اون کتاب قرمزه رو میخوام!
- ۳ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۱
یکی از بازیکنان در جدال لفظی با مدیر عامل یکی از باشگاههای فوتبال خیلی جدی گفته است: «هر کس شما را نشناسد من به خوبی شما را میشناسم. ظاهرا یادتان رفته که به خانه مدیران قبلی میرفتید و دیش ماهواره برای آنها نصب میکردید!»
کسانی که دستی در تاریخ نویسی فوتبال دارند معتقدند این صحبتها تاریخ کری خوانی های فوتبال را به دو نیم تقسیم کرده است! خیل بازیکنان، مربیان، مدیران باشگاهها، لیدرها، بوقچیها، دلالان شریف و سایر کسانی که دستی در فوتبال پاک این سرزمین دارند با ورود به این ماجرا تاکید کردند: دو نیم کمه، دو نیم رو کی بخوره، کی نگاه کنه؟! بنابراین آنها هم سعی کردند در تقسیمات بیشتر این تاریخ پر گهر نقش داشته باشند. در همین راستا یکی از رفقای مدیرعامل مورد مذاکرده در جمله فوق به خبرنگار ما گفت: حالا نه که تو از ماهواره بدت میاد؟ دلت میخواد بگم کدوم شبکهها رو نیگا میکردی عمو؟!
یکی دیگر از مدیران فوتبال که شایعاتی درباره اشتغال او به شغل شریف شرخری در سالهای دور وجود دارد، در اینباره گفت: اگر کانالای ناجور رو قفل میکرده که بچه مچه نبینه، هیچ اشکالی نداره، بالاخره باید از برنامه های علمی ماهواره استفاده کرد.
یکی دیگر از بازیکنان غیور فوتبال ما نیز با ورود به بحث گفت: تا جایی که من میدونم مهم اینه آدم نون بازوش رو بخوره وگرنه ماهواره و غیر ماهواره فرقی نداره که!
یک بازیکن دیگر که تا کنون تنها نهصد میلیون تومان از قرارداد خود را گرفته و از این بابت به شدت هر شب پیش همسر و فرزندان شرمنده است اظهار داشت: ای کاش بقیه مدیران هم جنم این بابا رو داشتن و با نصب ماهواره هم شده دو زار پول در میاوردن تا ما شرمنده اهل و عیال نباشیم!
یک دلال با سابقه فوتبال که سابقه قالب کردن سه بازیکن خارجی مبتلا به ایدز، هپاتیت و فلج مادرزاد را به فوتبال ایران دارد در واکنش به بحثهای صورت گرفته گفت: کسی که بخواد تکخوری کنه و ادای آدمای سالم رو دربیاره اینم نتیجهشه. خب لا کردار! میدادی یه سر کابل رو هم ما وصل کنیم تا اینجور بازیکنا نمیذاشتن تو کاسهت! ضمناً هر مدیری که بازیکن دهن قرص خواست کافیه یه تک زنگ بزنه تا با پیک موتوری، کادوپیچ بفرستم دم در باشگاه! وقتی از آدمای نامتعبر بازیکن میخرید دهن لق هم توش در میاد خب!
در ادامه خبرنگارها سراغ یک تحلیلگر مسائل سیاسی-ورزشی رفتند که او اظهار کرد: این بحثها از بیخ محلی از اعراب ندارد چرا که اون ممه رو لولو برده و الان دوران جدیدی شروع شده که نصاب ماهواره بودن اصلاً یک افتخار حساب میشه، بازیکن مورد نظر باید این افشاگریها رو تو دوره قبل انجام میداد!
این تحلیلگر خیلی باهوش بیان داشت: ماهواره که چیزی نیست، الان خیلی از مدیران برای اینکه بتواند خودشان را در دل مسئولان جا کرده و مدیریت یکی از تیمها را بدست بیاورند حارند با شلوار لی و تیشرت آستین کوتاه حرکات موزون انجام دهند، آنوقت این بازیکن کوته فکر نصاب ماهواره بودن را بعنوان یک ضعف مطرح میکند!
