طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

عشق است دستشویی فرنگی!

م.ر سیخونکچی | چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ | ۰ نظر

بازیگری به سبک اکران/4


این چهارمین طنز روزانه بنده برای بولتن روزانه جشنواره عمار است:



سه تجربه ناکام باعث شد تا آقا «هوشی» در چهارمین روز برگ برنده دیگری رو کند و با آوردن یک نامه آقای کارگردان را راضی کند تا بار دیگر از او تست بازیگری بگیرد.

*

کارگردان: نفر بعدی بفرمایند تو.

(از زیر در یک نامه داخل اتاق انداخته می‌شود. کارگردان نامه را بر میدارد و می‌خواند و ناگهان آقا هوشی یا همان جوان خودمان می‌پرد داخل اتاق!)

جوان: سلام عرض میکنم!

کارگردان: تو خجالت نمیکشی؟

جوان: چرا... اتفاقا چون خجالت میکشیدم این دفعه یه نامه با خودم آوردم.

کارگردان: که چی؟

جوان: مگه نخوندید؟ اون تو از قول مسئولان خانه سینما نوشته که من با عنایت به تجارب و سوابق سینمایی گزینه مناسبی برای بازیگری هستم!

کارگردان: حالا حرف حسابت چیه؟

جوان: میگم یه بار دیگه از من تست بازیگری بگیرید!

(کارگردان سرش را بین دستهایش می‌گیرد و چند دقیقه در سکوت کامل سعی میکند با مرور زندگی خود گناهی که باعث شده به این بلا دچار شود را بیابد! وقتی موفق نمی‌شود، سرش را بلند میکند)

کارگردان: ببین این آخرین باره، سعی کن همون کاری رو که میگم انجام بدی.

جوان: چشم... مطمئن باشید شما.

کارگردان: ایدفعه من یه موقعیت شاد و امیدوار کننده میدم که دیگه نتونی بری تو اون فضاها! فرض کن توی یه امتحان خیلی مهم قبول شدی و خیلی خوشحالی. می‌فهمی؟ خوشحالی؛ همه چیز خوبه! حالا میخوای یه مهمونی بدی. یک کم این موقعیت رو بازی کن.

(جوان چند دقیقه حس میگیرد و بعد شروع میکند)

جوان: من زن دارم یا ندارم؟

کارگردان: نه... مجردی.

جوان: کار سخت شد!

کارگردان: چرا؟

جوان: برای اینکه حالا باید تو زندون بمونم و بپوسم! این نقش بود به من دادی؟ حالا خیالت راحت شد؟!

کارگردان: چرا چرت و پرت میگی؟ زندان کدومه؟ من میگم تو توی یه امتحان قبول شدی و میخوای مهمونی بدی، نقش از این بهتر؟ شادتر؟

جوان: آره... شاد! ارواح عمه‌ت! اولش شاده... اما همین که بخوام مهمونی بدم تلخ میشه!

کارگردان: چرا آخه؟

جوان: خب من برای مهمونی دادن باید خرید بکنم یا نه؟ خب تو این وضعیت نکبت و رکود اقتصادی همین که برم فروشگاه و قیمتها رو ببینم راهی جز دزدی برام نمیمونه. بعدش هم من رو میگیرن و میندازن زندان. باز اگر زن داشتم، زنم میتونست بیرون از زندان -روم به دیوار- با یه کارهایی پول رو جور کنه و من رو بیاره بیرون، اما الان که زن ندارم کسی هم نیست که -روم به دیوار- بتونه من رو بیاره بیرون، میمونم و میپوسم دیگه!

کارگردان: برو بیرون!

جوان: بابا خودم تو یه فیلم دیدم این رو. اسمش نمیدونم «ته کدوم خیابون» بود! الان این رو بورسه... فقر، رکود اقتصادی، فحشاء! نونمون میره تو روغن... میسازیم و میریم خارج... دستشویی فرنگی... دستمال توالت... فکرش رو بکن!

کارگردان: بابا یکی بیاد من رو نجات بده...

 

 

  • م.ر سیخونکچی

اگر عادت کرده بودیم که در هر شرایط بدی، شرایط بدتر را تصور کنیم، آنوقت بجای نق زدن زبان به شکر باز می‌کردیم. مثلا همین الان که انقدر بخاطر روش سیاست خارجی دولت غرغر میکنیم بخاطر این است که شرایط بدتر را در نظر نمی‌گیریم. اگر کمی، فقط کمی به آنچه میتوانست سرمان بیاید و نیامده است فکر میکردیم آنوقت آقا جواد خان ظریف را میگذاشتیم روی سرمان و حلوا حلوا میکردیم!

میگویید مگر بدتر از این هم میشود؟ بله که می‌شود. فقط کافی‌ست به فهرست «سی ویژگی سیاست خارجی کارآمد» که استاد اعظم، فخر الروشنفکران، غایت الآکادمیون جناب سریع القلم منتشر کرده‌اند نگاهی بیاندازید تا ببینید اگر آقای ظریف و غیره میخواستند به تمامی طبق این فهرست عمل کنند الان چه وضعیتی داشتیم! برای مثال جناب سریع القلم نوشته که برای داشتن سیاست خارجی کارآمد «مسؤولین بعد از ساعت 5 بعداز ظهر، سیاست را تعطیل کرده و زندگی کنند» و یا اینکه «به حساسیت های کشورهای دیگر، حساس باشد تا آنها نیز حساسیت های او را رعایت کنند»!

