند و هر کس نیاید با هم برویم استقبال، پرونده‌اش را می‌دهیم زیر بغلش برود وِرِ دل ننه‌اش!
ما نتیجه گرفتیم که وقتی هیئت دولت میاید به شهرمان در هر صورتی باید برویم ور دل ننه مان!

حاشیه های سفر رئیس جمهور به بوشهر

 دیروز
مدیرمان باز آمد سر صف و گفت فردا هیئت دولت می‌خواهند بیایند. ما باز هورا کشیدیم. مدیرمان باز خوشش آمد. بعد گفت فردا ساعت هشت صبح همه علاقه‌مندان بیایند برویم استقبال. یکی پرسید می‌شود علاقه نداشته باشیم؟ آقای مدیر گفت: آره ولی فقط یکبار و بعید است دیگر فرصتی پیش بیاید که بتوانی علاقه داشته باشی یا نداشته باشی! ما همه یکدفعه علاقه پیدا کردیم!
بعد یکی دیگر که خیلی علاقه پیدا کرده بود پرسید که با چه چیزی خواهیم رفت استقبال؟ آقای مدیر گفت همانطور که شما اصرار کردید و من مجبور شدم کلاسها را تعطیل کنم، یک عده راننده اتوبوس هم اصرار کرده‌اند که بایند شما را ببرند استقبال. ما فهمیدیم که راننده‌های اتوبوس هم مثل ما خیلی دوست ندارند بروند ور دل ننه‌شان!

حاشیه های سفر رئیس جمهور به بوشهر


 امروز
امروز همه اصرار کرده بودند بیایند استقبال. حتی داداشم هم که دانشجو است و امتحان داشت اصرار کرده بود که امتحانات دانشگاه لغو شود تا آنها بیانید استقبال و مدیر دانشگاهشان هم مثل مدیر مدرسه ما خیلی زود قانع شده بود. انقدر که این مدیرها آدمهای زود قانع شویی هستند! بعد هم  همه بچه ها اصرار کرده بودند که یک پلاکارد بگیرند دستشان و اسم مدرسه‌شان را روی آن بنویسند و بیایند استقبال. توی مسیر کلی از این پلاکاردها دیدیم که بچه‌های هی اصرار میکردند بگیرند بالاتر تا دیده شوند و مدیرها هم هی قانع میشدند. تازه بغیر از دانش آموزان و دانشجویان، کلی از مردم روستاها هم با اصرار پلاکارد زده بودند به اتوبوسها و آمده بودند.فقط نمیدانم پیرزن‌های و پیرمردهای بیچاره که دیگر ننه‌شان به رحمت خدا رفته است اگر نمی‌آمدند چطور می‌خواستند بروند ور دل ننه‌شان! همین را از مدیرمان هم پرسیدم، که زد پس گردنم!
خلاصه اینکه فضای شهر پر از اصرار شده بود و مدیرها هم هی قانع شده بودند. هی قانع شده بودند...
  • م.ر سیخونکچی

زنگ انشاء: نظرتان را درباره فتنه 88 بنویسید!

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۳۲ ب.ظ | ۵ نظر

به نام خدا

راستش من خودم درباره فتنه نظری ندارم چون خیلی سنم کم هست و فقط یادم هست که مادرم یک روز که خیلی عصبانی بود به یک تعداد آدمی که آمده بودند و هیئت آتیش زده بودند گفت «بی‌شرف!» اما پدرم خیلی نظر دارد. پدر من یک آدم خیلی معمولی است. صبح‌ها بلند می‌شود می‌رود سر کار و شبها برمی‌گردد خانه. پدرم البته خیلی درباره فتنه نظر نمی‌دهد چون می‌گوید نظراتش با بقیه فرق دارد و می‌ترسد مردم به او مثل علی مطهری که نظراتش با همه فرق دارد نگاه کنند. پدرم می‌گوید آدم نظر نداشته باشد بهتر از این است که مردم فکر کنند او هم مثل علی مطهری فکر می‌کند. من علی مطهری را نمی‌شناسم اما مثل اینکه آدم خیلی فرق داری است! پدرم می‌گوید صدا و سیما باید کاری کند که مردم بتوانند بین آدمهایی که با هم فرق دارند فرق بگذارند.