خبرنگار ما جدا میخواست به این بحث خاتمه دهد که یک لیدر او را به جان مادرش قسم داد حرفهای او را هم منتقل کند. خبرنگار ما هم که خیلی به مادرش حساس است قبول کرد! لیدر مذکور گفت: ببینید باید به همه چیز منطقی نگاه کنیم. الان ما تو فوتبال از غرب عقبیم. خب مدیران ما باید با دیدن فوتبال روز دنیا خودشان را آپ تو دیت کنند یا نه؟
این لیدر ادامه داد: بنابراین اگر خوب دقت کنیم میبینیم که نصب ماهواره در واقع کمکی به مدیران برای پیشرفت در کارشان بوده است. این لیدر در حالی که یک دسته اسکناس دو هزار تومانی را از یک نفر میگرفت و در جیب میگذاشت از قاب خارج شد!
در پایان یکی از مسئولان فدراسیون فوتبال در حالی که سعی میکرد به زور جلوی خندهش رو بگیره با ورود به قضیه گفت: من از همه اهالی مستطیل سبز میخوام که حرمت هم رو حفظ کنن.
بعد از این سخنان بود که همه رفتن حرمت هم رو حفظ کنن!
نوشته بود: «آیین تجلیل از خبرنگاران این شهرستان به مناسبت 17مرداد با حضور تنی چند از خبرنگار با حضور معاون فرمانداری این شهرستان برگزار شد. در این آیین به پاس خدمات ارزشمند خبرنگاران این شهرستان، سطل زباله و جا دستمال کاغذی اهدا شد.» (اینجا)
چقدر بدهند این خبرنگارها که از آنها تجلیل نکنید!
امیرحسین مانیان: در خبرها آمده بود که یکی از کارگردانان سینما کهع فیلمی در حمایت از فتنه ساخته بود، قرار است با دوراندیشی مدیران سیما، سریالی مناسبتی برای محرم بسازد. اگر این اتفاق بیفتد، آنچه در ادامه میخوانید، میتواند بخشی از فیلمنامه سریال مذکور باشد. همراه این گزیده فیلمنامه، یک عدد کلاه برای بالاتر گذاشتن، به مدیرران خدوم و انقلابی رسانه ملی تقدیم میشود:
زمان و فضای وقوع داستان: ایام عزاداری محرم، یکی از محله های قدیمی تهران
قسمت اول:
[سکانس 1، گوشه خلوتی از یکی از پارکهای تهران]
دختر و پسری زانوی غم به بغل گرفته در کنار هم نشسته اند. (توضیح: با رعایت فاصله قانونی مندرج در اساسنامه سیما، بند 17، تبصره 6)
دختر: آخه ما تا کی باید تو این وضعیت بمونیم؟
پسر: میگی من چیکار کنم؟ کم التماس بابای خودمو داداش تو رو کردم؟!
- من نمیدونم!، اصلاً من دیگه خودمو میکشم؛ لااقل هردومون از این سرگردونی راحت بشیم.
[پسر غیرتی می شود]
- پاشو بریم! این دفعه تکلیفمونو روشن می کنم.
[سکانس 2، یکی از محلات قدیمی تهران]
عده ای مشغول نصب پرچم و علم عزاداری بر در و دیوار عزاخانه هیئت هستند. صاحب عزاخانه، حاج رضا _پیرمردی ریش سفید، تسبیح در دست، چهره عبوس با بازی «محمد فیلی»(تصادفاً همان بازیگر نقش شمر در سریال مختار)_ آنها را در نصب و چینش راهنمایی می کند. دختر و پسر از سر کوچه وارد می شوند. حاج رضا لحظه ای مبهوت نگاهشان می کند. پسر جلو آمده، سلام می کند:
- سلام آقاجون!
حاجی جواب نداده و تنها رو به یکی از جوانان هیئتی کرده و می گوید: «خوشا به غیرتت عباس آقا!»
جوان به خشم آمده دوان دوان به سمت دختر می دود. دستش را برای زدن دختر (خواهرش) بلند می کند. دختر از ترس به دیوار خورده و نقش زمین میشود.
[آهنگ غمگینی طنین انداز می شود]
پسر [اشک در چشم، التماس گونه]: آقاجون!!
[تصویر و صدای سیلی طنین انداز می شود؛ تسبیح پاره شده و دانه های آن (با تصویر آهسته) بر زمین پخش می شود]
قسمت سوم: [ابعاد پنهان زندگی پدر]
[سکانس3، دقایقی مانده به نماز ظهر]
حاجی در صف اول مسجد مشغول خواندن قرآن است، به او خبر میدهند زنی دم در مسجد با او کار دارد. زن جوانی کودک خردسال در دست سلام می کند.
- سلام؛ چی شده اومدی اینجا؟
- حاج آقا! امشب قراره واسه خواهرم خواستگار بیاد.
[حاجی سریعاً دست به جیب شده دو عدد تراول به زن می دهد؛ زن تشکر می کند.]
حاجی: پس قضیه شما چی شد؟ بالاخره از اون مردک معتاد طلاق گرفتی یا نه؟
[زن مِن مِن کنان]: میخوام بگیرم، ولی...،
- دیگه ولی و اما نداره! من که خیریه باز نکردم! فکر بچه هات باش، باید زیر سایه یه «مرد» بزرگ بشن.
- ولی حالا که تو زندانه.
- مسأله ای نیست! میگم بیارنش دادگاه! خودمم یه چیزی بهش میدم رضایتشو میگیرم.
- باشه حاج آقا فردا میرم دادگاه.
- پیش همونی برو که بهت معرفی کردم، میگم یه هفته ای طلاقتو بگیره. بعد محرم و صفرم انشاا... عقدت می کنم.
[زن جوان با چهره غم زده خداحافظی می کند]
حاج آقا: راستی! دیگه اینطرفا نیا! مردم حرف در میارن!.
قسمت ششم:
[سکانس 5، دختر و پسر در همان پارک]
دختر: آخه ما تا کی باید تو این وضعیت بمونیم؟
پسر: میگی من چیکار کنم؟ کم التماس بابای خودمو داداش تو رو کردم؟!
- من نمیدونم!، اصلآ من دیگه خودمو میکشم؛ لااقل هردومون از این سرگردونی راحت بشیم.
[پسر غیرتی می شود]
- پاشو بریم!؛ این دفعه تکلیفمونو روشن می کنم.
[نا گهان صدای آژیر پلیس طنین انداز می شود!]
صدا از داخل بلندگو: گشت ارشاد صحبت میکنه؛ از پشت شمشادها بیایید بیرون! شما محاصره شدید.
[سکانس 7، بازداشتگاه کلانتری]
پسر در بازداشتگاه چند جوان را می بیند که به شدت کتک خورده اند. از یکی می پرسد: شمارو برای چی گرفتند؟
[جوان درحالیکه خون از 17 ناحیه اش می چکد]: برای دفاع از آزادی، اعتراض به قانون گریزی و تقلب و دیکتاتوری!
[ناگهان صدای جیغی طنین انداز می شود]
پسر: صدای چی بود؟
جوان زخمی: فکر کنم دارن به یه نفر تجاوز می کنن. (این بخش به طرز هوشمندانه ای توسط ممیزی همیشه در صحنه صدا و سیما شناسایی و حذف می شود)
[سکانس 8، کلانتری]
حاجی وارد می شود. از دربان تا سروان همه به احترامش خم می شوند.
رئیس کلانتری: شما چرا قدم رنجه کردید حاج آقا! تماس میگرفتید بنده آقازاده رو با اسکورت می فرستادم خونه خدمتتون!
- اومدم بگم یه کاری کنید این عشق از کله اش بیفته. اونقدر نگهش دارید و بزنیدش تا قدر عافیتو بفهمه
[رئیس، بهت زده]: چشم حاجی!
حاج آقا: راستی، شب بیایید مسجد، وامتون حاضره!
- ممنون حاج آقا! خدا حفظتون کنه!
قسمت نهم:
[سکانس 12، همان پارک همیشگی!]
پسر اینبار تنها نشسته و تلفنی با دختر صحبت می کند.
دختر: آخه ما تا کی باید تو این وضعیت بمونیم؟
پسر: میگی من چیکار کنم؟ کم التماس بابای خودمو داداش تو رو کردم؟!
- من نمیدونم!، اصلاً من دیگه خودمو میکشم؛ لااقل هردومون از این سرگردونی راحت بشیم.
[پسر غیرتی می شود]
- پاشو بریم! فردا تکلیفمونو روشن می کنم.
- ولی فردا که عاشوراست!
- فردا همه حسابامونو تسویه میکنیم!
قسمت دهم (پایانی)
[سکانس 19، خیابان]
دسته عزاداری با اسکورت پلیس در حال حرکت در خیابان است. حاجی، بعنوان قافله سالار در جلوی دسته حرکت می کند. ناگهان در روبروی خود (فاصله 100 متری) پسر و دختر را در کنار هم (با رعایت فاصله قانونی مندرج در اساسنامه سیما، بند 17، تبصره 6) می بیند که محکم و استوار در مسیر حرکت قافله ایستاده اند. با خشم اشاره ای به رئیس کلانتری می کند. او هم دو مأمور می فرستد. در همین لحظه همان جوان بازداشتگاه پشت سرشان می ایستد. و پس از او دوتا دوتا و چندتا چندتا نفرات پشت سرشان جمع می شوند. در مدت کمی جمعیتشان انبوه می شود. مأموران سرشان را پایین انداخته برمی گردند. صدای سوت و کف در جمعیت طنین انداز می شود.
(این بخش هم به همت معاونت پخش سیما با طنین شعار «یاحسین» جایگزین می گردد.)
تعدادی از هنرمندان غالباً زیبارو که در فیلمها و سریالهای زیبارویانهای نقش آفرینی کرده بودند به همراه چند نفر خواننده و فیلمنامه نویس و... به کشور دوست و برادر برزیل سفر کردهاند تا در کنار حال و هول و مخلفات، تیم ملی را هم حمایت فرمایند. از آنجا که یکی از نیازهای اولیه حمایت ار تیم ملی شلوارک گل منگولی است، این افراد هم سریعاً یک عدد شلوارک از ساک درآورده و همینکه پایشان به فرودگاه برزیل رسیده، به سرویس بهداشتی رفته و شلوارک مزبور را جای شلوار بر تن فرمودهاند. اما اینور دنیا و در مرز پرگهر هم تعدادی افراد بیشلوارک پیدا شدهاند که این نوع رفتار بهشان برخورده و احساس کردهاند که وقتی یک هنرمند برای حمایت از تیم ملی به برزیل میرود باید حداقل دو زار رفتارش شبیه هنرمند و سفیر فرهنگی و... باشد.
از آنطرف هم یکی از آن افراد سفر کرده که صد قافله شلوارک همره اوست، غیرتی شده و در فیسبوکش مطلبی نوشته بدین مضمون که «اعتراف میکنم به عنوان یک شلوارکپوش آمده ام تا یک عده شورتپوش را تشویق کنم!»
راستش ما تا این را خواندیم، مو به تنمان سیخ شد! یعنی اولش سیخ نشد ها، اما همین که یک لحظه چشمانمان را بستیم و به کنه قضیه فکر کردیم تنمان به لرزه افتاد. حالا شما هم اگر میخواهید تنتان بلرزد چشمانتان را ببندید و کمی دورتر را ببینید، ولی اگر حوصله چشم بستن و فکر کردن را ندارید، بگذارید من برایتان عرض میکنم:
ببینید اینکه این بنده خدا میگوید رفته تا با شلوارک از یک عده شورت پوش حمایت کند نشان دهنده یک منطقی است که خدا بدور! یعنی با این منطق اگر مثلا یکوقت هنرمندان بروند تا از تیم ملی کشتی حمایت کنند، این بنده خدا میخواهد با دوبنده برود در خیابان! از آنطرف خدا نکند که قضیه حمایت از تیم ملی شنا پیش بیاد! فقط تصور کنید که این بنده خدا با مایو و دماغ گیر شروع کند در خیابان قدم زدن! اما از این بدتر هم میشود، مثلا تصور کنید مثلا مسابقات پرورش اندام باشد! اینجا دیگر فقط بحث فرهنگ ملی و شأن هنرمند ایرانی مطرح نیست... کافیست این بنده خدا با آن هیکل زیبا و ورزشکاری، از آن لباسهای فوق کوچک بپوشد و مثلا وسط یک میدان مهم در یک شهر کشور خارجی فیگور بگیرد...