در راستای همین مواردی که آقای سریع القلم فرموده‌اند، چند ویژگی‌ هم به ذهن ما رسید که در ادامه می‌خوانید. امید که با رعایت این موارد کلاً همه مشکلاتمان حل بشود برود پی کارش و حتی انشاالله خارجی‌ها در دور بعدی مذاکرات، هشت کیلو گوشت راسته گوسفندی بدهند آقای ظریف بیاورد بدهد مردم بخورند!

اما توصیه های ما:

1. در مذاکرات هیچوقت تهِ خیار را نخورید! چون تلخ است و ممکن است ناخودآگاه چهره‌تان را در هم بکشید و طرف غربی فکر کند از دست آنها ناراحت هستید و از شما دلخور شود!

2. اگر در مذاکرات به شما بستنی لیوانی دادند، درش را لیس نزنید!

3. اگر بستنی کیم دادند، بعد از خوردن بستنی، چوبش را در جیبتان بگذارید و بیاورید تا به اندازه یک عدد چوب بستنی هم که شده کشور را از واردات سالیانه چند میلیون چوب بستنی بی‌نیاز کنید. اینجوری مذاکراتتان به اندازه «یک قسط توافق ژنو بعلاوه یک چوب بستنی» برای کشور سود داشته است!

4. زیر کت و شلوار رسمی یک بیژامه راه راه و یک زیرپیراهنی رکابی بپوشید تا اگر مذاکرات بعد از ساعت 5 بعد از ظهر هم ادامه پیدا کرد، لباس رسمی را دربیاورید و با آن لباسها ادامه بدهید. چون اگر آقای سریع القلم متوجه شوند شما بعد از ساعت 5 زندگی نکرده و مشغول کار هستید، خدای نکرده دلخور میشوند!

5. صبح‌ها بجای نان بربری و پنیر لیقوان و کره گوسفندی و چای شیرین، نان تست و مربای کیوی و آب آناناس بخورید. در بالا رفتن کلاس دیپلماسی‌تان اثر دارد.

6. اگر کسی به مادرتان فحش داد آنطرف صورتتان را هم بیا... نه، اشتباه شد. بروید بند بعد!

7. بجای دستشویی ایرانی از دستشویی فرنگی استفاده کنید تا در همه ابعاد به یک دیپلمات کارکشته تبدیل شوید!

8. تا می‌توانید سیب زمینی بخورید!

9. غذا را بجای قاشق و چنگال با چاقو و چنگال بخورید. کلاس دارد. حتی اگر غذا آش هم بود این کار را انجام دهید. می‌دانم سخت است اما برای جبران 35 سال عقب ماندگی و افراط در دیپلماسی، کمی تفریط لازم است!

10. در همه مذاکرات یک عدد «روح توافقنامه» همراه خودتان ببرید تا هر بلایی سرتان آمد بیاندازید گردن او؛ هر بلایی!

 

  • م.ر سیخونکچی

نماد حاکمیت که زن دوم هم دارد!

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۳ ب.ظ | ۱ نظر

 این هم سومین شماره طنز «بازیگری به سبک اکران» که در بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار کار شده است:



آقا هوشی جوانیست عاشق سینما که سه روز است میرود به یک دفتر فیلمسازی تا تست بازیگری بدهد. دو دفعه قبلی چندان بخت با او یار نبود و کارگردان او را بیرون انداخت. حالا ماجرای سومین دفعه را بخوانید:

*

کارگردان: میگم برو بیرون...

جوان: آقا شما یه دقیقه به من مهلت بده اگر قبول نکردی من میرم؛ باشه؟... قبوله دیگه!

کارگردان: اووووووف!

جوان: ببین آقای کارگردان... من به این نتیجه رسیدم که کمی باید از قالب تفکرات خودم خارج بشم و بیام تو قالب شما!

کارگردان: خیلی خب... اصلاً بیا از فضای دانشگاه و مسائل اجتماعی و... خارج بشیم. شما فرض کن اینجا یه بنگاه اقتصادیه...

جوان: چطور بنگاهی؟!

(کارگردان چپ چپ نگاه میکند)

جوان: برای اینکه بتونم بیام تو قالب شما پرسیدم!

کارگردان: یه بنگاه بزرگ! مثلاً یه گارارژ...

جوان: گاراژ خوبه!

کارگردان: باشه... گاراژ! شما صاحب این گاراژی. یه بدبختی که بخاطر نداری اومده ازت پول نزول کرده بود حالا اومده التماس میکنه که ندارم و فرصت میخوام. تو هم فرصت نمیدی. این صحنه رو بازی کن ببینم.

(جوان بعد از چند سرفه شروع میکند به منولوگ)

جوان: نه که نمیشه... من اگر قرار بود هر کی اومد گفت پول ندارم بگم برو که الان باید کاسه گدایی دستم میگرفتم... بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. زیینگگگگ... زیینگگگگ...

کارگردان: این چی بود دیگه؟

جوان: صدای زنگ تلفن دیگه! ...زیینگگگگ!

کارگردان: پووووفففف

جوان: جواب بدم؟ زیینگگگ...

کارگردان: جواب بده!

جوان: کیه؟... بَه... سلام علیکم حاج آقا... اسعد الله ایامکم... تقبل الله اجورکم!...