اما یکبار که پدرم مطمئن بود کسی آنجا نیست که فکر کند او هم مثل علی مطهری است و می‌خواهد مثل او فرق دار بازی در بیاورد، نظراتش درباره فتنه را گفت. پدرم می‌گفت فتنه خیلی هم خوب بود. پدرم می‌گفت اگر هر دو سه سال یکبار فتنه ایجاد شود برای همه خوب است. پدرم می‌گفت فتنه باعث شد بعضی‌ها برای یکبار هم شده در طول عمرشان «الله اکبر» بگویند. پدرم می‌گفت اگر فتنه نبود ممکن بود بعضی‌ها در تمام عمرشان یکبار هم که شده به نماز جمعه هم نروند. پدرم البته می‌گفت باید تا فتنه بعدی به فتنه‌گرها یاد داد که نماز با کفش درست نیست و نباید بصورت قاطی و زن و مرد درهم نماز جمعه خواند. پدرم تا این را گفت مادرم لبش را گاز گرفت و به خواهرم گفت برود زیر غذا را کم کند!

پدرم می‌گفت اگر فتنه نبود بعضی آقازاده‌ها از سوء تغذیه می‌مردند و خدا را شکر فتنه باعث شد که بروند وسط شلوغ پلوغی‌ها دو سه تا ساندویچ بخورند و کمی ته دلشان را بگیرد وگرنه می‌آمدند ما را هم می‌خوردند! پدرم می‌گفت اصلاً اگر فتنه نشده بود که یک خانم محترمی نمی‌توانست داد بزند مردم بریزند توی خیابان و ممکن بود مردم فکر کنند لال است خدای نکرده. تا پدرم این را گفت خواهرم گفت کل دنیا هم فکر کنند آدم لال است بهتر است از اینکه از این جور حرفها بزند. مادرم گفت اینکه از علی مطهری بودن هم بدتر است. پدرم دست کشید به سرم و سرش را از بالا به پایین تکان داد.

پدرم می‌گفت تازه فتنه باعث شده است یک آقازاده‌ای سه سال برود انگلستان و برای خودش سرکشی کند. من گفتم خوش به حالش، این بابک آقازاده که توی کلاس کنار من می‌نشیند انقدر بدبخت است که خوراکی ندارد بیاورد مدرسه آنوقت فامیلشان می‌رود انگلیس خوش می‌گذراند. تا این را گفت پدرم کوبید تو سرم که آن آقازاده با این آقازاده فرق دارد بچه، یک وقت بهش نگویی که آن آقازاده فامیلشان است که ناراحت می‌شود. من که داشتم سرم را می‌مالیدم گفتم یعنی آدم اگر آن آقازاده فامیلش باشد از اینکه مردم فکر کنند مثل علی مطهری فرق دارد هم بدتر است؟ پدرم دوباره دست کشید روی سرم و کله‌اش را از بالا به پایین تکان داد.

پدرم می‌گفت فتنه انقدر خوب بود که باعث شد یک نفر آدم گنده توی روز روشن برود توی مجلس ختم یک آدم زنده شرکت کند و در امور مربوط به مجالس ترحیم نو آوری ایجاد شود. پدرم می‌گفت فتنه باعث شد تا یک زنی که شوهرش می‌گفت روشنفکرترین زن ایران است نظریه داماد لرستان را بدهد و بقیه روشنفکرها هم چیزی درباره آن نگویند، تا مردم بفهمند روشنفکرها همچین پخی هم نیستند برای خودشان و پایش بیفتد دری وری‌هایی می‌گویند که آدم شاخ در می‌آورد!

پدرم می‌خواست هنوز هم فواید فتنه را بگوید که یک نفر در زد و آمد داخل و پدرم هم که می‌ترسید بخاطر نظرات فرق دارش فکر کند او هم شبیه علی مطهری فکر می‌کند، دیگر نظراتش را نگفت.