نه... نه... حتی تصور نگاهی که مردم آن کشور به ما ایرانیها پیدا میکنند هم ترسناک است. بیایید از این هنرمند –که طبیعتا ارزشی و غیر ارزشی هم ندارد- بخواهیم که به همین حمایت از ورزش فوتبال اکتفا کند!
ایسنا:
مدیر کل بازرگانی وزارت جهاد کشاورزی اعلام کرد: واردات میوههای گرمسیری از جمله انبه، نارگیل و آناناس که تا پیش از این علیرغم ممنوعیت واردات، در بازار داخلی وجود داشت با تعرفههای مشخص آزاد شد.
بدون هیچ مقدمهای خبری را که در ادامه میآید بخوانید:
«احمد صادقی رئیس مدیریت بحران شهر تهران در گفتوگو با خبرنگار اجتماعی فارس(اینجا)، به طوفان روز گذشته اشاره کرد و گفت: این طوفان همه را غافلگیر کرد. این موارد قابل پیشبینی است و باید هشدار میدادند ولی هشدار ندادند.
وی ادامه داد: از سازمان هواشناسی در این زمینه سؤالاتی کردیم که آنها گفتند ما پیشبینی بارندگی و شدت آن را داشتیم اما امکان سنجش سرعت باد را دقیق نداشتیم.
صادقی اضافه کرد: حتی اگر این فرضیه هم درست باشد آنها میتوانستند حداقل در زمانی که این طوفان در تهران اتفاق افتاد و بعد به سمت قم در حال حرکت بود به قم هشدار میدادند که به آنها هم هشدار ندادند.»
در همین راستا به چند مکالمه احتمالا رد و بدل شده بین چند نفر اشاره میشود:
گفتگوی اول:
- سلام... هواشناسیه؟
- بله.. بفرمایید.
- من از مدیریت بحران زنگ میزنم... چه خبر؟
- چی رو چه خبر؟ سلامتی!
- بحرانی، طوفانی، چیزی نداری؟!
- نه.... یه چند تا ابر هستن که میان یه اخ و تفی میکنن و میرن دیگه... مثل همیشه!
- یعنی بادی، طوفانی، گردبادی... هیچی؟!
- طوفان؟ شیب؟ بام؟ گردباد؟.... نه بابا دلت خوشه ها... صبر کنید بیام، نوبت منه!
- جان؟ نوبت شماست؟
- با تو نبودم که.... بچه ها دارن پلی استیشن بازی میکنن، الان نوبت منه.
- ببخشید مزاحم شدم... فقط مربع رو زیاد نگیر، خارج از چارچوب میزنه... توپش میره قاطی باقالیا!
گفتگوی دوم:
- سلام... مدیریت بحرانه؟
- بله ... بفرمایید.
- آقا یه چیز گرد و قلمبه و قهوهای و وحشتناکی داره از دور به ما نزدیک میشه.
- خب؟
- خب که خب دیگه... میگم بیاید مدیریتش کنید بابا. الان به ما میرسه زار و زندگیمون رو به باد میده ها!
- به ما اطلاعی درباره طوفان داده نشده.
- خب من الان اطلاع دادم دیگه.
- شما مگه کی هستی که فکر میکنی میتونی به ما اطلاع بدی؟ ما از اون خانوادههاش نیستیم که هر کی از راه رسید بتونه به ما اطلاع بده، فهمیدی؟ هواشناسی باید اطلاع بده...
- حالا ما چی کار کنیم؟
- چشماتون رو ببندید... خودش میاد رد میشه!