کارگردان: اینا رو دیگه کی داره میگه؟

جوان: همون آقا بنگاهی پدر سوخته‌هه دیگه!... ادامه بدم؟ پشت خط منتظره بنده خدا!

کارگردان: ادامه بده.

جوان: بله... نخیر حاج آقا چه اشکالی داره... دو میلیارد تومن که ارزش شما رو نداره... دیر شد که شد... اختیار دارید...

کارگردان: تموم نمیشه صحبتتون؟

جوان: من میخوام قطع کنم، طرف پرچونه‌س!... الان میپیچونمش... حاج آقا جسارتا من نمازم رو نخوندم... میترسم قضا بشه.... بله... انشاالله... قربان شما...

(کارگردان بهت زده دارد نگاه میکند)

جوان: حال کردی چطور پیچوندمش؟!

کارگردان: الان این حرفا چی بود؟ اونطرف خط چی بود؟

جوان: یه حاج آقا بود... نماد حاکمیت... درست همون لحظه که من بخاطر 2 میلیون داشتم یه بنده خدایی رو می‌چزوندم، اون زنگ زده بود تا قرض دو میلیاردی رو که برای واردات ازم گرفته بود تمدید کنه!

کارگردان: من گفتم این رو بازی کن؟

جوان: ببین داداش الان این رو بورسه... خودم تو چندتا فیلم دیدم. یه نماد حاکمیت میندازی تو فیلمت. بعد به لجن میکشیش. بهتره حاج آقا باشه! اگر زن دوم هم داشته باشه که دیگه بهتر! حالا من اینجا فرصت نداشتم ولی باید تو فیلم نشون بدیم رو پشتی صندلیش هم چفیه‌ انداخته! سه سوته برات ویزا میفرستن میری اونور آب... فکرش رو بکن! هواپیما سوار میشیم... تو هواپیما ساندویچ میدن!

کارگردان: برو بیرون تا نکشتمت!

جوان: هواپیما... دوست نداری؟!!

کارگردان: برو گمشو...

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

من یک دانشجو؛ ایدز دارم!

م.ر سیخونکچی | يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۳۶ ب.ظ | ۱ نظر

بازیگری به سبک اکران/2


این دومین طنزی است که برای بولتن روزانه جشنواره عمار نوشتم و در پنجمین شماره آن منتشر شده است:


اینجا یک دفتر فیلمسازی است و کارگردان مشغول گرفتن تست بازیگری از متقاضیان. در شماره قبل ماجرای تست دادن جوانی به نام هوشی را تعریف کردیم که به اخراج او توسط کارگردان انجامید. اما هوشی خان گیرتر از این حرفهاست و دوباره آمده است تست دهد:

*

کارگردان: بفرمایید...

جوان: سلام....

کارگردان: باز هم شمایید؟ دیروز که اومده بودید...

جوان: بله... راستش دیروز یک کم سوء تفاهم بوجود اومد... گفتم حیفه فرصت همکاری خوبی که بین من و شما میتونه شکل بگیره بخاطر یه سوء تفاهم از بین بره...

کارگردان: ولی ما دوبار از یه نفر تست نمی‌گیریم.

جوان: بله... اما من خواهش میکنم این فرصت رو به من بدید.... من...

(جوان آنقدر مویه میکند که کارگردان دلش میسوزد)

کارگردان: خب باشه... بسه حالا... انقدر التماس نکنید... بسه...

جوان: من این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...

کارگردان: شما دانشگاه که رفتید؟

جوان: بله.

کارگردان: چه رشته‌ای؟

جوان: نه... نه... اونجوری که نرفتم... یه بار یه بسته رو بردم رسوندم... تو پیک کار میکردم!

کارگردان... باشه... ولش کن. حالا فرض کنید که دانشجویی هستید که مشکلات زیادی پیش رو دارید. مثلا با اینکه از نظر علمی وضعتون خوبه ولی از نظر مالی در مضیقه‌اید. حالا هم دارید دنبال راهکاری برای بهتر شدن اوضاعتون میگردید. میتونید این فضا رو در بیارید؟

جوان: چرا نتونم... فقط ساک دارید؟

کارگردان: ساک برای چی؟

جوان: ساک لازمه دیگه... حالا چمدون یا کیف بزرگ هم بود اشکال نداره.

کارگردان: نخیر ندارم...

جوان: اشکال نداره، فرض میکنیم این ساکه...

(جوان شروع میکند به برداشتن چیزهایی خیالی از روی زمین و چپاندن داخل ساکی خیالی. کارگردان بعد از چند دقیقه کلافه‌ میشود)

کارگردان: تموم نشد؟

جوان: نخیر آقا... باید همه وسایلام رو بردارم... یه روز و دو روز که نیست.

کارگردان: چی یه روز و دو روز نیست؟

جوان: سفرم دیگه... میخوام برای همیشه برم.

کارگردان: کجا؟

جوان: خارج دیگه... یه دانشجوی ایرانی باید فرار کنه دیگه.

کارگردان: چرا؟

جوان: من چه میدونم چرا... الان تو همه فیلمها اینجوریه دیگه. همه جوونا فرار میکنن میرن. کار دیگه‌ای نمیشه کرد. باید فرار کرد از این همه سیاهی، اینهمه نکبت!

کارگردان: بفرمایید بیرون.

جوان: ببین آقا جون! انقدر سرسختی نکن. بیا همین رو بسازیم ببریم یه جشنواره خارجی، هم پول بهمون میدن هم یه عکس با نیکول کیدمن میگیریم تو محل شاخ میشیم ها!

کارگردان: میری بیرون یا بیام بندازمت بیرون؟

(جوان تکان نمی‌خورد و کارگردان بلند میشود تا برود سمتش)

جوان: به من نزدیک نشوها... نیا... میگم نیا... گازت میگیرم ها... من ایدز دارم!

کارگردان: ایدز؟

جوان: آره دیگه... تو سینما یه دانشجوی ایرانی که میخواد فرار کنه باید ایدز هم داشته باشه دیگه! تازه ستاره دار هم هستم... تازه نامزدم رو هم یه مسئول حکومتی از چنگم درآورده باهاش عروسی کرده...

کارگردان: پاشو برو بیرون دیوونه!

 

  • م.ر سیخونکچی

من چال میکنم، پس هستم!

م.ر سیخونکچی | شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۶ ب.ظ | ۲ نظر

بازیگری به سبک اکران/1

 

برای بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار طنز روزانه مینویسم؛ درباره سینما. در شماره چهارم اولینش منتشر شد و اگر عمری بود هر روز منتشر خواهد شد. این همان اولینش است که البته با کمی تلخیص بعلت کمبود جا در شماره چهارم منتشر شده است. کاملش اینجاست. ایناهاش:



اینجا یک دفتر فیلمسازی است. گروه در مرحله پیش تولید هستند و کارگردان به دنبال یک بازیگر است. افراد مختلفی برای تست دادن به دفتر می‌آیند. در این شماره و شش شماره بعد، ماجراهای تست دادن یک جوان عشق بازیگری را در اینجا دنبال کنید. ضرر ندارد!

*

کارگردان: سلام جانم... بفرما بشین.

جوان: بله... سلام.... چشم...

کارگردان: خب جانم... شما تجربه بازیگری هم دارید؟

جوان: بله... یعنی نه... یعنی راستش اونجوری که میگن نه. یعنی تو فیلمی چیزی بازی نکردم اما بچه‌های محل میگن، هوشی! تو خیلی فیلمی بدمصب!

کارگردان: هوشی؟

جوان: بله دیگه... منو میگن.

کارگردان: آهان... اسمتون هوشنگه، بهتون میگن هوشی...

جوان: نه... اسمم کامبیزه ولی چون تو محل از همه باهوش‌ترم بهمن میگن هوشی!

کارگردان: عجب... خب، بگذریم. آقا هوشی شما چی‌شد فکر کردید که به درد بازیگری می‌خورید؟

جوان: راستش همون حرف بچه‌ها بود که هی بهم میگفتن تو چرا نمیری بازیگری کنی؛ انقدر گفتن که منم راستش دیگه یه باری رو دوش خودم احساس کردم. احساس کردم سینما بهم نیاز داره!

کارگردان: پس یه باری رو دوشتون احساس کردید؟

جوان: بله دیگه... اومدیم که بزاریمش زمین! البته اینم بگم ها! من کلی فیلم دیدم... روزی دو سه تا فیلم میبینم... ایرانی خارجی، دوبله... زبان اصلی... البته بگم ها، زبان اصلیاش سانسور شده‌س! یه وقت فکر نکنید ما از اوناشیم!

کارگردان: خیلی خب! ببین جانم... شما الان فکر کن که برادر بزرگتر یه خانواده هستی، پدر پیری داری که کار افتاده‌س و تو باید خرجی رو بدی. یکی از خواهرهات هم دوست داره که کمک کنه و بخشی از خرج خانواده رو بیاره. به همین خاطر هم میره و تو یه شرکت کار میکنه. حالا تو فرض کن که از اینکه خواهرت بجای دانشگاه رفتن و پیشرفت کردن کار میکنه ناراحتی و دوست داری همه خرج رو خودت بدی. این فضا رو میتونی در بیاری؟

جوان: بله... چرا نتونیم؟

کارگردان: خب... بفرما شروع کن.

جوان: بیل دارید؟

کارگردان: بیل؟ بیل برای چی؟

جوان: بله دیگه، بیل! برای درآوردن این صحنه بیل لازمه!

کارگردان: حالا شما فکر کن مثلا بیل دستته...

جوان: باشه...

(جوان شروع می‌کند به مثلاً کندن زمین)

جوان: ببخشید آقای کارگردان! من برادری، پسر عمویی، عمویی، چیزی ندارم؟

کارگردان: مگه مهمه؟ حالا شما فرض کن داری.

جوان: بله که مهمه قربان... از شما بعیده این حرف! این صحنه رو که تنهایی نمیشه بازی کرد!

کارگردان: چطور؟

جوان: ببینید الان من تنهایی این قبر رو کندم!

کارگردان: قبر؟

جوان: بله دیگه؛ قبر! پس من دو ساعته دارم واسه چی بیل می‌زنم؟!

کارگردان: خب...

جوان: بله... الان من قبر رو تنهایی کندم، اما دیگه تنهایی نمیتونم خواهرم رو توش چال کنم که. باید عمومی، برادری، پسر عمویی چیزی باشه که کمکم کنه دیگه!

کارگردان: اصلاً چرا باید چالش کنی آخه؟

جوان: شوخی میکنی آقای کارگردان؟! بابا الان این مده دیگه... مگه ندیدی این فیلمه رو که چطور دختره رو تو خونه‌شون چال کردن؟ چی بود اسمش، «خونه بابات»؟ «پدرت خونه‌س»؟ «بی‌پدر»؟ یه همچین اسمی داشت! حالا ولش کن اصلا! خلاصه منم الان بعنوان داداش بزرگتر باید چالش کنم دیگه! غلط کرده رفته بیرون کار کرده!

کارگردان: برو بیرون آقا...

جوان: ببین آقای کارگردان اشتباه نکن، این طرح جشنواره خورش هم خوبه ها... میریم اونور دو تایی کلی تقدیر میشیم! می‌بندیم خودمون رو!

کارگردان: گفتم برو بیرون آقا...

جوان: آهان... ببین تا اون موقع ریشم هم درآومده، یقه‌م رو هم که ببندم دیگه فیلممون میشه خوراک کن و ونیز و...

کارگردان: یکی بیاد اینو بندازه بیرون...

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

سانتریفیوژها و سیبیل بابات با هم دارند می‌چرخند!

م.ر سیخونکچی | پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۱۰ ق.ظ | ۴ نظر

البته پر واضح و مبرهن است که توافق ژنو یعنی تسلیم قدرتهای بزرگ در برابر ایران اما چون ما یکسری آدم مریض هستیم(جدی عرض می‌کنم!) تصمیم گرفتیم چند راهکار را که بعد از توافق نهایی می‌تواند موجب شود تا تاسیسات هسته‌ای ما همچنان فعال باشد و سانتریفیوژها باز هم بچرخد ارائه کنیم:

 

موزه هسته‌ای

طرف کافی‌ست در کودکی سه بار پشت سر هم روپایی زده باشد تا بعد از مرگش خانه‌اش را موزه کنند و کِش زیرشلواری‌اش را بعنوان میراث جهانی در یونسکو ثبت کنند! خداوکیلی سانتریفیوژها هرچقدر هم که چیزهای بیخودی باشند و بود و نبودشان در آینده ملت ایران تاثیری نداشته باشد(!) از کش تنبان که کمتر نیستند! یکی از راهکارها برای استفاده از تاسیسات هسته‌ای فردو و اراک و... بعد از توافق نهایی، تبدیل آنها به موزه است. شما آنها را موزه کنید، شرط می‌بندم همین 5+1ی های عزیزتر از جان حاضرند بیایند و از آنها بازدید کنند و حتی با اهدای یک دسته گل به مقام شامخ شهدای هستی ادای احترام هم بفرمایند. یعنی موزه یک همچین چیز خوبیست!

 

 

هتل هسته‌ای

حتما شما هم دیده‌اید که برمی‌دارند آثار باستانی را با دو تکه تخت و چهارتا صندلی و البته یک اینترنت 2 مگ، تجهیز می‌کنند و بعد بعنوان هتل، خلق الله را می‌چپانند آن تو! با این ابتکار هم آن آثار از پوسیدگی نجات پیدا می‌کنند و هم دستشان در جیب خودشان می‌رود و خرج تعمیر و نگهداری خودشان را در می‌آورند. حالا مگر رآکتور و سانتریفیوژهای ما چه چیزی از خانه فلان الدوله و باغ بیسار السلطنه کم دارند که نتوانند خرج خودشان را در بیاورند و هی چشمشان به دو زار ده شاهی مرحمتی 5+1 نباشد!

اگر این تاسیسات را تبدیل به هتل کنیم کلی طرفدار پیدا می‌کند. خداوکیلی کسی پیدا می‌شود که دوست نداشته باشد یک شب درون رآکتور بخوابد یا اینکه تا صبح یک سانتریفیوژ را بغل کند؟ آنهم سانتریفیوژی که یک زمانی برای خودش چند هزار دور در دقیقه می‌چرخیده!

 

متری چند؟

آخرین راه هم این است که کلید این تاسیسات را بدهیم دست بساز بفروش‌های محترم. آنها خودشان بهتر از همه می‌دانند چطور ظرف چهار ماه کل این تاسیسات را بکوبند و بجایش آپارتمان بکارند. هیچ کاری از دستمان بر نیاید، این که بر می‌آید. سانتریفیوژها را هم میگذاریم در انبار و به یک نفر می‌گوییم هفته‌ای یکبار برود بچرخاندشان که خدایی نکرده یک وقت از چرخش نیفتند؛ آخر می‌دانید که؟ بعضی‌ها کلا خیلی روی چرخیدن سانتریفیوژها و زندگی مردم و حتی «سیبیل بابات» حساسند! فقط کافیست بگویی دوچرخه!

  • م.ر سیخونکچی

آموزش به جنبش سبز: چرا این عکس به ما ربط ندارد؟!

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۰۳ ق.ظ | ۳ نظر

خدمت همه دخترا و پسرای بیشمار سلام عرض میکنم. همانطور که میدونید با نزدیک شدن به روز نه دی رژیم و رسانه‌های همسو سعی میکنن جنبش مردمی، فراگیر، مسالمت جویانه و سطل آشغال آتش زنانه ما رو زیر سوال ببرن. در یکی از این اقدامات، با انتشار وسیع یک عکس که لیونی وزیر امور خارجه سابق رژیم صهیونیستی مچ‌بند سبز بسته سعی میکنن بگن که ما با اسرائیل همسو هستیم و اقدامات اون روزهامون همسو با منافع اسرائیل بوده. من در اینجا می‌خوام به شما یاد بدم که چطور با این شبهه مقابله کنید. ابتدا عکس رو ببینید و بعد به راهکارهای من دقت کنید:

 

 

اصلا کی گفته اون مچ‌بنده سبزه؟!

در اولین قدم باید رنگ اون مچبند رو زیر سوال ببرید. با قاطعیت و اعتماد بنفسی مثال زدنی رنگ اون مچ‌بند رو زیر انکار کنید. بگید کی گفته اون سبزه؟ ببینید بچه‌ها! هرچقدر موقع اینکار اعتماد بنفستون زیاد باشه احتمال اثر کردنش هم زیادتره. من و شما که دیگه نباید تو اعتماد بنفس مشکل داشته باشیم. ما رهبری داریم مثل زهرا رهنورد که با اون اعتماد بنفس مثال زدنی اومد قضیه داماد لرستان رو گفت و این رو مهمترین دلیل تقلب دونست!

آهان... آره... همینه... با اعتماد بنفس بگید که اون مچ‌بند سبز نیست. اگر اعتماد بنفس بخرج دادید و نگرفت، بدونید که دیگه مشکل از اعتماد بنفس شما نیست، معلومه که مخاطب شما کوررنگی نداره! در این صورت به شعور طرفتون احترام بزارید، بی‌خیال این راهکار بشید و برید سراغ راهکار بعدی...

 

اصلاً کی گفته اون زنکه وزیر امور خارجه سابق اسرائیله؟

با همون اعتماد بنفسی که حرفش رو زدیم، تزیپی لیونی بودن اون زنک رو انکار کنید. احتمال اینکه جواب بده هست، باور کنید. بابا رهبر جنبش ما تو روز روشن رفت تو ختم آدم زنده شرکت کرد و آب از آب هم تکون نخورد؛ وقتی میشه زنده بودن یه نفر رو انکار کرد، خب انکار هویت یه آدم که آسونتره!

آهان... آره... همینه... با اعتماد بنفس بگید که اون لیونی نیست، اون لیونی نیست، اون لیونی نیست...! اگر دیدید مردم باور نمی‌کنن باز هم بدونید که مشکل از شما و جنبش نیست. راستش این زنیکه انقدر کارهای خاک بر سری کرده و به گفته خودش برای گرفتن اطلاعات از حکام عرب تن به هر جلافتی داده که دیگه بعیده کسی نشناستش. یعنی راستش این موجود اگر وزیر خارجه رژیم صهیونیستی هم نبود، مچ‌بند سبز بستنش برای بردن آبروی جنبش ما کافی بود، انقدر که خاک بر سره! اَه...  ولیمایوس نشید بریم سراغ راهکار بعدی.

 

کی گفته اون رنگ سبز، رنگ سبز جنبشه؟

ببینید بچه ها! بیاید سبز بودن اون مچ‌بند و لیونی بودن اون زنکه رو قبول کنید. اینطوری احتمالاً مخاطب هم صداقت شما رو تحسین خواهد کرد! اما در ادامه بیاید بگید این ماجرا ربطی به جنبش سبز و اصلاح‌طلبها و... نداره. بگید که مثلاً اونجا همایش «حمایت از محیط زیست در برابر یورش بنزین پتروشیمی» هستش! بعد بگید که اون مچ‌بند سبز هم در واقع نماد طبیعته. چه می‌دونم، بسازید دیگه. همین دست فرمون رو بگیرید و برید جلو... حواستون به اعتماد بنفس که هست؟ آباریکلا... فقط... فقط... اون مردک عباس فخرآور رو اون گوشه چی‌کار کنیم؟! ای بابا...

 

کی گفته این نشانه حمایت از جنبش سبزه؟

اصلاً ولش کنید بچه ها! حتما شنیدید که می‌گن بهترین دفاع حمله‌اس؛ آره؟ آفرین! بیاید حمله کنیم. بیاید کاری کنیم که همین عکس بشه سند رسوایی رژیم. بگید که اون مچ‌بند سبزی که لیونی به دستش بسته یعنی اینکه جنبش سبز داره راه حیات من رو می‌بنده! یعنی لیونی داره میگه این جنبش پا گذاشته رو رگ حیات من؛ یعنی جنبش راه خون‌رسانی من رو تحت محاصره و فشار قرار داده. بعد اون دختره هم که نیشش بازه و داره میخنده در واقع بعنوان نماینده جنبش سبز داره میگه «آخیش... دلم خنک شد گیس بریده! دیدی جنبش سبز چطور شما اسرائیلی‌ها رو تحت فشار قرار داده، می‌بینی ما چقدر با شما مخالفیم، می‌بینی جنبش سبز اصلاً هم منافع شما رو تامین نمیکنه...»

آره... این خوبه... اصلا بیاید روی همون دختره که نیشش بازه و اون مرده که مثل ماست وایساده تمرکز کنیم... بیاید با اینها رژیم رو رسوا کنیم....

کجا... کجا میرید.... بچه‌ها... ناامید نشید... هنوز راهکار فوتوشاپ دونستن عکس مونده... اعتماد بنفس داشته باشید بابا... به قضیه داماد لرستان فکر کنید... نترسین، نترسین، ما همه با هم هستیم... نرید...

  • م.ر سیخونکچی
یا
ظریف در نامه خود چه چیزی را افشا کرد؟!


محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجه کشورمان با نوشتن نامه‌ای به کشورهای 5+1 اعلام کرد: «تعلق خاطر شدید به تحریم‌ها برای رسیدن به توافق جامع مانع ایجاد کرده است».
از قرار معلوم وزریر امور خارجه آمریکا تعلق خاطر شدیدی به تحریم‌ها دارند که ظریف بدین وسیله نسبت به این امر هشدار داده است. در ادامه مکالمه صورت گرفته میان جان کری، وزیر امور خارجه آمریکا و یک عدد تحریم را می‌خوانید:
کری: انقدر ناز نکن دیگه!
تحریم: ...
کری: نمی‌خوای حرفی بزنی؟ تو که میدونی من بدون تو هیچم! من بدون تو می‌میرم! مگه نمیدونی من چقدر بهت تعلق خاطر دارم جیگر؟!
تحریم: ...
کری: گریه می‌کنی؟ خدا من رو مرگ بده گریه کردن تو رو نبینم! نکن این کار رو با من هانی... اون اشکهات مثل پتک می‌خوره تو سر من...
تحریم: آره... اگر عاشقم بودی باهام این کارها رو نمی‌کردی؟
کری: من؟ من؟ مگه چی‌کار کردم؟ مگه کم گذاشتم؟ آوازه خاطرخواهی من همه جا پیچیده. حتی اون جواد ظریف هم این رو گفت و رسوامون کرد دیگه...
تحریم: آره جون خودت! خوب شد گفتی؛ اتفاقاً همون ظریف جونت هی میاد میگه تحریم‌ها ترک خورده، سازمان تحریم‌ها شکسته... من ترک خوردم؟ سازمان من شکسته؟ باشه دیگه...
کری: تو رو خدا گریه نکن دیگه... تو گریه می‌کنی منم گریه‌ام می‌گیره‌ها!
تحریم: برو بابا... همه‌ش حرف الکی... همه‌ش وعده و وعید... تو اگر یه ذره رو من غیرت داشتی جوابش رو می‌دادی...
کری: مگه ندادم... چند بار فحش دادم... چند بار این مادر مرده، وندی شرمن...به ایرانی‌ها فحش داد! چند بار من گفتم تحریمها سر جاشه... هرکی ندونه تو که میدونی تو همین یه سال چقدر تحریم‌ها رو زیاد کردیم. تازه اگر تحریمهای هسته‌ای هم برداشته بشه...
تحریم: چی...؟!
کری: بابا گفتم اگر! اگر برداشته بشه که برداشته نمیشه، تحریمهای حقوق بشری هست، زیست محیطی هست... تو که اینهمه فهم و کمالات داری که نباید انقدر زودباور باشی...
تحریم: نمی‌خوام...!
کری: بیا... بیا انقدر عشوه نریز عزیزم! واست یه چیز گرفتم که اگر ببینی خیلی خوشحال میشی...
تحریم: راست میگی... چی گرفتی برام؟
کری: بیا خودت بازش کن... یه بسته تحریم جدید به اضافه چهارتا فحش اضافه!

  • م.ر سیخونکچی

بعد از بنزین پتروشیمی، آفتابه‌های تولید داخل هم سرطان زاست!

م.ر سیخونکچی | پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۰۷ ق.ظ | ۷ نظر

 یا

نمونه یک زن و شوهر همراه را در زیر ببنید!

 در خبرها آمده بود که همسر یکی از مدیرانی که خیلی برای آلودگی هوا دل می‌سوزاند و تقصیر این آلودگی را گردن بنزین تولید داخل می‌اندازد، وارد کننده بنزین است. به نظر شما اینها به هم ربط دارد؟ حاشا و کلا! اما در همان راستا:


 

- مرد ول کن این فوتبال رو... بزن اونور ببینیم این هواشناسی چی میگه... بارونی، بادی، چیزی میاد یا نه؟

- حالا گیرم بیاد... دو روز هوا خوب میشه و دوباره همونه که هست دیگه... آخه آدم عاقل دلش رو به باد خوش میکنه؟!

- اصلاً تقصیر منه که خودم رو بخاطر تو به آب و آتیش زدم... اینم دستمزدم... بشکنه این دست...

- حالا ناراحت نشو... بزار نیمه اول تموم بشه، میزنم...

- میگم اصلاً تو چرا یه کاری نمی‌کنی... مرد که نباید از صبح تا شب بشینه تو خونه! حالا باد چرا نمیاد؟!

- چی کار کنم؟ واردات بنزین که گندش دراومد... من که روم نمیشه دیگه برم بنزین وارد کنم.

- راستش منم دیگه روم نمیشه بگم بنزین وارداتی بهتر از بنزین پتروشیمیه... پاک آبرومون رفت... ولی این دلیل نمیشه لم بدی تو خونه، ناسلامتی مردی تو! من از صبح تا شب با دل سوزوندن برای سلامتی مردم و منقرض نشدن حیوانات و دریاچه ارومیه پول در میارم، اونوقت تو اصلاً انگار نه انگار که تو این زندگی وظیفه‌ای داری.

- تو بگو چی کار کنم؟

- من چه میدونم... من تو کار خودمم موندم مرد! ...چرا باد نمیاد هوا صاف بشه؟!

- میگم... میگم...

- همه بگم بگم میکنن، تو میگم میگم میکنی! بگو دیگه.

- اگر یه کاری میکردی از این فلاکت در می‌اومدیم.

- چی کار؟ بگو دیگه جونم به لبم رسید... پس باد کی میاد؟!

- میگم میشه از فردا بگی آفتابه‌های تولید داخل مشکل داره و سرطان زاست؟

- وا! خدا مرگم بده! مگه آفتابه هم سرطان زا میشه مرد؟ خجالت بکش!

- چرا نمیشه... تو کاری به این کارها نداشته باش. فردا برو یه مصاحبه کن بگو آفتابه‌های تولید داخل سرطان زاست و اصلا تحقیقات ثابت کرده که بالا رفتن میزان سرطان بخاطر اینه که مردم تو دستشویی‌هاشون آفتابه تولید داخل استفاده می‌کنن...

- که چی بشه؟

- راستش دیروز با یه تاجر بلاروسی آشنا شدم، تو کار آفتابه استوکه... گفته میتونه آفتابه‌های استوک اروپا رو با یه بسته‌بندی جدید با یک چهارم قیمت بهم بده. من هم اونا رو میارم و بجای آفتابه‌ی نو میریزم تو بازار. فقط کافیه تو چندتا مصاحبه کنی و بازار آفتابه تولید داخل رو خراب کنی!

- آخه آفتابه که سرطان زا نمیشه... میان تحقیقات میکنن آبرومون میره ها!

- ای بابا... چقدر نفوس بد میزنی زن... تا اونا بیان تحقیقات کنن، من سه چهار تا کانتیر آفتابه قالب کردم به ملت...

- یعنی کارمون میگیره؟

- آره زن! نونمون میره تو آفتابه... یعنی نه... میره تو روغن! فقط کافیه تو یک کم برای سلامتی مردم دل بسوزونی!

- باشه... می‌سوزونم... ولی این باد چرا نمیاد؟!




پ.ن: این طنز برای پنجمین شماره هفته نامه بزنگاه نوشته و در آن منتشر شده است

  • م.ر سیخونکچی

نان گران نشد، اصلاح شد... بفهمید دیگه!

م.ر سیخونکچی | سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ب.ظ | ۴ نظر

1

- داداش جون موهات رو چطوری اصلاح کنم؟ عادی یا فشن؟!

- اصلاح نکن داداش... کوتاه کن!

- همون دیگه... شما مدلش رو بگو، من سه سوته اصلاح می‌کنم!

- آقا جون! من میگم می‌خوام کوتاه  کنم شما هی میگی اصلاح...

- گرفتی ما رو داداش جون؟ خب اصلاح کنم کوتاه میشه دیگه...

- زرشک... اصلاح کنی کوتاه که نمیشه هیچی، زیاد هم میشه!

- جل الخالق... مگه میشه؟

- چرا نمیشه؟ می‌خوای امتحان کن...

(قیچ... قیچ...قیچ...)

- عه! راست میگی‌ها... زیاد شد!

- موهای تو اینجوریه یا موهای همه؟

- موهای همه... از دیشب که سخنگوی دولت گفته دولت قیمت نان رو گرون نمیکنه اما به نانواها، اجازه میده تا 30 درصد قیمت نان رو اصلاح کنن، کلا دیگه هر کی موهاش رو اصلاح کنه، موهاش زیاد میشه!

 

2

- قربون بابای گلم برم!

- چی میگی باباجون؟

-الهی من فدات بشم!

- حربف رو بزن پسرم...

- دورت بگردم...

- دِ حرف بزن دیگه...

- باباجون... میگم شما نمی‌خوای پول تو جیبی من رو اصلاح کنی؟

- چه عجب... یکی تو این خونه پیدا شد دلش به حال من بدبخت بسوزه و هی جیب ما رو جارو نکنه...

- مخلصیم... ما اینیم دیگه... حالا اگر بشه از این ماه یه سی چهل درصدی بزاری روش خیلی خوب میشه.

- بزارم روش... مگه نگفتی اصلاح؟

- چرا دیگه... این اصلاحه دیگه!

- زرشک! پس چرا مثل بچه آدم نمیگی زیادش کن؟

- خب اینجوری باکلاس تره!

- باکلاس‌تره یا ما رو گاگول فرض کردی؟ هان؟ بزنم تو سرت؟

- نه بابا... چرا عصبانی میشی بابا جون؟ خود سخنگوی دولت تو اخبار میگفت دولت قیمت نان رو گرون نمیکنه اما به نانواها، اجازه میده تا 30 درصد قیمت نان رو اصلاح کنن...

- حالا گیرم ما به چشم اون آقا خوش تیپه ما گلابی اومدیم! و سر کارمون گذاشته... تو هم باید اینجوری حرف بزنی... وایسا الان حالیت میکنم...

 

3

- آقا ببخشید چند دقیقه وقت دارید؟

- امرتون رو بفرمایید!

- می‌خواستیم اگر بشه این چند جمله رو به مردم بفرمایید ما ضبط کنیم.

-حالا چرا من؟

- آخه شما خیلی شیک حرف میزنید... بزنم به تخته خوش تیپ هم هستید... خلاصه همه چی تمومید!

- خب مگه اینها لازمه؟

- بله دیگه... راستش ما میخوایم یه چیزی رو به مردم بگیم... گفتیم یه نفر مثل شما بگه که مردم فکر نکنن به شعورشون توهین شده! لطفا راست راست تو چشمای مردم نگاه کنید و خیلی شیک این رو بگید!

 

- برگه رو بدید ببینم مگه چی می‌خواید بگید... «دولت تصمیمی برای افزایش قیمت...»

  • م.ر سیخونکچی