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

چند دسته فتنه‌گر داریم؟

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ | ۲ نظر

به مناسبت سالروز حماسه نهم دی ماه و پنجمین سال سوختن بخشهایی از بدن فتنه‌گرهای محترم، بد ندیدیم یک دسته بندی خیلی مجملی داشته باشیم راجع‌به عزیزان فتنه‌گر که در ادامه می‌خوانید:

 دسته اول:
دسته اول فتنه‌گرهایی هستند که از دور دستی بر آتش فتنه دارند و ترجیح می‌دهند بیرون مرزها بنشینند و بگویند لنگش کن. این دسته از فتنه‌گرها در حالی که با یک دستشان مشغول انجام حرکات موزون در دیسکوهای خارج از کشور هستند، با دست دیگرشان فتنه‌گرهای داخلی را تشویق می‌کنند. تحلیلگران معتقدند این دسته از فتنه‌گران هزینه‌های زیادی در راه مبارزه با نظام جمهوری اسلامی پرداخت کرده‌اند که حداقل آن به اندازه پول یک فلافل با نان اضافه بوده است!

 دسته دوم:
بخشی از فتنه‌گرها هم هستند که بنده‌های خدا فکر می‌کنند فتنه‌گر بودن کلاس دارد. این دسته، در حالی که اطلاعات سیاسی‌شان در حد واتر پمپ تراکتور است و کمی بیشتر از دکمه‌های ماشین‌حساب قدرت تحلیل سیاسی دارند، سنگینی آرمان‌های تند سیاسی را بر دوش خود حس می‌کنند. گفته شده یکی از این دسته فتنه‌گرها پس از بازداشت از بازپرس پرونده پرسیده است: ببخشید! راسته میگن برجهای دوقلوی آمریکا منفجر شده؟!

 دسته سوم:
این دسته از فتنه‌گرها از دو طرف قابل شناسایی هستند! یعنی اوقتی آنها را می‌بینید مشخص نیست دارند می‌آیند یا می‌روند! این افراد در حالی که در سال 88 هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام دادند، چهار پنج سال بعد هم دوباره هر کاری از دستشان برآمد انجام دادند تا وزیر و وکیل و.. شوند و کلاً زدند زیر همه چیز. وجود این افراد بیش از اینکه برای انقلاب نگران کننده باشد، برای ضد انقلاب مایه تاسف است!
 دسته چهارم:
این دسته از فتنه‌گرها با انگیزه‌های مذهبی وارد میدان فتنه‌گری شده‌اند. این افراد با این قصد که لااقل یکبار در عمرشان الله اکبر بگویند، یا برای یکبار هم شده نماز جمعه بخوانند (گیرم با کفش و بصورت مختلط!) به جمع فتنه‌گرها پیوستند. از این رو می‌توان از خداوند منان مسئلت داشت که این بنده‌های خدا را به همان نماز جمعه مختلطشان ببخشد و بیامرزد؛ آمین!

 دسته پنجم:
یک دسته از فتنه‌گرها وجود دارند که معتقدند زنشان روشنفکرترین زن ایران است! این عده در ختم آدم زنده شرکت می‌کنند. بعد همان زنشان که روشنفکرترین زن ایران هم هست، معتقد است که مگر میشود مردم لرستان دامادشان را رها کنند و به دیگری رای بدهند؟! این دسته به سران فتنه معروفند.

 دسته ششم:
در این دسته فقط یک نفر به تنهایی قرار دارد: «محمد نوری‌زاد». طبق آمار مرکز آمار ایران، در 5 سال گذشته هیچ تجمع بالاتر از سه نفری وجود نداشته که محمد نوری‌زاد در آن حضور بهم نرسانده باشد! آقای دوربینی کینه عجیبی نسبت به این شخص دارد که علت آن مشخص نیست!
  • م.ر سیخونکچی

فیلم هندی هم دوست نداری؟!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ب.ظ | ۱ نظر

بازیگری به سبک اکران/6 

(آخرین قسمت) 



این آخرین مطلبی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم



آقا هوشی 5 روز خودش را کشت تا برای بازیگری انتخاب شود. حتی تهدید به خودکشی هم کرد اما نشد که نشد. حالا در آخرین روز او به آخرین حربه متوسل میشود:

*

کارگردان: بفرمایید تو...

جوان: دستات رو ببر بالا!

کارگردان: باز تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟

جوان: ساکت باش... دستات رو ببر بالا!

(کارگردانی در حالتی بین ترس و تاسف و حیرت دستهایش را بالا می‌برد)

جوان: شما ها رو باید کشت؛ باید زمین رو از وجود شماهایی که استعداد جوونها رو نابود میکنید پاک کرد!

کارگردان: خجالت بکش پسر! تو به درد بازیگری نمیخوری... تفنگ رو بزار کنار!

جوان: دهنت رو ببند!

کارگردان: حالا که چی؟ چی می‌خوای؟

جوان: باید از من تست بگیری...

کارگردان: 5 بار گرفتم... تو به درد نمیخوری...

جوان: میخورم و تو باید بگیری...

کارگردان: اگر مطمئنی میخوری دیگه چرا تست بگیرم؟

جوان: برای اینکه من دوست دارم مثل بقیه مردم تو یه سیستم عادلانه وارد بازیگری بشم و پیشرفت کنم!

کارگردان: تو خُلی!

جوان: ساکت باش... تست بگیر.

کارگردان: ببین پسر... حالا که اینطور شد بمیرم هم دیگه ازت تست نمیگیرم. به شرافت هنریم قسم که دیگه ازت تست نمیگیرم...

جوان: منم به شرافت کفتر بازیم قسم میخورم که میکشمت!

کارگردان: بکش... بکش دیگه... چرا معطلی؟ بکشی هم تست نمیگیرم!

(جوان اسلحه را آماده شلیک می‌کند. آرام به سمت کارگردان قدم بر می‌دارد. اسلحه را روی پیشانی او می‌گذارد. کارگردان عرق کرده است. ناگهان جوان ماشه را نمیچکاند و اسلحه را میگذارد روی میز و بر میگردد عقب!)

جوان: تو من رو بکش!

(کارگردان مبهوت نگاه میکند. جوان زانو میزند)

جوان: بردار... تفنگ رو بردار و من رو بکش!

کارگردان: پاشو برو بیرون پسر... پاشو این اسلحه رو بردار و برو پی زندگیت.

جوان: نه... من رو بکش!

(کارگردان تلفن را بر میدارد و به منشی میگوید که زنگ بزند به پلیس صد و ده)

جوان: نه... تو نباید به پلیس بگی... تو باید بیای من رو بغل کنی و بعد از رنگ چشمهام بفهمی که با هم برادریم! تو میفهمی که برادر بزرگ منی و یه روز من رو تو ایستگاه راه آهن گم کردی!

کارگردان: چرا دری وری میگی؟

جوان: دری وری نیست. خودم تو یه فیلم هندی دیدم!

(کارگردان با عصبانیت اسلحه را بر میدارد که پرت کند به سمت جوان. از وزن کم اسلحه می‌فهمد که پلاستیکی است!)

کارگردان: پاشو برو گمشو دیوونه!

جوان: بابا تو چقدر نادخی! با فیلمای روشنفکری که حال نکردی و نذاشتی بریم خارج! بیا لااقل یه فیلم هندی بسازیم بریم با آمیتا پاچان عکس بگیریم!

کارگردان: نمیری بیرون؟

جوان: هندی دوست نداری؟ اصلاً بی‌خیال خارج رفتن؛ بیا یه سریال کره‌ای بسازیم بدیم همین شبکه نمایش خودمون 3 سال هر شب ساعت 10 پخش کنه، بزار لااقل ما یه عکس با گلزار داشته باشیم!

کارگردان: خدایا... من دیگه فیلم نمیسازم... نمیسازم...

(کارگردان بلند میشود و خودش میرود بیرون...)

 

  • م.ر سیخونکچی

به یه معدن هم رحم نمیکنن!

م.ر سیخونکچی | جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۱۲ ب.ظ | ۲ نظر

بازیگری به سبک اکران/5


این پنجمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:

 



چهار بار شکست در تست بازیگری آقا «هوشی» را مجبور کرد تا راه خطرناکی برای بازیگر شدن انتخاب کند. کارگردان در پنجمین روز در اتاقش نشسته بود و داشت تست بازیگری می‌گرفت که یک نفر در را باز کرد و...

*

یک نفر: آقای کارگردان... آقای کارگردان...

کارگردان: چیه؟ چی شده؟

یک نفر: آقای کارگردان بدویید...

 (کارگردان هراسان میدود بیرون. جوانی بالای ساختمان روبرو رفته و قصد خودکشی دارد، کارگردان دقت میکند و هوشی را میشناسد!)

جوان: من خودم رو میکشم... دیگه خسته شدم! همین کارگردانی که اون پایین وایساده ، باعث بدبختی منه...

کارگردان: به من چه... چرا چرت و پرت میگی؟!

جوان: آره... خود تو بودی که هر کاری کردم من رو قبول نکردی. هی گفتم بیا فیلم بسازیم بریم خارج، نذاشتی...

کارگردان: خب هر کسی استعداد یه کاری رو داره، همه که نمیتونن بازیگر بشن.

جوان: نخیر... تو نخواستی موفقیت من رو ببینی!

(جوان می‌خواهد خودش را بیاندازد پایین که مردم از کارگردان میخواهند برای نجات جان جوان، به او بگوید که او را پذیرفته و در فیلمش به او بازی‌ می‌دهد)

کارگردان: نه، خودت رو ننداز... ببین! بیا پایین من هم قول میدم که تو فیلمم بهت یه نقش خوب بدم...

جوان: تو دروغ میگی! امکان نداره، این دنیا پر شده از دروغ، پر شده از شکاکیت، پر شده از نسبی‌گرایی... خودم تو چند تا فیلم دیدم که اصلاً مشخص نبود کی راست میگه و کی دروغ! الان اینجور فیلمها رو بورسه!

کارگردان: گور بابا سینما! این که فیلم نیست، واقعیه... من یه نقش خوب بهت میدم.

جوان: اگه راست میگی بگو چه نقشی؟ الان بگو!

کارگردان: باشه... باشه... اووومممم... نقش...

جوان: باید یه نقش خوب بدی ها! یه نقشی که توش نکبت و بدبختی نباشه!

کاگردان: باشه.. حتما... نقش یه معلم چطوره؟ یه معلم تو یه روستای دور افتاده که خیلی هم زیبا و باصفا و سرسبزه، هیچ دغدغه و مشکلی هم نداره.

جوان: میدونستم! میدونستم تو نمیذاری آب خوش از گلوی من پایین بره!

کارگردان و مردم با هم: چرا آخه؟

جوان: فکر کردی من خرم؟! تو این نقش رو به من دادی تا بدبختم کنی. این معلمه تو یه روستاس و در ظاهر اوضاعش خوبه. اما کم‌کم تو اون روستا یه معدن پرعیار پیدا میشه که وضع مردم رو خوب میکنه. بعد حکومت میاد دست میزاره رو اون معدن و مردم روستا رو بیچاره میکنه! بعد معلم بعنوان نماد روح بیدار جامعه، مردم رو برای مقابله با حکومت رهبری میکنه. بعد حکومت توسط یه رزمنده بازمانده از جنگ که مشکل روحی هم داره -چون وقتی از اسارت برگشته دیده زنش با یکی دیگه ازدواج کرده(!)- مردم رو سرکوب میکنه و معلم رو هم میکشه! الان اینجور فیلمها تو بورسه... این فیلمها جایزه میگیرن... تو میخوای از این فیلمها بسازی و بعد بری جشنواره های خارجی با برد پیت سلفی بگیری... تو میخوای من رو بکشی تا توی سلفیت با برد پیت نباشم!

کارگردان: بمیر بابا دیوونه...

 

 

  • م.ر سیخونکچی