- اگر خسارتی زد چی؟
- در اون صورت لطفا هرچه سریعتر میزان خسارات وارده اعم از مرگ، نقص عضو، جراحت سرپایی یا عمیق و سایر موارد رو به ما اطلاع بدید تا آمارمون از میزان خسارات دقیق باشه، رییسمون فردا مصاحبه دارن، خوب نیست آمار غلط بدن!
گفتگوی سوم
- سلام... هواشناسیه؟
- بله... بفرمایید.
- من از مدیریت بحران زنگ میزنم...
- باز چی شده... خبر میخوای؟
- نه دیگه... خبر که اومد و رفت دیگه...
- آره بد مصب... بازیمون هم نیمه کاره موند.. دو هیچ جلو بودم ها! غافلگیرمون کرد!
- پس غافلگیر شدید!
- آره... نمیدونم این طوفانا چرا قبل از اینکه بیان یه تماس نمیگیرن خبر بدن... اصلا آداب معاشرت بلد نیستن!
- میگم حالا نمیخواید به قم خبر بدید؟
- دو هیچ جلو بودم رو؟
- نه بابا... طوفان رو!
- حالا قم واسه چی؟
- خب داره میره اونوری دیگه...
- به سلامتی!
- به سلامتی چیه.... الان میره پدرشون رو در میاره!
- خب در بیاره... مگه اونا خونشون از تهرانیا رنگیتره، همینطور که تهران رو خبر ندادیم و هیچی نشد، اونا رو هم خبر نمیدیم و هیچی هم نمیشه!
- بابا بیشتر از 120 کیلومتر سرعتشه... ناوبد میکنه ها!
- نه بابا؟!
- باور کن!
- الان زنگ میزنم به پلیس راه میگم!
- پلیس راه واسه چی؟
- بگیردش دیگه... سرعتش از حد مجاز اتوبان تهران-قم بیشتره!
- حالا شاید از اتوبان نره...
- ای زرنگ.... میندازه از بیراه میره که دوربینا عکسش رو نگیرن... کلک!
- عجب!
- اَه... چقدر حرف میزنی تو... اومدم!
- کجا؟
- با تو نبودم که... دوباره نوبت من شد... میزاری برم یا نه؟
- بله بفرمایید... ببخشید که مزاحم شدم، فقط یادتون نره مربع رو خیلی فشار ندید؟!
خبرگزاری دانشجویان ایران احساس وظیفه کرده است تا برای هشتمین سالمرگ اولین کارگردان ژاپنی برنده نخل طلای کن مطلب برود.(اینجا)
اجرکم عند السوباسا و من الکاکرو التوفیق!
توضیح: به دلایلی این طنز برام مهمه. ممنون میشم شما که وقت میذارید و میخونید. یک کم هم وقت بذارید و نظرتون حتی شده در حد چند کلمه ثبت بفرمایید.
آخرین ساخته مسعود کیمیایی یک فیلم علمی است! فیلمساز که در آثار اسبوق خود توانسته بود با اختراع ماشین زمان به دهه سی و چل رفته و در آنجا فیلم بسازد و در فیلمهای اسبقش آدمهای دهه سی و چهل را در ماشین زمان جا داده و به زمان حال آورده و فیلمشان کرده بود، در آخرین اثرش یعنی «متروپل» نشانههای حیات در کرات دیگر را کشف کرده و آدمهای فضایی را به زمین آورده و با آنها فیلم ساخته است. متروپل نشان دهنده مناسبات میان آدم فضاییها در یک شب تاریک و بارانی در خیابان لاله زار تهران است!
سینماگر معروف و مشهور ایرانی در سکانسهای ابتدایی اثرش تلاش میکند تا بصورت کاملاً زیرپوستی انسان را به تعظیم در برابر قدرت طبیعت و سرنوشت وادار کرده و تواناییهای او را به سخره بگیرد. او بدین منظور با گریم کردن شخصیت خاتون (با بازی مهناز افشار) و تلاش برای سالخورده نشان دادن آن، همه دستاوردهای دهها ساله بشری در صنعت گریم را به مبارزه طلبیده و با قیافه مضحکی که از خاتون نمایش میدهد در یک خطاب کلی، به همه گریمورهای توانای عالم سینما یکجا میگوید: «زکی»! هرچند که برخی منتقدان بعد از تماشای فیلم معتقد بودند «سوسن آرایشگر» اگر بود چهره مهناز افشار انقدر مضحک در نمیآمد اما ظاهرا سوسن آرایشگر به این دلیل که همان شب بله برون دختر عمهاش بوده نتوانسته با پروژه متروپل همکار کند و لذا گریم به آن افتضاحی درآمده است.
اما نگاه تقدس آمیز فیلمساز به طبیعت و تحقیر آمیزش نسبت به انسان در همین یک مورد خلاصه نشده و او در ابتدای فیلم با نشان دادن درد و رنج یک اسب، و از آنطرف صحنه زد و خورد یک مرد و یک زن در واقع میخواهد فلسفه جدیدی که به آن رسیده را رونمایی کند، اما مشکل اینجاست که هیچکس حتی خود فیلمساز هم دقیقا نمیداند این فلسفه چیست و آن اسب بدبخت وسط آن خانه چکار میکند؟
اما نقطه عطف مهم فیلم را باید صحنه تصادف دانست. تعدادی مزدور اجیر شده، زنِ دوم یک مرد مایهدار که به تازگی فوت شده را از خانه مجلل او میدزدند تا به خانه مجلل همسر اول آن مرد مایه دار ببرند و تحویل همسر اول بدهند. اما در میانههای راه و در چهارراهی نزدیک لالهزار تصادف کرده و زن دوم آن مرد مایهدار موفق به فرار میشود.
بنابراین مشخص میشود که مبداء بک خانه مجلل در شمال شهر است؛ مقصد هم که یک خانه مجلل در شمال شهر است، بنابراین مشخص نمیشود که آن گروه مزدور خیلی خشن دقیقاً وسط لالهزار چه غلطی میکردند و چرا برای رفتن از یک نقطه در شمال ظهر، به یک نقطه دیگر در شمال شهر باید از حوالی لالهزار عبور کنند؟!
منتقدان این احتمال را مطرح کردهاند که ممکن است آن مزدورهای آدمکش خشن قصد داشتهاند یک تک پا به لاله زار رفته و نفری یک عدد فلافل با نان اضافه میل کنند و بعد خدمت همسر اول آن مرد مایه دارِ تازه فوت شده برسند. اگر این احتمال درست باشد مشخص میشود که فیلمساز در صدد نشر این فضیلت اخلاقی بوده که آدم خانه عزادار که میرود باید یک چیزی خورده باشد تا فرتی ابراز گشنگی نکرده و او را به زحمت پذیرایی نیاندازد.
گروه دیگری از منتقدان معتقدند که آن گروه خشن به این دلیل راه خود را به سمت لالهزار کج کردهاند که یک دست لوستر از لالهزار خریده و برای همسر اول آن مرد مایهدار تازه فوت شده ببرند که این در واقع استعارهای از این است که مرد چراغ خانه بوده است و حالا با مرگ او چراغ خانه خاموش شده است؛ حال آنکه همه فکر میکنند زن چراغ خانه است!
این احتمال به واقعیت نزدیکتر است چرا که این باور که زن چراغ خانه است را تغییر میدهد و این قصد به کارگردانی که در فیلمش همه رفتارهای منطقی انسانی مثل جملات با معنی گفتن را به هیچ گرفته، بیشتر میآید! فیلمساز برای اینکه در صحنهای نشان دهد اصولا با هر چیز منطقی مشکل دارد، در صحنه تصادف نشان میدهد که چطور زن که سرش به شیشه ماشین چسبیده و ماشین دیگر درست به همانجا میکوبد زنده میماند!
اما با ورود زن دومِ آن مرد مایهدارِ تازه فوت شده به سینمای تعطیل شده متروپل، فصل جدیدی از فیلم آغاز میشود. در سینما متروپل دو مرد با بازی محمدرضا فروتن و پولاد کیمیایی حضور دارند که صاحبان سینما هستند و حالا آن را به باشگاه بیلیارد و انبار موتور سیکلت تبدیل کردهاند. منتقدانی که سابقه مطالعه کتب مربوط به جفر و اسطرلاب را در کارنامه دارند معتقدند همین در کنار هم قرار دادن بحث بیلیارد و موتور اتفاقی نیست و با توجه به اینکه این هردو کلمه حاوی حرف «ر» هستند، کارگردان قصد بیان نکتهای مهم را داشته که البته مثل همان قضیه اسب دقیقا مشخص نیست آن نکته چی بوده؟!
منتقدان علاوه بر قضیه «ر» نسبت به رمزگشایی از حضور بازیگرانی چون پولاد کیمیایی و محمدرضا فروتن در چنین فیلمی نیز برآمدهاند. آنها معتقدند حضور پولاد کیمیایی که خیلی رمزگشایی ندارد! پدرش گفته بیا بازی کن و او هم حیا کرده که حرف پدرش را زمین بیاندازد! اما در مورد محمدرضا فروتن باید منتظر ماند و دید آیا اتفاقات آتی سخن منتقدان را تایید میکند یا نه؟ چرا که آنها اعتقاد دارند فروتن به دلیل اینکه درآیندهای نزدیک قصد داشته از سینما کلا کنارهگیری کرده و به شغل شریف گاز پیکنیک پر کنی مشغول شود، خواسته با بازی در این فیلم خداحافظی با شکوهی با سینما داشته باشد.
فیلمساز در بخشهایی از فیلم خود با آوردن جملات کوتاهی درباره زندگی شخصیتهای حاضر در سینمای متروکه که همه یکجوری در زندگی خانوادگی مشکل دارند خواسته نسبت به موضوع طلاق هم واکنشی نشان داده و در مقام مادر عروس حرفی –هرچند مختصر و بی سر و ته- زده باشد. او با به تصویر کشیدن بازی گاه و بیگاه دو مرد سینمادار که تا ولشان میکنی یا سیگار میکشند یا بیلیارد بازی میکنند، دوگانه قدیمی «ورزش-اعتیاد» را مطرح کرده و نشان میدهد که چقدر دغدغه مند است که شایسته است همه یکصدا فریاد بزنیم دغدغهات تو حلقم!
کاگردان متروپل علاوه بر همه اینها با استفاده حداکثری از نمادها در فیلم خود نشان داده که تا چه حد حرف برای گفتن دارد. مثلاً او با نشان دادن بند رختی که جلوی پرده سینما کشیده شده و روی آن انواع شورت و شلوارک و پیراهن آویزان است خواسته نشان دهد که زندگی تا چه حد مانند بند تنبان است! او در جایی دیگر انسانها را به دو دسته قمارباز خوب و قمارباز بد تقسیم بندی میکند که در نوع خود زیبا، جادار و مطمئن است!
اما در پایان بد نیست اشارهای کنیم به فصل پایانی متروپل. جایی که همسر اول و دوم با یکدیگر روبرو میشوند و طبیعتاً باید حساسترین بخش فیلم باشد. زن اول که چلاق هم هست –احتمالا کارگردان که نتوانسته نازا بودن او را نشان دهد خواسته با نشان دادن چلاق بودنش تصویری از ناقص بودن وی ارائه کند- با کلی کینه به زن دوم میرسد، زن دوم هم که کلی بدبختی کشیده و اذیت شده در مقابل اوست. در اینجا و درست وقتی که بیننده منتظر است تا رویارویی آنها را تماشا کند، ان دو با هم طی رد و بدل کردن یکی دو جمله به صلح و صفا میرسند، و ذات کثیف مخاطب که دوست داشته با تماشای برخورد تند دو هوو خود را ارضا کند، تادیب شده و میفهمد که باید بدنبال آشتی دادن بین افراد باشد، نه اینکه از خصومت دیگران لذت ببرد!
متروپل قطعا یک شاهکار در سینمای ایران است. شاهکاری که آدمهای فضایی را در لوکیشن تهران قرار داده و دغدغهها، جملات بیربط، حضور بیدلیل و رفتارهای مضحک آنها را به نمایش میگذارد.