طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

طنزهای یک م.ر.سیخونکچی

گاهی فقط میشود طنز نوشت!

نماد حاکمیت که زن دوم هم دارد!

م.ر سیخونکچی | دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۳ ب.ظ | ۱ نظر

 این هم سومین شماره طنز «بازیگری به سبک اکران» که در بولتن روزانه جشنواره فیلم عمار کار شده است:



آقا هوشی جوانیست عاشق سینما که سه روز است میرود به یک دفتر فیلمسازی تا تست بازیگری بدهد. دو دفعه قبلی چندان بخت با او یار نبود و کارگردان او را بیرون انداخت. حالا ماجرای سومین دفعه را بخوانید:

*

کارگردان: میگم برو بیرون...

جوان: آقا شما یه دقیقه به من مهلت بده اگر قبول نکردی من میرم؛ باشه؟... قبوله دیگه!

کارگردان: اووووووف!

جوان: ببین آقای کارگردان... من به این نتیجه رسیدم که کمی باید از قالب تفکرات خودم خارج بشم و بیام تو قالب شما!

کارگردان: خیلی خب... اصلاً بیا از فضای دانشگاه و مسائل اجتماعی و... خارج بشیم. شما فرض کن اینجا یه بنگاه اقتصادیه...

جوان: چطور بنگاهی؟!

(کارگردان چپ چپ نگاه میکند)

جوان: برای اینکه بتونم بیام تو قالب شما پرسیدم!

کارگردان: یه بنگاه بزرگ! مثلاً یه گارارژ...

جوان: گاراژ خوبه!

کارگردان: باشه... گاراژ! شما صاحب این گاراژی. یه بدبختی که بخاطر نداری اومده ازت پول نزول کرده بود حالا اومده التماس میکنه که ندارم و فرصت میخوام. تو هم فرصت نمیدی. این صحنه رو بازی کن ببینم.

(جوان بعد از چند سرفه شروع میکند به منولوگ)

جوان: نه که نمیشه... من اگر قرار بود هر کی اومد گفت پول ندارم بگم برو که الان باید کاسه گدایی دستم میگرفتم... بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. زیینگگگگ... زیینگگگگ...

کارگردان: این چی بود دیگه؟

جوان: صدای زنگ تلفن دیگه! ...زیینگگگگ!

کارگردان: پووووفففف

جوان: جواب بدم؟ زیینگگگ...

کارگردان: جواب بده!

جوان: کیه؟... بَه... سلام علیکم حاج آقا... اسعد الله ایامکم... تقبل الله اجورکم!...

کارگردان: اینا رو دیگه کی داره میگه؟

جوان: همون آقا بنگاهی پدر سوخته‌هه دیگه!... ادامه بدم؟ پشت خط منتظره بنده خدا!

کارگردان: ادامه بده.

جوان: بله... نخیر حاج آقا چه اشکالی داره... دو میلیارد تومن که ارزش شما رو نداره... دیر شد که شد... اختیار دارید...

کارگردان: تموم نمیشه صحبتتون؟

جوان: من میخوام قطع کنم، طرف پرچونه‌س!... الان میپیچونمش... حاج آقا جسارتا من نمازم رو نخوندم... میترسم قضا بشه.... بله... انشاالله... قربان شما...

(کارگردان بهت زده دارد نگاه میکند)

جوان: حال کردی چطور پیچوندمش؟!

کارگردان: الان این حرفا چی بود؟ اونطرف خط چی بود؟

جوان: یه حاج آقا بود... نماد حاکمیت... درست همون لحظه که من بخاطر 2 میلیون داشتم یه بنده خدایی رو می‌چزوندم، اون زنگ زده بود تا قرض دو میلیاردی رو که برای واردات ازم گرفته بود تمدید کنه!

کارگردان: من گفتم این رو بازی کن؟

جوان: ببین داداش الان این رو بورسه... خودم تو چندتا فیلم دیدم. یه نماد حاکمیت میندازی تو فیلمت. بعد به لجن میکشیش. بهتره حاج آقا باشه! اگر زن دوم هم داشته باشه که دیگه بهتر! حالا من اینجا فرصت نداشتم ولی باید تو فیلم نشون بدیم رو پشتی صندلیش هم چفیه‌ انداخته! سه سوته برات ویزا میفرستن میری اونور آب... فکرش رو بکن! هواپیما سوار میشیم... تو هواپیما ساندویچ میدن!

کارگردان: برو بیرون تا نکشتمت!

جوان: هواپیما... دوست نداری؟!!

کارگردان: برو گمشو...

 

 

 

  • م.ر سیخونکچی

نظرات  (۱)

یه نماد حاکمیت میندازی تو فیلمت.

بعد به لجن میکشیش.

خوب..

خیلی خوب

خیلی خیلی خوب.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی